سلام سلام.


دارم بعد از ظهر یک روز اردیبهشتی رو کنار جوجه میگذرونم.

 هوا به شدت دلپذیره ابری خنک و از نسیمی که از پنجره ها میاد و روی پوستم میشینه نگم براتون. از گلدونای شاداب پشت پنجره که لبخند به لبم مینشونن نگم براتون.

از شالیزار ها که دونه دونه دارن نشا میشن و تو همشون صدای تراکتور میاد و خانمای شمالی با تیپای با مزشون تا زانو توش فرو رفتن و دونه دونه بذر میذارن نگم براتون.

تو فاصله این دو پست اخیر یکبار بدجوری بدجوری به لحاظ روحی زمین خوردم

و یکی دو روزی اون حس پوچی،رخوت و کسالت رو باز با همه وجود چشیدم

و دوباره بلند شدم. 

در حال حاضر حالم خوبه و کلی ذوق از کلی موضوعات مختلف توی دلم وول میخوره.

یکیش نزدیک شدن به رو به راه شدن کار همسر جریان از این قراره که چند هفته پیش نامه مصاحبه همسر اومده بود اما گویا تاریخ روی نامه اشتباه خورده بود.

و این اشتباه شدن هر چند به خودی خود ضد حال محسوب میشه اما دلمون روشنه که به زودی دوباره نامه اصلاح شده به دست همسر میرسه.

یکیش اوضاع گل و گلدون های خونه است. هزار ماشالله یکی از یکی دلبر تر زیباتر و شاداب تر هستند و من هر بار که نگاهشون می کنم کیلو کیلو قند و شکر توی دلم آب میشه.خصوصا که دیروز دیدم بنفشه افریقایی که نشا کرده بودم داره جوونه میزنه.

یکیش  اینه که استاد قنادی که قرار بود توی رشت برم  کلاسش برای خرداد کلاس آموزشی گذاشته و من هم ثبت نام کردم.

و هیجان انگیز ترین خبر ها اینه که من الان یک عدد مامان مینا هستم که چمدون یه سفر هیجان انگیز رو بسته و امشب راه میفته میره که به یه آرزوی شیرینش برسه

و این اولین سفر تفریحی مستقل منه و جور شدنش بهم کلی حس استقلال شجاعت و قدرت داده من بارها و بارها از شمال به ساوه بعد از ساوه به شمال تنها سفر کرده بودم اما اونا فرق داشتن.

انگار اونها رو باید میرفتم و جای حرفی توشون نبود. 

جالب ترین قسمت اینه که مدتها به این سفر فکر کردم و بارها ترسیدم.

ترس از عکس العمل خانواده ام که بگن علی بی غمم. خودسرم.پادرازم.ددری ام.

ترس از شوهرم که بگه اجازه نمیدم. که بگه خودسر شدم. که جنگ راه بندازه.

اینا همون چیزهایی هستن که نسیم درموردشون بهم میگه توهم زدن! یعنی من پیشاپیش برای خودم میبرم و میدوزم و از جانب دیگران درمورد خودم فکر میکنم. 

درمورد سیاوش هم دارم یاد میگیرم چه جوری بدون بی احترامی و زیر سوال بردنش به عنوان مرد خانواده جریان اجازه گرفتن رو هم به اطلاع دادن تغییر بدم.

مثلا وقتی سنتور خریدم ازش نپرسیدم  بخرم یا نه گفتم دارم میخرم نظر تو چیه در مورد اینکه سنتور باشه یا سه تار یا تار؟؟؟

در مورد سفر هم فقط گفتم دارم میرم شیراز ب به نظر تو با اتوبوس برم یا با قطار؟؟

پیام داد واقعا نمیدونم چی بگم بهت.

من هم گفتم بگو بهت  اولین سفر شیرازت خوش بگذره عزیزم

اونم واقعا گفت خوش بگذره و جزییات سفر رو باهام چک کرد. و همین!! 

چقدر گاهی بیخودی ازش ترسیدم. هم سر اینستای قایمکیم. هم سر این سفر هم سر خیلی چیزا

حالا قسمت لطیف ماجرا چیه؟؟ اینکه تو شیراز صاف میرم تو جگر نسیم. 

وای یعنی قلبم داره از ذوق میترکه  صد بار با خودم فکر کردم چجوریه اولین لحظه دیدارمون.؟ میگم خوب وایمیسیم دست میدیم اون خوش آمد میگه من لپام گل میندازه. بعد میگم اینجوری خیلی خشکه حتما دو بار صورت همو بوس میکنیم ولی میدونم آخرشم من محکم میگیرم تو بغلم میچلونمش حتما.

اوووف خلاصه دارم میرم تو دل لذت زندگی. آزادی و دیدار و سفر و.  همه ی چیزای خوب یه جا

قبلشم تهران قبل پروازم چند ساعتی یه دوست دیگه رو خواهم دید.


اوووم همینا دیگه. خبر خاص دیگه ای ازم نیست. روزه نمیگیرم. ناخنام بعد اون کاور کردنا آسیب دیدن. شماره دوزی میکنم اما سفارشام تموم شه به احتمال خیلی زیاد دیگه سفارش قبول نمیکنم. چون کار سختیه و منبع درامد هم محسوب نمیشه مثلا دو سه ماهی صد تومن به درد من نمیخوره

دیگه شدیدا به باغبونی علاقمند شدم و مدام میرم گلخونه گل میخرم و خودم با عشق گلدوناشونو عوض میکنم. 

باشگاه رو هم باز کنار گذاشتم. کتاب هم هیچی نخوندم تو این دو ماه. 

و اینکه منتظرم ببینم این سفر برام چیا خواهد داشت . با یه چمدون سبک میرم و امیدم اینه با یه کوله بار تجربه و امید و آرزو و برنامه های تازه برگردم.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها