شنبه برگشتم خونه ی خودم. روز سختی با جوجه بود. باز با خوابش درگیر شدم.هم عصر و هم شب. 

اما شماره دوزی مشتریمو رسما شروع کردم.سفارش دو تا دختر تو یه قاب داده که باید زیرشون اسم دختراشم بنویسم. آماده بشه دل میبره میدونم
شبش تقریبا نخوابیدم. باز رفتم کنار پنجره برای همسر دعا کردم و دعا کردم و دعا کردم. اما ماه تو آسمون نبود. باز حس ایمانم برگشت. بهش گفتم میدونم جز خیر برای من رقم نمیزنه. و دیگه در مورد همسر فکر بدی به خودم راه نمیدم و صبر میکنم تا قضیه روشن شه.
یکشنبه خیلی کار داشتم.هم ظرف شستنی هم آشپزی هم مرتب کردن خونه ای که دیروزش جوجه با خاک یکسانش کرده بود اما نتیجه ی شب بیداری خواب آلودگی و تنبلی بود. صبح جوجه هر بار بیدار شد گذاشتمش رو پام. و تا یازده و نیم تو اتاق موندیم.آخرم باز جوجه منو به زور آورد بیرون :/
انقدر دور خودم چرخیدم از بی حوصلگی که آخر قلم کاغذ برداشتم و برنامه ی ساعتای باقی روزمو نوشتم. خیلی خوب شد. بهش وفادار موندم.نهار نخوردم اما به جوجه دادم.لاغر شدم.انگشترم دیگه اندازه دستم نیست. جدیدا موقع ظرف شستن چهارپایه میذارم جوجه هم بهم میپیونده.آب بازی میکنه وسط آبکشی من.بعد رفتیم حمام و من موهامم رنگ کردم دوباره.  
برای عید هم باز قرمز میکنم.هر چند خیلی میگن دیگه خیلی قرمز بودی تکراری شده اما من دوستش دارم.تا قبل رفتنم همینو میذارم.شاید موقع رفتنم عوضش کنم.یه شکلاتی تیره ای چیزی بذارم. 
باقی روزم به شماره دوزی و اینترنت گردی و فکر به حل مشکل اعتیادم به نت گذشت و شب هم آبجی پشت در خونه ام آش گذاشت و رفت.
نمیدونم چرا تقریبا هر شب ساعت سه الی سه و نیم از خواب میپرم. یه جوری انگار اصلا خواب نبودم. اون شبم همین شد. باز نشستم دعا کردم بعدش گوشیمو برداشتم و یه ساعت تمام بیخودی نت گشتم.
صبح امروز زنگ زدم بابا بیاد دنبال جوجه که منم نهار برم پیششون.آخه عصر نوبت روانپزشکم بود و میخواستم کسی جوجه رو نگه داره.از اونجا که جوجه خونه رو با خاک یکسان کرده بود،احتیاج داشتم نباشه که مرتب کنم.اما خوب بابا نبود و همه چی کنسل شد.خودم جوجه رو برداشتم رفتیم خونه مامان.بعد خوب من که به مامانم اینا نگفتم برای چی میرم انزلی. دیگه گفتم جوجه اینجا بخوابه من برم دندون پزشکی که مامانم فوری گفت بابا میبردت. هیچی دیگه بابا باهام اومد و گند همه چی درومد.
بابا پرسید چرا اومدی اینجا؟ گفتم چیز مهمی نیست.
گفت باید به من میگفتی.
بعدم من بعد کمی انتظار دکتر رو دیدم.دز دارومو بالا برد و یه داروی جدید برای اوضاع خواب و خوراکم نوشت.و یه آزمایش چک آپ.گفت مطمئن بشیم که مساله ی ما روانیه یا کمبود خاصی تو بدنم ممکنه منجر به مشکلاتم شده باشه.
بهش گفتم دیگه آماده ی تراپی هستم و برام مهمه که زودتر شروع کنیم.موافقت کرد و برای بیست و یکم قرار اولین جلسمونو گذاشتیم.
برگشتنی هم تو چت با نفیسه بحثم شد حسابی قاطی کردم. 
ولی خبر خوب اینه که شوهرم پیدا شده و الان تو یه هتل تو بیرمنگهامه. ان شاالله به زودی خبر اقامت گرفتنمونو بدم و قر بدیم دور هم
امشب خونه مامان میخوابم. سه کیلو وزن از دست دادم و دلم الان رسیدگی میخواد.امروز برام خوراک اردک درست کرده بود اما من که نتونستم بخورم.حالم مثل ویاره.  حالا قراره برای فردا باقالی قاتوق بپزه برام.
بچه ها مرحله اول کارای اقامت با موفقیت پیش رفته.کمی استرس گرفتم.باورم نمیشه واقعا این کارو کردیم ما.این تصمیمو گرفتیم و شوهرم رفت و الان کاراش داره انجام میشه. یه مصاحبه ی مهم تو راهه که اگه اونو قبول بشه دیگه بهش اجازه کار میدن و تامااااام. بعد من باید دنبال کارای ویزام بیفتم.
حسم به رفتن شبیه زاییدنه. که هر چی نزدیکش میشم احساس میکنم وای یه اتفاق بزرگ قراره بیفته که هر جور هست باید پشت سر بذارمش.

هم هیجان دارم هم استرس.یعنی رویای خونه ی انگلیسی من و دویدن ها و قدم زدن ها و رانندگی ها و دوچرخه سواری های من نزدیکن؟؟؟
من هنوز سنتور نگرفتم خدایا. دیروز دوباره زنگ زدم مربی که قراره کیک رو بهم یاد بده ،گفت تا آخر بهمن بهم زنگ میزنه و یادم میده.میمونه جلسات تراپیم که میدونم خوب پیش خواهد رفت.
فداش بشم دلم تنگشه. شوهرمو میگم. خدا کنه زودتر گوشیش برسه دستش و بتونم باز صداشو بشنوم و روی ماهشو ببینم.

فعلا.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها