سه شنبه که کوله بارمو جمع کردم رفتم خونه ی بابا، شب هم اونجا خوابیدم.

چهارشنبه نهارمون رو دسته جمعی با حضور خواهر ها خوردیم. و عصرش هم که رفتم ناخن هامو جینگول کنم. به آخر راه که رسیدم بهشون پیام دادم اسم ارایشگاه چیه؟ گفتن آرایشگاه نیست.انتهای کوچه فلان دروازه :/ 

منو میگی؟ هزار تا داستان جنایی ی اومد تو سرم. اما دیگه سر کوچه بودم و یه دختر قرمز پوش جلو در منتظرم بود.  فقط فورا به آبجی پیام دادم و آدرس و تلفن دادم گفتم هر دقیقه ازم خبر بگیره اگه بلایی سرم اومد بدونه کجام.

بعد رفتیم تو یه حیاط باصفا که یه خونه ی ویلایی بسیار باصفا یه کنجش بود.تو بالکنش پر از گلدونای شمعدونی بود یه کنج دیگه اش یه کارگاه خیاطی بود که مال مامان دختره بود و دختره هم یه گوشه اش برای خودش میز گذاشته بود. 

دیگه به خواهرم پیام دادم خیالش راحت باشه خونه خالی نیست ^_^

کارم که تموم شد رفتم جواب آزمایشمو بگیرم.توی راه یهو باز حالم خراب شد.شور و شوق و میل به تغییر همش یهو در من خشکید انگار. به مردم فکر میکردم که یه خانم با پالتوی قرمز و روسری گل گلی و ناخنای لاک زده میبینن.ولی کسی درونمو نمیبینه. حس تظاهر به کسی که نیستم بهم دست داده بود و دلم خونه رو میخواست وقتی رسیدم مامان اصرار کرد شب بمونم اما نهایتا نُه شب شال و کلاه کردم و گفتم باید باید باید برگردم.

آخ چه شب افتضاحی هم صبح کردم.

صبحش رفتم دیدن یه دوست قدیمی و گپ و گفت کردیم.جوجه هم خونه ی خواهرم بود.دوستم مورد اعتماده.داشت بهم گوش میداد.برگشته بودم به بچگیم و نمیدونم چطور حرف از مامانمو شروع کردم.بحث جایی تموم شد که دوستم دهنش باز مونده بود و من تماما میلرزیدم.از حالم ترسیدم خیلی ترسیدم.وقتی رفتم خونه ی آبجیم حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم. اما پسرم که بغلم کرد و اسممو صدا زد آروم شدم.

من برای این بچه میمیرم. باید بخاطرش زندگی کنم. من باید مادر عالی براش بشم. 

برای نهار رفتم خونه ی مامان و چون خواهرم از ساوه اومده بود موندگار شدم. تو ساعت خواب ظهر جوجه،برگشتم خونه و کمی با خودم خلوت کردم و با حال بهتر برگشتم خونه ی مامان.

کمی دور هم نشستیم و گپ و گفت کردیم دیگه دور همیهامون همینجور ادامه داشت تاااااااا امروز.

الان دیگه خونه ی بابا خلوته.فقط من موندم و همه رفتن خونه هاشون.

منم چون شدیدا دچار اسپاسم عضله کتف و گردن شدم و رسما به سختی ت میخورم موندم.اما از بابا دیگه معلومه احتیاج به کمی ارامش خونه داره.منم باید برم 

حتما عصر برمیگردم خونه ی خودم.هرچند میدونم مامانم قاطی میکنه و تمام تلاششو میکنه نگهم داره.

فردا جلسه اول روانکاویمونه. براش خوشحالم. این تلاش من بخشی از رویای گذشته ی من بوده. حالا به لطف خودم داره عملی میشه. 

راستی طاقت نیاوردم و یه بار به خواهرزاده ام پیام دادم و گفتم خیلی دوستش دارم.به نظرم گاهی باید فقط بگیمش.بدون اینکه انتظار داشته باشیم از رفتارمون بفهمن.به همه بگیم نه فقط به یارمون.

بهم گفت بهترین خاله ی دنیام من :)

بعد چند روز همش دپرس بود و باز دیروز که تو خونه تنها مونده بود بهش پیام دادم که میبینم تو خودتی و شاید برات مثل دوستات نباشم اما درست مثل اونا رازدار و وفادارم و خیلی بیشتر عاشقتم و اگه خواستی حرف بزنی همیشه کنارتم.صرف نظر از هر کاری کنی دوستت دارم

شبش دوتایی رفتیم خونه ی من و حرف زدیم.

