واقعا نمیدونم چند روز و شبه که مهمون خونه ی مامان و بابام هستم.همینجا زندگی میکنم و همینحا میخوابم.

مامان مرتب میگفت خیلی لاغر شدی و از وقتی هم میبینه دکتر رفتم ازم شدیدا خواست همینجا بمونم و بذارم بهم رسیدگی کنه.میگه تو هیچ کاری نکن فقط بخور و بخواب.دیگه الان همتون میدونید حتما که هر چی میگذره مسایل تربیتی مادرم پیش چشم من پر رنگ تر میشه و گاهی احساس فاصله،تنفر،دلخوری و امثال این احساسات رو در مورد مامان تجربه کردم. اما اینبار دلم بهم گفت بمونم.بذارم الان این کار ها رو برام بکنه.بذارم روزی چند بار برام میوه پوست بگیره.بذارم ازم بپرسه چی دوست دارم بخورم.بذارم صبح ها جوجه رو ازم دور کنه که یه کم بیشتر بخوابم. بذارم این احساس رسیدگی کردنش رو دوست داشته باشه و تو دنیاش خوشحال باشه. روز اول که دید حالم خیلی بده بهم گفت چی کار کنم که کمکت کنم؟ میخواستم بهش بگم منو برگردون به بچگیم و بهم آرامش و امنیت و صداقت بده.همین.

دارم اینجا به خودمم این فرصتو میدم از اینکه صمیمانه برای من تلاش میکنه خوشحال و راضی شم. 

جوجه خیلی خیلی با مامان و بابام خوبه حالش.باور میکنید امروز سر نهار به بابام گفت آگا جون دوسیت؟؟ (یعنی آقا جون دوستت دارم)

خدایی بابامم عالیه باهاش. دنبالش دور خونه میدوه،بیرون میبردش و میچرخوندش،روی پاش میخوابوندش. 

از رابطه اش با داییش هم نگم.خیلی با هم خوبن.خیلی میره تو اتاق داییش و به محض باز کردن در اتاقش بلند میگه سلااااام علیک :)

امروز با همسر تماس تصویری داشتم بهم میگه خرگوشم تو باید حالت خوب باشه شاد و شنگول باشی. منم میدونم که باید باشم. فعلا که نیستم اما این روزام میگذرن حتما.

جاش خیلی خوبه و تو یه هاستل شیک و تمیزه. دو تا هم اتاقی داره و چند تا دوست ایرانی هم پیدا کرده.امروز رفتن بیرمنگامو بگردن 

دلم براش تنگ شده.خوشحالم میتونم الان بهش بگم حالم بده.خوشحالم بهم گوش میده و تشویقم میکنه.بهم میگه برای اینجا اومدن باید حالت خوب باشه.احتیاج داریم قوی باشی. 

امروز رفتم یه سر به خونه زندگیم زدم‌.خونه رو سر و سامون دادم،چند تا نخ برای شماره دوزیم برداشتم، لباس شستم و از این کارا دلم برای خونه تنگ شده. اما هنوز نمیخوام برم. 

یه رمان برداشتم که بخونم در کنار شماره دوزی. محض سرگرمی. دیگه الان آماده خوندن کتابی که احتیاج به فهم و درک داره نیستم. بذارم کمی بگذره.

همینا دیگهدستی دستی یه پست نوشتم.

فعلا


سوال:

به مادرتون فکر کنید و سه صفتی که به ذهنتون میاد برام بنویسید.

*مهربون *دیکتاتور *متوقع

به ذهن من اینا اومدن



مشخصات

آخرین جستجو ها