سلام بچه ها

دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.

برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/

بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم. بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!

اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال جدید هیچ انگیزه تازه و فکر نو و انرژی ای بهم تزریق نکرد.

اوووم وای الان نشستم جلو پنجره و اولین نشونه های طلوعو دارم میبینم.ویه سری پرنده هم همینجوووور دارن میخونن و چه چه میزنن.

واقعا خدا رو شکر برای این لحظه.

 

این روزها چند تا سفارش شماره دوزی دارم که سرم با اونها و یه مقدار بافتنی جات گرمه. کنارشون سنتور هم گاهی میزنم.  و دیگر هیچ

 

نشسته ام ببینم زندگی چی میشه. چی برام داره و اینها.

بچه ها اگه قرار باشه از خودِ ده سال بعدتون به خودِ امروزتون چیزی بگید،چی میگید؟؟؟


مشخصات

آخرین جستجو ها