اولین تجربه ی دوست پسر داشتنش. و حالا احساس ناراحتی به خاطر اینکه اون خواسته تموم شه. عزیزکم. کی انقدر بزرگ شدی آخه.

ساعتها با هم حرف زدیم و من بیشتر شنیدمش و کمتر نصیحت کردم. خیلی خوشحالم و باز بهم ثابت شد عشق واقعی همیشه جواب میده.



بچه ها من مدتها بود با ظاهر خودم قهر کرده بودم.بدون رسیدگی رهاش کرده بودم.خیلی روزها بخاطر اجبار حمام رفتم حتی! دیگه اصلاح و آرایش و اینها رو که به کل کنار گذاشته بودم.ناخن هام یا مرتب کوتاه میشدن یا به زشت ترین حالت ممکن بلند میشدن و حوصله کوتاه کردنشون رو هم نداشتم.اینا باعث شده بودن کمتر جلو آینه به خودم خیره بشم.به خودم توجه نکنم و حالم از اونچه دارم بهش تبدیل میشم بد شه. تا بالاخره این بساط رو جمع کردم و سوای حال و حوصله یه وقتی برای بدنم کنار گذاشتم. سوال پست قبل از اینجا اومد.چون میدونم خیلی ها قشنگی هاشون رو فراموش میکنن.و میچسبن به اون چیزهایی که تحت عنوان زشتی میشناسنش.(در ظاهر)

الان حرفم اینه چطور چسبیدیم به زشتی های ظاهرمون و حتی شده عمل میکنیم و درد میکشیم تا اونی بشیم که خوشمون میاد،اما برعکس همیشه خصلتهای رفتاری خوبمونو میبینیم و بدیهامون رو یا نمیبینیم یا انکار میکنیم.؟

کمتر میشنویم کسی بگه من حسودم و ناراحتم بابتش.یا همش غیبت میکنم و ناراضی ام.

بیاید از بدیهامون به هم بگیم.خوب به خودتون توجه کنید و پنج تا خصلت بد از خودتون بنویسید.به زشتی های رفتاریتون اعتراف کنید.

بعدش خودتون رو ببخشید و برای اصلاحشون برنامه ای بذارید.

بیاید از اعترافای من شروع کنیم؟؟


۱.من آدم از زیر کار در رویی هستم.بیشتر اوقات بار روی دوش خانواده ام میشم.اونا میپزن،میشورن،پهن میکنن،جمع میکنن ولی من فقط مصرف کننده ام.گوشیمو دستم میگیرم و میشینم.دیگه خیلی حس مصرف کنندگی داشته باشم یه وعده ظرف میشورم.در واقع در این زمینه یه بی شعورم :/  میخوام اصلاح کنم این جریانمو. 


۲.من یه زبون درازِ تلخ زبونم.معمولا دیگران رو با حرفهام میرنجونم.البته مدتهاست دارم روی مهربونیم در این زمینه کار میکنم.بنظرم میشه گاهی حرف حق رو به بی رحمانه ترین شکل ممکن نزد!


۳.گاهی نسبت به دیگران احساس برتری میکنم. (الان دارم از خودم میپرسم این سوال جوابا لازمن آیا؟؟ :/ این اولین باریه دارم به این جمله اعتراف میکنم) این گندترین خصلتیه که آدم میتونه داشته باشه گاهی دچار غرور میشم بخاطرش.اونم در برابر دوستایی که جانی ان برام.


۴.بی اراده ام.همه چیز رو فقط میخوام اما وقتی پای برنامه ریختن و زحمت کشیدن برای رسیدن بهشون میرسه جا خالی میدم.  مثلا هزار بار تصمیم گرفتم کنکور بدم یه بار دیگه.ولش کردم.هزار بار تصمیم گرفتم دیگه مرتب باشم. فعلا تصمیمم اینه اعتیادم به گوشی رو کم کنم. 


۵.یه مدت خیلی طولانی با این جریان مبارزه کردم اما الان دوباره اهل غیبت شدم. یعنی تا به خواهرام میرسم دیگه نمیتونم لال بشم.راجع به آدمایی حرف میزنم که مسایلشون ربطی بهم نداره.بعد خودمو سرزنش میکنم که چرا دهنمو نبستم؟ چرا از خوب بودن فاصله گرفتم؟ تو خوبترین حالت میرم غیبت خواهرامو گوش میدم و تو ذهنم هممون رو سرزنش میکنم.


من از تمام اینها پشیمونم و عذاب میکشم. تمام تلاشمو برای آدم بهتر شدن میکنم. چه احساسی دارید اون روی بد بلاگر رو دیدید الان؟ اونم تنها یه بخشیش رو؟؟



مشخصات

آخرین جستجو ها