یکشنبه.نوزده خرداد:

کلافه ام.

توی پاسپورتم ،صورتِ لاتینِ نام خانوادگیم رو دو حرف اشتباه نوشتن و من دیر فهمیدم.

حالا که اولا اشتباه از اونها بوده باز میخوان پول صدور پاسپورت ازم بگیرن دوما اجازه ی همسرمو میخوان. وای یعنی کارد بهم بخوره خونم از این برده داری که علیه ست درنمیاد.


از دیروز اومدم انزلی.خونه ی خواهرم.هم برای افتادن دنبال کارای پاسپورت،هم میخواستم برم رشت وسایل قنادی بخرم چه وسایل خریدنی شد. یک و صد پولشون شد،دیگه کفگیرم به کف دیگ خورده.


دوشنبه.بیست خرداد:

انزلی ام.امروز قرار بود برم کلاس سنتور جدید.منشیش زنگ زد گفت فردا بیا :/ سه هفته است منو مسخره ی خودشون کردن.باور نمیکنید اما ذوق موسیقیاییم کاملا داره از بین میره.همه جوره خورده تو ذوقم.دیگه امیدی ندارم ازم سنتوریست دربیاد.بیشتر شبیه اینم که آرزوم به باد رفته باشه.

خوب عوضش امروز با جوجه رفتیم پارکینگ،آیسی (مادر) رو با سه تا از بچه هاش بیرون آوردیم و دو ساعت تمام بازی کردیم.بدو بدو کردیم،کشتی توله ها رو تماشا کردیم،آیسی دراز کشید و من حسابی نازش کردم،بهشون غذا هم دادیم.

با تمام اینها از اینکه به جای امروز ،فردا باید برگردم کنج امنم کلافه ام.


سه شنبه بیست و یکم :

صبحمو با چشمای قرمز ورم کرده شروع کردم.حالم وحشتناک بود دیشب با سیاوش بحث وحشتناکی کردم.احساس میکنم توی این رابطه فرسوده شدم

سعی میکنم به خودم بگم مثل همه ی روز و شبای بدی که گذشتن و بعدش اتفاقات قشنگی باهاش تجربه کردم،این بار هم میگذره. اما قلبم،سرد و شکسته است. سیاوش بهم کاری نداره،این فکر احمقانه ی من که اون خیلی دوستم داره،قلبمو شکسته. باید باور کنم اینطورام نیست و من زیادی شمع و گل و پروانه ای هستم. اینجوری راحت ترم.فعلا که قسم خوردم دیگه بهش زنگ نزنم.تا ببینم خودش چه حرکتی میکنه.اینم تقریبا بهش مطمئنم یه دوره ی سخت مزخرف پیش رومه،چون مردی که الان بعنوان همسر میشناسم،قلبش سخت تر از این حرفها شده که دو روز دیگه بیاد زنگ بزنه.

امروز اولین جلسه شروع مجدد سنتورم بود. یه آمزشگاه عالی با هفده سال سابقه تو انزلی. از اینکه تو کلاس فهمیدم هنوز کلی ذوق بخاطرش تو قلبمه خدا رو شکر میکنم.فردا صبح برمیگردم خونه.


چهارشنبه بیست و دوم:

خیلی عجیبه،صبح در حالی بیدار شدم که همسر چندین تا پیام بهم داده بود. که متاسفه بخاطر اون مکالمه،که عاشقمه همیشه و دلش میخواد یه فرصتی داشته باشه جواب دوست داشتن منو بده.


و طبق معمول سیاوش منو سورپرایز کرد و قضاوتای دیروزم چپه از آب در اومد.

برای نهار برگشتم سمت خونه.ام جمع شدیم نهار خوردیم.

عصر و شبش رو هم خونه ی مامان بودم.به بابام گفتم قسط بانکی این ماهمو بده. تا ماه بعد باید یه فکری بکنم. خدا کنه بتونم یه کم سفارش کیک و ژله بگیرم پول دربیارم.وگرنه پول کلاس سنتور و قسط ماهانمو کی میخواد بده؟ کلاس کیک خامه ای هم میخوام برم.ویزیتای دکترم.  یه کم مغزم هنگ کرده و مشغوله :/

پنجشنبه بیست و سوم :

امروز خیلی روز سنگین و دیر گذری بود.

صبح مامان بهم یه مقدار پول داد و اصرار که باهاش مانتو تابستونی بخر.گفتم نمیخوام.گفت برای کوروش لباس بخر.ازش گرفتم خلاصه اما راستش هیچ قصد ندارم باهاش لباس اینا بخرم.میکنمش خرجی خونه.مثلا میوه اینا میخرم.پسرم خوراک خوب بخوره.حالا اینهمه لباس خوب پوشید چی شد؟ چند وقتم با چند دست لباس سر و ته این فصلو هم میارم براش.

صبحم که سیاوش مصاحبه داشت.حالم یه چیزی از افتضاح اون ور تر بود صبح.دیشب باز رو به پنجره به ماه نگاه کردم و دعا کردم.باز به خدا گفتم هر چی خیرمونه همون شه.ولی نمیدونم چرا حالم بده اینقدر.


تنم سالمه.جای خوبی زندگی میکنم.خونه زندگیمو دوست دارم.عاشق گل و گلدونامم.شکمم سیره.لباسم مناسبه.همسرم خانوادمونو دوست داره.خانواده ام سالم و حامی ان.سنتور دارم.

اما خوشبخت نیستم‌. نیستم.


سیاوش هنوز از اون جایی که رفته مصاحبه برنگشته.هیچ خبری ازش نیستم.حالا حرص دربیاریش به اینه اینهمه منتظر تاریخ مصاحبه بودیم،امروز فهمیدم جوابشو دو ماه دیگه یا بیشتر،میدن :/

دوساعته برگشتم خونه،شوهر آبجیم کوروشو برده تو حیاط باهاش بازی میکنه.منم دوباره ساک بستم.گفتم نمیام اما اصرار کردن،میبینن حالم دوباره بد شده. خلاصه شب میریم ییلاق.

خدا کنه فردا صبح که با صدای زنگوله ی دور گردن گاو و گوسفندا بیدار میشم حالم خوب باشه.

بعد مدتها باز حس میکنم حال و روزم خراب و بده. خدا بخیر کنه. 

پاشم برم به گلدونای تو راه پله آب بدم و یه هات چاکلت درست کنم و از این خلوت خونه استفاده کنم.  پاشم برم یه کم نفس عمیق بکشم کنار پنجره. پاشم برم


فعلا

مشخصات

آخرین جستجو ها