جمعه:

از چهارشنبه شب کوه بودیم تا امشب.تازه برگشتیم.

من پاکم.سیگار نکشیدم. به طبیعت نگاه کردم،به طبیعت گوش دادم و دلم رو کمی آروم کردم. پیاده روی های خوب رفتم،ام ارتباط برقرار کردم،بازی های هیجانی کردیم،آخرم رفتم تو یه جنگل پرت و تا جون و حنجره داشتم،فریاد زدم و قلبمو از یه عالمه خشم که توش بود سبک کردم

شبا تو بالکن خوابیدیم و درحالیکه نسیم اونقدری خنک بود که پوستم سرد میشد،چشم به ستاره ها دوختم یه عالمه ستاره بالا سرم که هر کدوم نور امید بودن برام :)

کلی هم سنتور تمرین کردم. رو به روی یه کوه که پر از درخت بود نشستم و تمرین کردم. 

حالا،همین الان که تو رخت خوابم،حالم بهتره. متعادلم و درباره ی هفته ای که پیش رومه فکر میکنم.به همسرم فکر میکنم گه اگه خوب دوستش نداشتم اما واقعا دوستش داشتم و باید این فرصتو به خودم بدم که عشقمو بهش تو مسیر سالمش هدایت کنم.میدونم مهمترین کارم اینه بذارم اونجوری که بلده دوستم داشته باشه.یکی یکی بارهایی که رو دوشش گذاشتم رو بردارم. دیگه حالا هر چی میشه بشه،یا کنار هم میمونیم و رشد میکنیم،یا جدا از هم رشد میکنیم. فکر میکنم رشد کردنه از هر چیزی مهم تره :)


شنبه: بیدار شدم،نه خیلی سر حال. اما سعیمو کردم روز بدی نباشه.

برای خودم برنامه نوشتم سر صبحی. اما بعدش یه چتی با نسیم کردم و یه چند ساعتی دیگه دست و دلم به هیچی نمیرفت. آخرش از خودم پرسیدم الان چی کار کنم حالم یه ذره بهتر شه؟؟

نشستم دو قطعه سنتور تمرین کردم.بعدم شال و کلاه کردیم رفتیم خونه مامانم. واقعا کوروش دیگه به سختی خونه میمونه :/

الانم خونه ی خواهرمم.میخوام صبح پیش کوروش باشه برم دوچرخه سواری.


یکشنبه نهم تیر:

امروز ساعت یه ربع به شش بود که زدم بیرون.سحر نیومد و تنها رفتم دوچرخه سواری.عالی بود. هوا حسابی ابری بود.وقتی رسیدم کلی قدم زدم و بعدم نشستم و به دریا زل زدم و بعدم دراز کشیدم و به صداش گوش دادم. حدود چهل دقیقه اونجا بودم.بعد رفتم با یه آقای ماهیگیر سلام علیک کردم،ماهیاشو دیدم.پرسید دختر کی هستی گفتم بابام. خوب به تو چه آخه برادر من؟ حالم از این سوال به هم میخوره.

برگشتنی یه جا وایسادم تمشک کندم و جیبمو پر کردم.همون موقع یهو آسمون سوراخ شد. آی بارون اومد،آی بارون اومد. تو راه دست خودم نبود از شدت لذت بردن نیشم باز بود و دو بارم بلند بلند خندیدم. تو اون لحظه هیچی اونقدر حالمو جا نمیاورد.انگار همه چیزو با هم داشتم.وقتی برگشتم یه موش آب کشیده بودم که از نوک دماغمم آب میچکید.کل موهام خیس بود و تمام لباسام.

نهار پیش آبجی بودم.با هم حرف زدیم،جدول حل کردیم.

شامم آبجی صاحبخونه بهمون پیوست و آش ترش به بدن زدیم و باز بساط جدولمون به راه بود.

الانم خیلی ساندویچی طور هممون کنار هم رخت خواب پهن کردیم و خوابیدیم. چقدر دلم برای این دسته جمعی خوابیدنامون تنگ خواهد شد.

دوشنبه ده تیر:

تا عصر به دسته جمعی بودنمون ادامه دادیم. ساعت دو تا چهار من و دوتا پسرای آبجیم رفتیم یه دوچرخه سواری خفن 

بعدم گفتیم برگردیم خونه که کوروش میگفت خونمون نه،خونه ی خاله. و گریه میکرد. خاله هم اومد لطف کنه گفت کوروش نخود نخود هر که رود خانه خود. یهو کوروش گفت نخود میخوووووووام و باز زد زیر گریه ^_^

منم پسر خواهرمو برداشتم که شام با ما بخوره،کوروشم یه همبازی داشته باشه.که شب تصمیم گرفت پیش ما بخوابه.اینه که الان باز من و کوروش و فربد کنار هم خوابیدیم.و این دو تا دارن مغز منو میخورن :)

سه شنبه یازده تیر :

امروز ازدواج من و همسر هشت سال و یازده ماهه شده خیلیه هاااا. 

رابطمونم کمی بهتره. دارم تمرین میکنم چجوری بذارم به شیوه خودش دوستم داشته باشه. و این یکی دو بار آخر که حرف زدیم حس کردم همسر کمی شادتر و شنگول تر از قبل شده.بیشتر درباره جزئیات کاراش باهام حرف میزنه و از فکراش بهم میگه خوشحالم خوب.

فربد رو همین الان که ساعت چهار و ربعه فرستادم خونشون.خونه ی خاله بهش مزه کرده بود و نهارم پیشم موند. دلم میخواد هفته ای یه بار بیاد پیشم.یه شام و نهار.هم کوروش سرگرم میشه هم من از مهمونای کوچولو خوشم میاد.  

نشست سنتور تمرین کردنمو نگاه کرد بعد میگه عالی بود.چرا اسمتو تو مسابقه عصر جدید نمینویسی؟؟ فکر کن؟ ببرم عصر جدید بگم اومدم پپو سلیمانی بزنم :))

الان حالم خوبه.دو روزه صبحا از لحظه بیداری خوبم.تنها غمم شماره دوزی تو دستمه.یعنی غمم دیر شدنشه یه ساعت دیگه میرم انزلی کلاس سنتور و برمیگردم.آهنگا دارن پیچیده تر میشن و من واقعا الان میفهمم وقتی میگن باید عاشق موسیقی باشی یعنی چی؟ چون هیچی نمیتونه آدمو وادار کنه اونهمه تمرین کنه بدون اجبار،به جز علاقه.

همینا دیگه. اینم از من.از احوالاتم.از تلاش هام. از غما و شادیام.  شماها چگونه اید؟



مشخصات

آخرین جستجو ها