سلام سلامممم.

 

آخرین روز تابستونو تا عصر خونه ی مامان سر کردم.بابام قاطی کرده بود.نه حوصله ی جوجه رو داشت نه حال مامانمو.هی با هم کل کل میکردن.منم نوبت مشاوره داشتم و دیدم اوضاع جوری نیست که جوجه رو بذارم اونجا.خلاصه گذاشتمش خونه خواهرم و رفتم انزلی. وای نوبتم پنج و نیم بود اما بالاخره ساعت هشت از مطب درومدم.
قشنگ ترین چیزی که میشد رو از دکتر شنیدم.
گفت خوب خیلی خوشحالم و الان میتونم بگم تو الان دقیقا تو مسیر اصلی زندگی هستی :)
خوب بعدش دیگه هیچ ماشینی نبود منو برگردونه تالش.خیلی دیر شده بود و من مجبور شدم برم خونه ی خواهرم و جوجه بره خونه ی بابام اینا.
خوب بعد دو سال و چهار ماه بدون جوجه خوابیدم.
نمیخوام مامان لوسی باشم اما واقعا هر لحظه نبودن کوروشو حس میکردم.دلم میخواست باشه.
بعدم که کوروش در نهایت سختی و بهانه گیران و نهایتا رو پای بابام خوابید.بعدم نصفه شب فاز بابام گرفت که حتما بیدارش کنه ببردش دستشویی و بعد اون کوروش دمار از روزگارشون دراورد با گریه هاش :/ 
من ساعت هفت صبح بدو بدو برگشتم خونه و فداش بشم بغلم گرفت سرشم رو شونم گذاشت.میگفت منم میخواستم باهات بیام دکتر. 
حالا اتفاقی که افتاد چی بود؟ کوروش هر لحظه فکر میکنه من نیستم.حتی وقتی گفتم بریم مهد کودک فقط میپرسید تو کجا میری؟؟ 
از لحظه ای هم که وارد مهد شدیم گریه سر داد و تشویق های من و مدیر و مربیش برای بازی و نقاشی و آواز و خوراکی بی نتیجه موند و دست از پا دراز تر برگشتیم.
اگه دیگه قبول نکنه مهد بره خیلی بد میشه. میخواستم هم به کوروش با وسایل و جای جدید و دوستای هم سنش خوش بگذره هم من چند ساعت وقتم آزاد بشه. 

عصرم تمام وقتمو گذاشتم پای سنتور.یعنی هزار بار تولدت مبارکو زدم تا اونی که دلم میخوادو ضبط کنم. آخرشم به یه نات تو بد رضایت دادم.ناچار شدم. و منتشرش کردم.
دیروزم که روزِ کلاس سنتورم بود.هربار برمیگشتم کوروش میپرسید کجا بودی؟ بعد میگفت منم میخواستم بیام.این شد که برش داشتم بردمش. یعنی چوب کردااااااااا
نه استادم فهمید چی درس داد نه من فهمیدم.
هی میومد میگفت استااااد! پینایو میخوام (پیانو)
شکلات داری؟
اون بیتارو بده من. (گیتار)
منم میخوام سنتور بزنم.
این سه تاره؟؟ 
آدمک دوس داری برات بِکِشم؟؟ 
همشم با استادم بود ^_^
بعد کلاسم برگشتیم مستقیم خونه ی آبجی بزرگه.
آش ترش داشتیم و اووووم انقدر خوردم که ترکیدم.

امروزم که سومین روز از مهرِ قشنگه.امروزِ خیلی خوبی داشتم تا الان. به گلهام رسیدگی کردم.هرس و آب و کود بعد دیدم یه بنفشه آفریقایی ام غنچه داده. خوب فکر کن؟ غنچه منو یاد حضور خدا میندازه.یاد آفرینش.موجود شدن. بعد الان انگار روزی صد بار میرم به نماد خدا سر میزنم!

خوب من دکستر دیدنم رو دارم کنترل میکنم.به کارای دیگه هم دارم میرسم و امروز از اینکه همه چیز رو در زمان خوب خودشون انجام دادم حس خوبی گرفتم.
الان یه فنجون هات چاکت اعلا و غلیظ کنارمه که بوش مستم کرده.شماره دوزیم کنارمه که بعد این پست بنشینم انجامش بدم یه نسیم خنک عالی بب نظیر هم بی وقفه از پنجره ی سمت دریا میوزه .

حالم مساعده و شنیدن صدای شعر خوندن بچه ها که از پیش دبستانی نزدیک خونه میاد کلی دلمو زنده تر میکنه.
براتون شادی و مهر آرزو میکنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها