مــــامـــان مینا گُــزارِش میکُنَـــــد!



یکشنبه صبح نوبت اولین جلسه ی روانکاوی بود.

مامان با کردن جفت پاهاش تو کفش که الا و بلا باید بابا ببردت یه کم پی پی کرد تو اعصابم. فکر کنم بابا همه چیزو بهش گفته. روزی صد بار میگه قرصاتو خوردی؟ یا میپرسه دکتر بهت چی گفت؟؟ بعد من میگم گفت به مامانت سلام منو برسون بعد فحشم میده بعد میگه نگفت خاک تو سرت که انقدر حرص میخوری؟ آقا مامان یه روز داشت جگر به سیخ میکشید من گفتم جای همسر خالی عاشق جگره. از اون روز دارم فحش میخورم که چرا به فکر اونم و بیخیال نیستم :/

جلسه اولمون خیلی خوب پیش رفت. آخر جلسه خودمو دیدم که اشکام میخوان بچکن و دستام میلرزن و دکتر رو دیدم که با چشمای متعجبش بهم خیره شده و دعوتم میکنه ادامه ندم.گفت خیلی مسایل مختلفی برام گفتی که برای هرکدومش باید وقت جدا بذاریم و خیلی با کودکی کار داریم.

ولی گفت تو خیلی عالی ارتباط برقرار کردی و قشنگ حرف زدی و مسایلو باز کردی که این عالیه.

وقتی بیرون اومدم احساس سبکی داشتم و برای بار چندم از اینکه تو این مسیرم خدا رو شکر کردم.

بعد رفتم برای خودم یه گلدون پامچال جایزه خریدم و یه دسته گل فرزیا برای خواهرزاده ام.

خواهرزاده ام هنرمنده و یکشنبه افتتاحیه نمایشگاهشون بود. اگه دنبال کسی بودید چهره تون رو طراحی کنه میتونید بهش سفارش بدید. 

اونجا عالی بود و من از دیدن نقاشیای عالی کلی لذت بردم.

بعدش صاحبخونه و شوهرش رفتیم دو تا گلخونه و دویست هزار تومن گل خریدم که بهارو بیارم خونه.

تا اینجاش همه چی عالی بود اما یهو دیدم دماغ جوجه تا لبش چکیده پایین و تب داره.

دیگه شب تا صبحش نتونستم بخوابم.

گریه و چند بار استفراغ و جدا کردن رویه ی بالش و تشکی که کثیف شده بود و حداقل ده بار تقاضای آب نوشیدنش و

تمام دوشنبه هم به همین منوال گذشت. فکر کن آغوشِ من امن ترین جای دنیا باشه براش. ای خدا قند تو دلم آب میشه خوب.

دوشنبه کلا پرستارش بودم. هیچی هیچی از صبح نخورد. یهو شبش هم سیب خورد هم پرتقال هم موز هم دو تا سفیده تخم مرغ آب پز هم یه عالمه میرزا قاسمی و خلاصه کم نذاشت

ساعت ده و نیم هم کاملا خواب بود و روزمون همینقدر راحت تموم شد تا منم استراحت خودمو داشته باشم.

هرچند که من نشستم کمی شماره دوزی کردم بعدش خوابیدم.

سه شنبه جوجه همچنان تب داشت اما هم غذا میخورد هم بازی میکرد. برای نهار آبجیم گفت غذامو ببرم همونجا دور هم بخوریم.رفتم. اما نتونستم بمونم یهو عین چِلا باز هر چی غذا برده بودم برداشتم و برگشتم خونه.خوب دلم خونه و خلوتشو میخواست. بیچاره هاج و واج به برگشتن من زل زده بود :/

 سه شنبه تا عصر خراب بودم. بی حوصله آشپزی کردم،بی حوصله جوجه رو خوابوندم،بی حوصله همه کارامو کردم از اون روزا بود نمیتونستم با خودم کنار بیام که این منم. منم که برق از چشمام رفته. منم که لبخندم تو آینه پیدا نیست. یه کم که خودخوری کردم رفتم کنار جوجه دراز کشیدم و خوابم برد.

بیدار که شدیم انقدر بازی کردیم که منم سرحال شدم.از این سر تا اون سر خونه دویدیم.عقبکی میدویدیم.با هم چرخیدیم.قایم باشک بازی کردیم.بعد حلقه مو میکرد تو انگشتم و من میگفتم گیلی گیلی گیلی اون غش میکرد و هزار بار حلقه انداخت تو انگشتام. کلا نور امیدم جوجه است. عشق از ناحیه ی مادر بودنمه که هنوز تو قلبم میجوشه عشق منظورم اون حس عجیبیه که منو سرپا میکنه،که چشمامو نمناک میکنه در حالیکه همزمان تو قلبم شور و شادیه.

همسر رو هم دوست دارم اما حسم بهش، بهم انگیزه ای نمیده. نقطه ی قوتم نیست. 

امروز خودم احساس مریضی کردم با گلو درد و بدن درد باز اومدم خونه ی مامان ولی بساط شماره دوزیم رو آوردم.  کار مشتریم آماده است. وای انقدر قشنگ شده که خدا میدونه. فقط مونده قابش برای پنج اسفند که تولد خواهرزادمه، میخوام برای اونم یه طرح بزنم.

امروز دومین روزی بود که بعد ظهر با جوجه خوابیدم .یک ساعت و نیم. و حال داد خیلی حال داد. من کلا اهل خواب روز نیستم و دلمم نمیخواد اهلش بشم.نمیخوام یه عالمه ساعت از زندگیمو تو خواب باشم.اما واقعا این روزها احساس احتیاج به استراحت داشتم و خوشحالم که خوابیدم.

سفر تو راهه. دیدن و بوسیدن و دور همی با دوستام تو راهه عروسی فرفر تو راهه.

خدا رو شکر.


*این روزها خیلی این جمله ها رو میشنوم. واااای فلانی پیش روان پزشک چرا میری؟ چرا قرص میخوری؟ چرا خودت تلاش نمیکنی حال خودتو خوب کنی؟ بابا بزن برقص بگرد. شاد باش. 

چقدر دچار عصبانیت و دلخوری شدم از حرف دیگرانی که اصلا نمیدونن من به چه مرزی از بحران رسیده بودم که تصمیم گرفتم اینهمه از وقت و پولمو برای این کار هزینه کنم. و چقدر با گفتن اینکه قرص که کاری نمیکنه جز اینکه وابسته ات کنه ته دل منو خالی کردن. چقدر داستان شنیدم از آدما درمورد مراجعه به روانشناس و خوب نشدن حالشون. از امروز تصمیم میگیرم عصبی نشم بخاطر این حرفها. 

شما چی؟؟ این روزها شنیدن چه جمله هایی عصبانی یا ناراحتتون کرده؟؟


سه شنبه که کوله بارمو جمع کردم رفتم خونه ی بابا، شب هم اونجا خوابیدم.

چهارشنبه نهارمون رو دسته جمعی با حضور خواهر ها خوردیم. و عصرش هم که رفتم ناخن هامو جینگول کنم. به آخر راه که رسیدم بهشون پیام دادم اسم ارایشگاه چیه؟ گفتن آرایشگاه نیست.انتهای کوچه فلان دروازه :/ 

منو میگی؟ هزار تا داستان جنایی ی اومد تو سرم. اما دیگه سر کوچه بودم و یه دختر قرمز پوش جلو در منتظرم بود.  فقط فورا به آبجی پیام دادم و آدرس و تلفن دادم گفتم هر دقیقه ازم خبر بگیره اگه بلایی سرم اومد بدونه کجام.

بعد رفتیم تو یه حیاط باصفا که یه خونه ی ویلایی بسیار باصفا یه کنجش بود.تو بالکنش پر از گلدونای شمعدونی بود یه کنج دیگه اش یه کارگاه خیاطی بود که مال مامان دختره بود و دختره هم یه گوشه اش برای خودش میز گذاشته بود. 

دیگه به خواهرم پیام دادم خیالش راحت باشه خونه خالی نیست ^_^

کارم که تموم شد رفتم جواب آزمایشمو بگیرم.توی راه یهو باز حالم خراب شد.شور و شوق و میل به تغییر همش یهو در من خشکید انگار. به مردم فکر میکردم که یه خانم با پالتوی قرمز و روسری گل گلی و ناخنای لاک زده میبینن.ولی کسی درونمو نمیبینه. حس تظاهر به کسی که نیستم بهم دست داده بود و دلم خونه رو میخواست وقتی رسیدم مامان اصرار کرد شب بمونم اما نهایتا نُه شب شال و کلاه کردم و گفتم باید باید باید برگردم.

آخ چه شب افتضاحی هم صبح کردم.

صبحش رفتم دیدن یه دوست قدیمی و گپ و گفت کردیم.جوجه هم خونه ی خواهرم بود.دوستم مورد اعتماده.داشت بهم گوش میداد.برگشته بودم به بچگیم و نمیدونم چطور حرف از مامانمو شروع کردم.بحث جایی تموم شد که دوستم دهنش باز مونده بود و من تماما میلرزیدم.از حالم ترسیدم خیلی ترسیدم.وقتی رفتم خونه ی آبجیم حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم. اما پسرم که بغلم کرد و اسممو صدا زد آروم شدم.

من برای این بچه میمیرم. باید بخاطرش زندگی کنم. من باید مادر عالی براش بشم. 

برای نهار رفتم خونه ی مامان و چون خواهرم از ساوه اومده بود موندگار شدم. تو ساعت خواب ظهر جوجه،برگشتم خونه و کمی با خودم خلوت کردم و با حال بهتر برگشتم خونه ی مامان.

کمی دور هم نشستیم و گپ و گفت کردیم دیگه دور همیهامون همینجور ادامه داشت تاااااااا امروز.

الان دیگه خونه ی بابا خلوته.فقط من موندم و همه رفتن خونه هاشون.

منم چون شدیدا دچار اسپاسم عضله کتف و گردن شدم و رسما به سختی ت میخورم موندم.اما از بابا دیگه معلومه احتیاج به کمی ارامش خونه داره.منم باید برم 

حتما عصر برمیگردم خونه ی خودم.هرچند میدونم مامانم قاطی میکنه و تمام تلاششو میکنه نگهم داره.

فردا جلسه اول روانکاویمونه. براش خوشحالم. این تلاش من بخشی از رویای گذشته ی من بوده. حالا به لطف خودم داره عملی میشه. 

راستی طاقت نیاوردم و یه بار به خواهرزاده ام پیام دادم و گفتم خیلی دوستش دارم.به نظرم گاهی باید فقط بگیمش.بدون اینکه انتظار داشته باشیم از رفتارمون بفهمن.به همه بگیم نه فقط به یارمون.

بهم گفت بهترین خاله ی دنیام من :)

بعد چند روز همش دپرس بود و باز دیروز که تو خونه تنها مونده بود بهش پیام دادم که میبینم تو خودتی و شاید برات مثل دوستات نباشم اما درست مثل اونا رازدار و وفادارم و خیلی بیشتر عاشقتم و اگه خواستی حرف بزنی همیشه کنارتم.صرف نظر از هر کاری کنی دوستت دارم

شبش دوتایی رفتیم خونه ی من و حرف زدیم.

اولین تجربه ی دوست پسر داشتنش. و حالا احساس ناراحتی به خاطر اینکه اون خواسته تموم شه. عزیزکم. کی انقدر بزرگ شدی آخه.

ساعتها با هم حرف زدیم و من بیشتر شنیدمش و کمتر نصیحت کردم. خیلی خوشحالم و باز بهم ثابت شد عشق واقعی همیشه جواب میده.



بچه ها من مدتها بود با ظاهر خودم قهر کرده بودم.بدون رسیدگی رهاش کرده بودم.خیلی روزها بخاطر اجبار حمام رفتم حتی! دیگه اصلاح و آرایش و اینها رو که به کل کنار گذاشته بودم.ناخن هام یا مرتب کوتاه میشدن یا به زشت ترین حالت ممکن بلند میشدن و حوصله کوتاه کردنشون رو هم نداشتم.اینا باعث شده بودن کمتر جلو آینه به خودم خیره بشم.به خودم توجه نکنم و حالم از اونچه دارم بهش تبدیل میشم بد شه. تا بالاخره این بساط رو جمع کردم و سوای حال و حوصله یه وقتی برای بدنم کنار گذاشتم. سوال پست قبل از اینجا اومد.چون میدونم خیلی ها قشنگی هاشون رو فراموش میکنن.و میچسبن به اون چیزهایی که تحت عنوان زشتی میشناسنش.(در ظاهر)

الان حرفم اینه چطور چسبیدیم به زشتی های ظاهرمون و حتی شده عمل میکنیم و درد میکشیم تا اونی بشیم که خوشمون میاد،اما برعکس همیشه خصلتهای رفتاری خوبمونو میبینیم و بدیهامون رو یا نمیبینیم یا انکار میکنیم.؟

کمتر میشنویم کسی بگه من حسودم و ناراحتم بابتش.یا همش غیبت میکنم و ناراضی ام.

بیاید از بدیهامون به هم بگیم.خوب به خودتون توجه کنید و پنج تا خصلت بد از خودتون بنویسید.به زشتی های رفتاریتون اعتراف کنید.

بعدش خودتون رو ببخشید و برای اصلاحشون برنامه ای بذارید.

بیاید از اعترافای من شروع کنیم؟؟


۱.من آدم از زیر کار در رویی هستم.بیشتر اوقات بار روی دوش خانواده ام میشم.اونا میپزن،میشورن،پهن میکنن،جمع میکنن ولی من فقط مصرف کننده ام.گوشیمو دستم میگیرم و میشینم.دیگه خیلی حس مصرف کنندگی داشته باشم یه وعده ظرف میشورم.در واقع در این زمینه یه بی شعورم :/  میخوام اصلاح کنم این جریانمو. 


۲.من یه زبون درازِ تلخ زبونم.معمولا دیگران رو با حرفهام میرنجونم.البته مدتهاست دارم روی مهربونیم در این زمینه کار میکنم.بنظرم میشه گاهی حرف حق رو به بی رحمانه ترین شکل ممکن نزد!


۳.گاهی نسبت به دیگران احساس برتری میکنم. (الان دارم از خودم میپرسم این سوال جوابا لازمن آیا؟؟ :/ این اولین باریه دارم به این جمله اعتراف میکنم) این گندترین خصلتیه که آدم میتونه داشته باشه گاهی دچار غرور میشم بخاطرش.اونم در برابر دوستایی که جانی ان برام.


۴.بی اراده ام.همه چیز رو فقط میخوام اما وقتی پای برنامه ریختن و زحمت کشیدن برای رسیدن بهشون میرسه جا خالی میدم.  مثلا هزار بار تصمیم گرفتم کنکور بدم یه بار دیگه.ولش کردم.هزار بار تصمیم گرفتم دیگه مرتب باشم. فعلا تصمیمم اینه اعتیادم به گوشی رو کم کنم. 


۵.یه مدت خیلی طولانی با این جریان مبارزه کردم اما الان دوباره اهل غیبت شدم. یعنی تا به خواهرام میرسم دیگه نمیتونم لال بشم.راجع به آدمایی حرف میزنم که مسایلشون ربطی بهم نداره.بعد خودمو سرزنش میکنم که چرا دهنمو نبستم؟ چرا از خوب بودن فاصله گرفتم؟ تو خوبترین حالت میرم غیبت خواهرامو گوش میدم و تو ذهنم هممون رو سرزنش میکنم.


من از تمام اینها پشیمونم و عذاب میکشم. تمام تلاشمو برای آدم بهتر شدن میکنم. چه احساسی دارید اون روی بد بلاگر رو دیدید الان؟ اونم تنها یه بخشیش رو؟؟



یکشنبه عصر بالاخره برگشتم به کنج امنِ خودم و از اونجایی که مامان شام شبمو فرستاده بود،تا وقت خواب فقط دراز کشیدم،فکر کردم،برنامه ی دوشنبه مو نوشتم،با جوجه بازی کردم و کتاب خوندیم. 

شب گریه کرد که بذارمش رو پام. گذاشتمش و وقتی خوابید کمی با خودم خلوت کردم

جدیدا دچار یه سر دردی شدم. نمیدونم تاثیر دارو هست یا نه؟؟ 

میانگین استفاده از اینستامو به یک ساعت رسوندم.جدا دارم مقاومت میکنم که دور شم از این غرق شدن تو گوشی

دوشنبه وقتی بیدار شدم دیدم انگار نه انگار هوا دیروز یخ و ابری بود. چنان آفتاب مطبوعی تو آسمون بود که وقتی پرده ها رو کشیدم نور و عشق با هم اومدن خونه.

تا ظهر برنامه هامو عالی پیش بردم.ظهر جوجه بهانه ی خواهرمو میگرفت و مدام میگفت کالو کالو (کالو یعنی خاله ^_^) . دیگه برای اون ساعت شماره دوزی نوشته بودم.بنابر این کارمو برداشتم رفتیم خونه ی خواهرم.(صاحبخونه)

اما اونجا آبجیم شروع کرد دوباره از دخترش گلایه و گلایه و گلایه و تعریف کردن وقایع دیروز.که بنده خدا با عموی جوون و دختر عموش رفته بود سینما،یه پسری بهش آدامس داده بود اینم گرفته بود.  مامانشم دوازده شب که بی مقدمه و محض مچ گیری در اتاقشو باز کرده بود دیده بود داره پیامک میده همون لحظه اجبار کرده که کی اون سمت تلفنه که پیام میدی و جریان آدامسم از اونجا درمیاد.از اونجایی که این سبک برخورد توهین آمیز و پشتش تهمت و بزرگ جلوه دادن و داد و هوار کارای مامانم بودن من دیگه کم کم حالم بد شد اونجا.

به آبجی گفتم خیلی به دختری که اینهمه سالمه سخت میگیری اون از اینکه باید همه چیزشو به من بگه گفت :/ بهش گفتم تو براش احساس امنیت نمیذاری وقتی تو کارش تجسس میکنی و مچشو میگیری و اگه قراره چیزی گفته بشه باید تو بستر صمیمیت باشه نه که با انبر حرف ازش بکشی،اون از خطرای مالیخولیایی نا شناخته میگفت.

من بارها تو کتابای روانشناسی خوندم ما نا خواسته خصلت های بدی که از مادرامون دوست نداریم رو تکرار خواهیم کرد. من اخیرا خیلی توجه میکنم به خودم. بنظرم صادق بخوام باشم من تمام این سالها خودمم با زود رنجی های بی خودم،با فحاشی هام و سبک از کوره در رفتن هام خودمو شبیه مامانم کردم.

همین دیروز آبجیم داشت یه خاطره از مامان میگفت برای وقتی همش یه بچه دوم راهنمایی بوده و دو ماه نشده و مامانم که میفهمه انقدر دعواش میکنه و بهش تهمت میزنه که حد نداره 

حالا دیروز دقیقا همین اتفاق افتاده.چطوری میشه نتیجه بگیرن آدم با یه آدامس خراب شده :/

خواهرزادمو خیلی دوست دارم. به آبجیم گفتم تو رفتار و فکرت تجدید نظر کن و ناراحت و عصبی برگشتم خونه.

انقدر عصبی که بخاطر یه خراب کاری مسخره سر جوجه داد زدم و چند ثانیه من رفته بودم و حیوون درونم برگشته بود 

به روزی رفته بودم که مامانم بخاطر اینکه عاشق پسری بودم که حتی دستشم نگرفته بودم، درست تو همین شونزده سالگی چنان بهم توهین کرد که گفتم اصلا خودمو میکشم و وقتی دوست پسرمم شست و گذاشت کنار گفت بمیر اصلا یه سگ کمتر،جدی جدی خودکشی کردم

آخه الان دوازده سال بعد از اون دوره است چطور خواهر من همون سبکی عمل میکنه؟؟

خیلی زود جوجه رو تو بغلم بوسیدم و خودمو با زل زدن به دریا آروم کردم. و برنامه هامو از سر گرفتم.

جالبه من وقتی خودم آشپزی میکنم (جدیدا و تو این بی اشتهایی) خیلی بیشتر از وقتی قراره دستپخت کسی رو بخورم اشتها دارم. اون شبم میرزا درست کردم چه میرزایی میرزا غذای مورد علاقه ی خانواده ی سه نفره ی ماست :)

شبشم از اون شبا شد که جوجه منو خوابوند به جای اینکه برعکسش بشه!

امروز باید باز برم خونه ی مامان.اصرار کرده.مجبور شدم همه ی برنامه های امروزمو توشون دست ببرم.شبم اونحا میخوابم که فردا راحت جوجه رو بذارم و برم آرایشگاه برای ناخن هام.کلاس باقلوا هم پنجشنبه است و خیلی دو به شک شدم که برم یا نه. هر کی خودش پخته میگه خیلی آسونه. من باید یه روز کامل وقتمو بذارم برم رشت برای یاد گرفتن یه چیز خیلی آسون ؟ کسی اینجا تجربه ی باقلوا پختن داره آیا؟


همینا دیگه.

فعلا برم ساکمو برای خونه ی مامان ببندم و برم.


*اگه بهمون بگن چقدر خوشگلی معمولا هزار تا نکنه ی منفی از خودمون تو ذهنمون میاد که حداقل تو فکرمون به طرف بگیم آره با این دماغم یا آره با این چشمای ریزم با این مژه های کوتاهم 

بیاید برای من پنج تا خصلت فیزیکی و ظاهری از خودتون بنویسید که درمورد زیباییتونه (در واقع پنج بار این جمله رو برای من تکمیل کنید: من **** خودمو دوست دارم). بیاید تو این پست به زیبایی های هم به به و چه چه بگیم و خدا رو شکر کنیم بخاطر این کالبد فیزیکی که رو ی هم رفته نظرمون درموردش هر چی باشه،باز پنج تا مورد زیبایی رو حتما میتونیم توش شمارش کنیم :)

۱.من چشم و ابروهای خودمو دوست دارم و به نظرم زیبا هستن.بخاطر رنگ و حالتشون از خدا ممنونم

۲.من انگشتا و ناخنای دستمو دوست دارم

۳.من حالت موهای خودم رو دوست دارم.وقتی بلند میشن واقعا موجشون زیباست

۴.من رنگ پوست خودمو دوست دارم

۵.من دندونهای خودمو دوست دارم.سفید و ردیف

خدایا شکرت :)



خونه ی مامان بودن برای من مثل یه مسافرت بود. دیشب با تمام وجودم حس کردم حالم با مامانم میتونه خوب شه اما دیگه لازمه این مسافرت موقتا تموم شه.خصوصا که مامانم اینا خونه ی دوستشون دعوت بودن برای شام و اصرار داشت یا منو به زور ببره یا مهمونی رو کنسل کنه

از دیشب صاحبخونه اومدیم خونه ی آبجی بزرگه.اینجا خوابیدیم و الان جوجه بغل آبجی صاحبخونه خوابه و منم تازه از آزمایشگاه اومدم.

دیشب دیدم چقدر دلم برای این جمع خواهرونه تنگ شده بود. چقدر خوشم میاد گاهی شبا دسته جمعی میخوابیم و چقدر دلم برای این حال و هوا تنگ میشه یه روزایی.

امروز نهار هم دور همیم و بعد برای شب من باز برمیگردم به کنج امنم که دوستش دارم و توش خودِ خودِ خودمم

هوا هم خیلی سرد شده و حسابی بارون میباره صبح که زدم بیرون یاد دوران مدرسه ام افتادم. 

راستی رمانی که برداشته بودم دو صفحه ازشو خوندم و دیدم اصلا حوصله اش رو ندارم.از نویسنده ی ملت عشق بود و با وجود اینکه برنده ی جایزه ی ادبی خوبی شده بود اما من نتونستم بخونمش. شاید یه وقت دیگه.  البته یه رمان دیگه (اسکندر) از این نویسنده هم خوندم و اصلا به دلم نچسبید

دلم میخواد کمی به خودم و این ظاهر شه ام تی بدم. چند روز پیش بعد یه مدت خیلی طولانی رفتم آرایشگاه. صورت و ابرومو قشنگ کردم.نمیدونم چرا میل رسیدگی به این چیزها هم در من از بین رفته بودن.به هر حال میخوام تو همین بی میلی یه تی بخورم.قشنگی که به چشمم بیاد برای تغییر حالم موثره به نظرم. 

برای چهارشنبه یه نوبت مانیکور و کاور ناخن گرفتم.ناخنهای به اون قشنگیم حیفن اینهمه شه و گوشه شکسته و کوتاه بلند باشن.

اصلا هر شب دارم تلاش میکنم روزهای سبزم رو تجسم کنم.و رویاهای شدنیمو ببافم.اینجوری معمولا با احساس خوب میخوابم اما هنوز نتونستم با احساس خوب از خواب بیدار بشم

صبح ها انگار چشممو باز میکنم و میبینم خوب! من اینجام! تو این برهه ی بحرانی زندگیم!


میشه بیاید دسته جمعی خیال بافی های خوب خوب بکنیم؟؟

چشماتونو ببندید و برید چند سال بعدِ خودتون.

سه تا جمله بنویسید برام.بگید اگه چه اتفاقی بیفته،یا چه کارهایی انجام بدید در آینده احساس خوشبختی خواهید کرد یا احساس خوشبختی الانتون تکمیل خواهد شد؟؟؟ 

من خودم اینجوری :

۱.وقتی بتونم ساز بنوازم

۲.وقتی یه شغل برای خودم داشته باشم.

۳.وقتی هر روز ورزش کنم.


*دوباره حس نوشتنم داره برمیگرده ها. توجه کردید؟
*همسر خوبه و باید یکی دو ماهی منتظر باشیم برای اون مصاحبه.
پی نوشت :*قبل جواب دادن به سوالم لطفا کامنت نسیم رو بخونید و با توجه به اون جواب بدید.

واقعا نمیدونم چند روز و شبه که مهمون خونه ی مامان و بابام هستم.همینجا زندگی میکنم و همینحا میخوابم.

مامان مرتب میگفت خیلی لاغر شدی و از وقتی هم میبینه دکتر رفتم ازم شدیدا خواست همینجا بمونم و بذارم بهم رسیدگی کنه.میگه تو هیچ کاری نکن فقط بخور و بخواب.دیگه الان همتون میدونید حتما که هر چی میگذره مسایل تربیتی مادرم پیش چشم من پر رنگ تر میشه و گاهی احساس فاصله،تنفر،دلخوری و امثال این احساسات رو در مورد مامان تجربه کردم. اما اینبار دلم بهم گفت بمونم.بذارم الان این کار ها رو برام بکنه.بذارم روزی چند بار برام میوه پوست بگیره.بذارم ازم بپرسه چی دوست دارم بخورم.بذارم صبح ها جوجه رو ازم دور کنه که یه کم بیشتر بخوابم. بذارم این احساس رسیدگی کردنش رو دوست داشته باشه و تو دنیاش خوشحال باشه. روز اول که دید حالم خیلی بده بهم گفت چی کار کنم که کمکت کنم؟ میخواستم بهش بگم منو برگردون به بچگیم و بهم آرامش و امنیت و صداقت بده.همین.

دارم اینجا به خودمم این فرصتو میدم از اینکه صمیمانه برای من تلاش میکنه خوشحال و راضی شم. 

جوجه خیلی خیلی با مامان و بابام خوبه حالش.باور میکنید امروز سر نهار به بابام گفت آگا جون دوسیت؟؟ (یعنی آقا جون دوستت دارم)

خدایی بابامم عالیه باهاش. دنبالش دور خونه میدوه،بیرون میبردش و میچرخوندش،روی پاش میخوابوندش. 

از رابطه اش با داییش هم نگم.خیلی با هم خوبن.خیلی میره تو اتاق داییش و به محض باز کردن در اتاقش بلند میگه سلااااام علیک :)

امروز با همسر تماس تصویری داشتم بهم میگه خرگوشم تو باید حالت خوب باشه شاد و شنگول باشی. منم میدونم که باید باشم. فعلا که نیستم اما این روزام میگذرن حتما.

جاش خیلی خوبه و تو یه هاستل شیک و تمیزه. دو تا هم اتاقی داره و چند تا دوست ایرانی هم پیدا کرده.امروز رفتن بیرمنگامو بگردن 

دلم براش تنگ شده.خوشحالم میتونم الان بهش بگم حالم بده.خوشحالم بهم گوش میده و تشویقم میکنه.بهم میگه برای اینجا اومدن باید حالت خوب باشه.احتیاج داریم قوی باشی. 

امروز رفتم یه سر به خونه زندگیم زدم‌.خونه رو سر و سامون دادم،چند تا نخ برای شماره دوزیم برداشتم، لباس شستم و از این کارا دلم برای خونه تنگ شده. اما هنوز نمیخوام برم. 

یه رمان برداشتم که بخونم در کنار شماره دوزی. محض سرگرمی. دیگه الان آماده خوندن کتابی که احتیاج به فهم و درک داره نیستم. بذارم کمی بگذره.

همینا دیگهدستی دستی یه پست نوشتم.

فعلا


سوال:

به مادرتون فکر کنید و سه صفتی که به ذهنتون میاد برام بنویسید.

*مهربون *دیکتاتور *متوقع

به ذهن من اینا اومدن



شنبه برگشتم خونه ی خودم. روز سختی با جوجه بود. باز با خوابش درگیر شدم.هم عصر و هم شب. 

اما شماره دوزی مشتریمو رسما شروع کردم.سفارش دو تا دختر تو یه قاب داده که باید زیرشون اسم دختراشم بنویسم. آماده بشه دل میبره میدونم
شبش تقریبا نخوابیدم. باز رفتم کنار پنجره برای همسر دعا کردم و دعا کردم و دعا کردم. اما ماه تو آسمون نبود. باز حس ایمانم برگشت. بهش گفتم میدونم جز خیر برای من رقم نمیزنه. و دیگه در مورد همسر فکر بدی به خودم راه نمیدم و صبر میکنم تا قضیه روشن شه.
یکشنبه خیلی کار داشتم.هم ظرف شستنی هم آشپزی هم مرتب کردن خونه ای که دیروزش جوجه با خاک یکسانش کرده بود اما نتیجه ی شب بیداری خواب آلودگی و تنبلی بود. صبح جوجه هر بار بیدار شد گذاشتمش رو پام. و تا یازده و نیم تو اتاق موندیم.آخرم باز جوجه منو به زور آورد بیرون :/
انقدر دور خودم چرخیدم از بی حوصلگی که آخر قلم کاغذ برداشتم و برنامه ی ساعتای باقی روزمو نوشتم. خیلی خوب شد. بهش وفادار موندم.نهار نخوردم اما به جوجه دادم.لاغر شدم.انگشترم دیگه اندازه دستم نیست. جدیدا موقع ظرف شستن چهارپایه میذارم جوجه هم بهم میپیونده.آب بازی میکنه وسط آبکشی من.بعد رفتیم حمام و من موهامم رنگ کردم دوباره.  
برای عید هم باز قرمز میکنم.هر چند خیلی میگن دیگه خیلی قرمز بودی تکراری شده اما من دوستش دارم.تا قبل رفتنم همینو میذارم.شاید موقع رفتنم عوضش کنم.یه شکلاتی تیره ای چیزی بذارم. 
باقی روزم به شماره دوزی و اینترنت گردی و فکر به حل مشکل اعتیادم به نت گذشت و شب هم آبجی پشت در خونه ام آش گذاشت و رفت.
نمیدونم چرا تقریبا هر شب ساعت سه الی سه و نیم از خواب میپرم. یه جوری انگار اصلا خواب نبودم. اون شبم همین شد. باز نشستم دعا کردم بعدش گوشیمو برداشتم و یه ساعت تمام بیخودی نت گشتم.
صبح امروز زنگ زدم بابا بیاد دنبال جوجه که منم نهار برم پیششون.آخه عصر نوبت روانپزشکم بود و میخواستم کسی جوجه رو نگه داره.از اونجا که جوجه خونه رو با خاک یکسان کرده بود،احتیاج داشتم نباشه که مرتب کنم.اما خوب بابا نبود و همه چی کنسل شد.خودم جوجه رو برداشتم رفتیم خونه مامان.بعد خوب من که به مامانم اینا نگفتم برای چی میرم انزلی. دیگه گفتم جوجه اینجا بخوابه من برم دندون پزشکی که مامانم فوری گفت بابا میبردت. هیچی دیگه بابا باهام اومد و گند همه چی درومد.
بابا پرسید چرا اومدی اینجا؟ گفتم چیز مهمی نیست.
گفت باید به من میگفتی.
بعدم من بعد کمی انتظار دکتر رو دیدم.دز دارومو بالا برد و یه داروی جدید برای اوضاع خواب و خوراکم نوشت.و یه آزمایش چک آپ.گفت مطمئن بشیم که مساله ی ما روانیه یا کمبود خاصی تو بدنم ممکنه منجر به مشکلاتم شده باشه.
بهش گفتم دیگه آماده ی تراپی هستم و برام مهمه که زودتر شروع کنیم.موافقت کرد و برای بیست و یکم قرار اولین جلسمونو گذاشتیم.
برگشتنی هم تو چت با نفیسه بحثم شد حسابی قاطی کردم. 
ولی خبر خوب اینه که شوهرم پیدا شده و الان تو یه هتل تو بیرمنگهامه. ان شاالله به زودی خبر اقامت گرفتنمونو بدم و قر بدیم دور هم
امشب خونه مامان میخوابم. سه کیلو وزن از دست دادم و دلم الان رسیدگی میخواد.امروز برام خوراک اردک درست کرده بود اما من که نتونستم بخورم.حالم مثل ویاره.  حالا قراره برای فردا باقالی قاتوق بپزه برام.
بچه ها مرحله اول کارای اقامت با موفقیت پیش رفته.کمی استرس گرفتم.باورم نمیشه واقعا این کارو کردیم ما.این تصمیمو گرفتیم و شوهرم رفت و الان کاراش داره انجام میشه. یه مصاحبه ی مهم تو راهه که اگه اونو قبول بشه دیگه بهش اجازه کار میدن و تامااااام. بعد من باید دنبال کارای ویزام بیفتم.
حسم به رفتن شبیه زاییدنه. که هر چی نزدیکش میشم احساس میکنم وای یه اتفاق بزرگ قراره بیفته که هر جور هست باید پشت سر بذارمش.

هم هیجان دارم هم استرس.یعنی رویای خونه ی انگلیسی من و دویدن ها و قدم زدن ها و رانندگی ها و دوچرخه سواری های من نزدیکن؟؟؟
من هنوز سنتور نگرفتم خدایا. دیروز دوباره زنگ زدم مربی که قراره کیک رو بهم یاد بده ،گفت تا آخر بهمن بهم زنگ میزنه و یادم میده.میمونه جلسات تراپیم که میدونم خوب پیش خواهد رفت.
فداش بشم دلم تنگشه. شوهرمو میگم. خدا کنه زودتر گوشیش برسه دستش و بتونم باز صداشو بشنوم و روی ماهشو ببینم.

فعلا.



فکر میکردم پیام ندادن های همسر یه جور ابراز خشم و غضبه که متوجه منه.فکر میکردم دوست داشت من اصرار کنم برگرده.

تا اینکه بهش پیام دادم. دوباره مثل دختر بچه ها و جمله هایی گفتم که نهایت وابستگیم بودن هر چند که جواب های همسر نهایت دلگرمی و عشق محض بودن اما الان که بلوغ و رشدم حتی با دو روز قبلم فرق میکنه،وقتی به اون جمله ها از خودم فکر میکنم،شرمم میاد. چرا به خودم اونقدر رسیدگی نمیکنم که حس میکنم محتاج توجه شخص خاصی ام؟؟؟
رفتنش داره منو نجات میده.
دارم کم کم آدم دیگه ای میشم.(کم کم یعنی خیلی آهستهچون خودم میدونم برای این حرف خیلی زوده)
چند شبه که تازه حس میکنم در نبودش هم میتونم راحت بخوابم.اطمینان خاطری که با بودنش داشتم دارم تو تنهایی بدست میارم.خیلی عجیبه من تازه فهمیدم نصف هشت سال زن و شوهریم رو اول هر شب آشفته خوابیدم.در حالی که قبلا نمیدونستم اون مدل خوابیدن آشفته خوابیدنه چون من به بودنش وابسته ام.
الان که میتونم قبل خواب کنار پنجره بایستم و به چراغونی شهر یا به ماه نگاه کنم،میتونم به کارهای فردام فکر کنم یا به پسرم زل بزنم،میتونم فیلم نگاه کنم یا کتاب صوتی گوش بدم،میتونم پست بذارم یا کلیپ نگاه کنم و در واقع وما با فکر احتیاج به همسر به خواب نرم میفهمم اون موقع ها چقدر با الان متفاوت بودم.انگار الان در جریانم و قبلا گیر کرده بودم.
هنوز در مسیرم و مثل اول پستم گاهی از دست خودم در میرم اما این مامان مینایی که دارم به سمتش میرم رو تحسین و ستایش میکنم.
یه بُعدی از من که اصلا نتونستم تغییرش بدم اینه که از فکر اینکه تنها به سمت نور برم و نتونم همسر رو همراه کنم حالم بد میشه. من نمیخوام که ازش فاصله بگیرم.اینو میدونم که رشد یه نفر و س یه نفر دیگه رابطه رو خراب میکنه و اون موقع آدم از فاصله ناگزیره.
همین روزهاست که همسر کارهای اداری مهاجرت رو شروع کنه و مصاحبه ها رو انجام بده. میتونه خیلی زود جریانش حل شه.مثلا نهایتا پنج شش ماه دیگه کار منم درست شه.اما یه چیزی درونمه که فعلا دلم میخواد تنها باشم حس میکنم پنج شش ماه دیگه برای کنار هم قرار گرفتنمون زوده. 
من فهمیدم که رابطه ی ما مستعد رشده اما این رشد فقط از دریچه ی ارتباط کلامی برقرار کردن اتفاق میفته.دقیقا چیزی که ما در نهایت ضعف بلدیمش:( 
من نمیدونم چطور باید مهارت گفتگو کسب کنیم. 
فقط میدونم این هشت سال و اندی بیشترش تو سکوت یا تنها حرف زدن من گذشته،چیزی که برای هشت سال آینده دیگه نمیخوامش .
دوریمون خوبه چون نسبت به همخونه بودن بیشتر حرف میزنیم(حرف به درد بخور) و من آماده نیستم به زودی اینو از دست بدم.  
کاش میشد از راه دور مسایلمون با هم حل و فصل بشه
واقعیت اینه که من از زندگی کردن کنارش میترسم و این ارتباطی که از دور هست رو دوست دارم.
و این احساسی که بینمون داره شکل میگیره رو دوست دارم و همش میترسم به محض دوباره کنار هم زندگی کردن بفهمم این احساس مقطعی و غیر واقعی بوده.
احتیاج دارم زندگی شوییم یه چیزی بشه تو مایه های مال گلنن دویل ملتن تو کتاب جنگجوی عشق.  
پری شب *طبق پستی که تو اینستا نوشتم* نصفه شب بیدار شدم و با دیدن ماه درست جلوی چشمم پشت پنجره انگار که به نیایش دعوت شدم.خالصانه و از ته قلبم دعا کردم. و به محض تموم شدن دعام همسر پیام داد و خبر داد دیگه میتونه جریان مهاجرتمون رو رسما پیگیری کنه و وارد مرحله ی جدیدی شده. 
پیام رو خوندم و همین طور که مینوشتم باورم نمیشه بالاخره شدوع شد اشکام از گوشه ی چشمام میچکیدن.
اما قشنگترین عکس العمل برای این خبر برای بابام بود که تا شنید های های از خوشحالی گریه کرد. 
من احساساتمو از پدرم دارم.  فکر میکنم بابا تو دسته ی مردهای خوش قلب و احساسیه. امسال هم که خواهرم پیام داد بعد سیزده سال دارم باز پرتقالای حیاط پدریمو میخورم بابا های های گریه کرده بود.
من عاشق قلبشم.
برام خیلی عزیزه که از وقتی خودمو بعنوان یه موجود ذی حیات به رسمیت شناختم عشقش رو کنارم ،با بوسه هاش،بغل هاش،منو رو دوچرخه ی خودش نشوندنهاش،ماساژهای کمرم هر آخر شب،جلوی کتک های مامانم رو گرفتن هاش و گفتن جمله ی صریح دوستت دارمش حس کردم.
همونقدر که برام دردناکه تو بچگی هام هیچ کدوم اینها رو از مامانم یادم نیست. جز اینکه شبها کنارش میخوابیدم و دستمو لای موهاش میبردم و کیف میداد. مامان هیچوقت منو حمام و دستشویی هم نمیبرد. دستشویی رو با بابا میرفتم و حمامم بعهده ی آبجی ها بود. 
همیشه از مامانم میترسیدم و نود درصد اشتباهات زندگیم رو بخاطر ترس از مامان مرتکب شدم. ترسیدن منو دروغگو و پنهان کار کرد. 
همش میگم چه اهمیتی داره بیست و چند سال گذشته. اما گاهی همینا گریه های منو درمیارن.
هر چند که الان مامان کلا زن با محبتیه. کلامش تلخ و تنده اما در کل با محبته. گاهی دستا و پاهامم میبوسه. گاهی بهم میگه بخواب دست به کمرت بکشم. گاهی نزدیکم میشینه موهامو نوازش میکنه.  چرا گذشته فراموش نمیشه؟؟ 
بعد بابا دیگه بابای قبل نیست وقتی اینجوری گریه میکنه حس میکنم بابای قبلی زنده است و واقعیه و باز عشق میجوشه تو قلبم اما اکثر اوقات دوره. خیلی دور.
نمیدونم چرا این وسط حرف مامان و بابامو زدم البته. الان همش فکر همسر تو سرمه.  خواهرم دیشب پیام داده بود چرا حرف باهاش میزنم فقط میشنوه؟ نه نفی میکنه نه تایید؟ انگار اصلا پیش ما نیست؟؟ 
خوب به نظر خودم طبیعیه که بعد یه دوره ی سخت ذهنش به آرامش و استراحت نیاز داشته باشه و تمرکز رو مکالمات روزمره نداشته باشه از طرفی هم میدونم تو بهترین حالتش هم خیلی اهل حرف زدن نیست
اما برای اکثر مردم غیر طبیعیه و این سوالِ شوهرت همیشه اینجوریه دیگه حالمو به هم میزنه
چقدر بهم ریخته شدم. امروز نهار خونه ی مامانمیم. من سه روزه مریضم. سه روزه تقریبا جز یه وعده غذا هیچی نخوردم شدیدا معده و روده هام درد میکنن و غروب ها کمرم به حدی درد میکنه که بدون کمک حتی نمیتونم سر پا بایستم. خدا رو شکر پیش خانوادمم. خواهرام ازم مراقبت میکنن. دو روز بود خونه ی آبجی صاحبخونه بودم.خوردم و خوابیدم و کتاب خوندم.در حالی که مرتب کمرمو برام با روغن مخصوص طبی ماساژ میدادن. امروزم اومدم اینجا و تا فردا غروب میمونم. امیدوارم زود خوب شم. 
فعلا میرم

*نسیم و الناز عزیز از معرفی کتاب جنگجوی عشق واقعا ممنونم از کجا میفهمید من به چه کتابی احتیاج دارم آخه؟؟ 
*فائزه جانم پیامهاتو خیلی وقته خوندم اما یادم میرفت چیزی بگم. قوی باش عزیزم.ما مادر میشیم تا بیشتر رشد کنیم و قوی تر بشیم.هرگز بچه داشتن اسارت نیست. همیشه میتونی خودتو نجات بدی جانم.


یکشنبه شبش جوجه زود خوابید و من تصمیم گرفتم بشینم یه فیلم ببینم.اما لپ تاپ رو که باز کردم و عکس دو نفرمون رو صفحه اش رو دیدم کمی بغضم گرفت و خودآزارگونه با باز کردن پوشه همه ی عکسهای دو تایی من و همسر از بدو ازدواج تا حالا،اون کمی رو به خیلی زیاد تبدیل کردم بعد از دو شب متوالی عالی خوابیدن شب وحشتناکی رو صبح کردم و تا نصفه های شب فقط پهلو به پهلو شدم و خوابم نبرد.

دوشنبه از صبح روز بدو بدویی بود. مهمان داشتم دختر عمه ام بود. با یه گل و گلدون واقعا زیبا اومد که من عاشقش شدم. منم برای متولد شدن پسرش یه کار شماره دوزی آماده کرده بودم و قابشم کرده بودم.

کلیک

بعد شبش کلی حالم بد شده بود و سر درد و چشم درد امونم رو بریده بود و خیلی زود خوابیدم.

خواهرم که صاحبخونمه،چند روزی بود گفته بود میخواد بره شهر سابق،دیدن اون یکی خواهر.

خودش بهم نگفته بود با ما بیا.اما دخترش گفت چرا به خاله نمیگی و چند بار که حرفش شد پیش خودم گفتم حتما دوست نداره باهاشون برم.

سه شنبه که پیام داد ساعت دو میریم و وسیله هاتو جمع کن با خودم گفتم شاید دخترش اجبار کرده یا تو رودربایستیه. یکی دو روز خودخوری کرده بودم. ولی بالاخره با خودم فکر کردم باید از این اخلاق گند که میدونم حق ندارم ناراحت باشم اما از دست دیگران ناراحت میشم دست بردارم.با خودم فکر کردم شاید بخواد خانوادگی برن.به هر حال مسافرت با بچه غیر قابل پیشبینیه. شاید بخواد با خیال راحت بره. و قانع شدم. کاملا حالم با نرفتن هم خوب بود.بهش پیام دادم و احساساتمو گفتم.گفتم فکر میکنم دوست داره خانوادگی برن و دلم نمیخواد خرابش کنم و اصلا ناراحت نمیشم.

اما جواب که داد احساست دروغ میگه کلی حالم بهترم شد.

توی راه بهمون خوش گذشت. 

و وقتی رسیدیم شب اولمون هم خوب بود. 

صبح چهارشنبه من باورم نمیشد ساعت نه صبح باشه و جوجه هنوز خواب!! از اتفاقات نادر بود.

خلاصه صبحش رو رفتم آرایشگاه و عصر هم زاده ام رفتیم نفیسه رو غافلگیر کردیم.

بعدم رفتیم بوتیک گردی و قدم زدن و کافه و شهر کتاب.

پنجشنبه صبح هم م و شوهرش که همسفرهام بودن،رفتیم تو شهر گشتیم و بعدم رفتیم یه سالنی که قرار بود از بچه های برگزیده چرتکه تو سطح استان تجلیل بشه.و پسر آبجی من یکیشون بود.

بعد ظهرش با فرفر قرار داشتم.رفتیم کافه محبوبم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و من بهش یه کتاب از اروین یالوم هدیه دادم. بعد کمی تو شهر دور دور کردیم و من رفتم خونه ی زهره. اونم غافلگیر کردم. خیلی خوب بود. نه جوجه پیشمون بود نه بچه ی زهره.و بعد یه چای خوردن،زدیم بیرون و من برای خودم یه روسری و شلوار خونگی خریدم. 

شبش هم بچه ها رو برداشتیم و رفتیم خونه ی زهره.نفیسه هم اومد و تا سه صبح بیدار بودیم.

خوب برای من خیلی شب خوبی نشد.چون از اول شب همسر بصورت رگباری شروع کرد به یه سری پیام که همشون خبرای خیلی بدی بودن و من حسابی حالم بد شد.  و از دیشب تا همین الان که یه گل گاو زبون نوشیدم،هزار بار از سر درد و حس ترکیدن شقیقه هام مردم و زنده شدم :(

تو کارمون گره افتاده برامون دعا کنید لطفا.

 امروز صبح برگشتیم شمال. 

نرگس هم جواب پیاممو نداد و ندیدمش.

خیلی مسخره است اما دیشب یهو همسر گفت میخوام برگردم ایران و من اصلا حالم از همون لحظه خراب شد. یه دلم میگه بهش بگم طاقت بیار همه چیز درست میشه یه دلم میگه بیشتر از ظرفیت روحی اش ازش نخواه. اگه برگرده میدونم اولین نفری که از شدت افسردگی و حس قوی نبودن از پا درمیاد خودشه. من ازش نخواستم زوری بمونه.فقط گفتم تو ناراحتی تصمیم نگیر و اگه هم برگردی من عاشقتم باز و پشتیبان تصمیمتم.

از دیشب دیگه هیچ پیامی نداده.زنگی نزده و معلومه تو یه بحران روحیه. 

خلاصه پریشونم بخاطرش. و فکر برگشتنش دیوونه ام میکنه. 

جوجه الان خوابید.خستگی سفر به تن جفتمونه منم باید سعی کنم بخوابم تا نیم ساعت دیگه. شب بخیر میگم و تا پست بعدی خدافظی میکنم.



جمعه بعد نوشتن پستم کمی هم خونه ی مامان موندم و جوجه رو خوابوندم. بعد باز فلنگو بستم برگشتم خونه. 

بادمجون کباب کردم و کمی خونه و کتابامو مرتب کردم. کمی برای خودم لم دادم. بعد کتاب صوتی راهنمای درون گوش دادم. بعد به کتاب آخری که خونده بودم فکر کردم (چگونه فرزندانی خلاق داشته باشیم) و انقدر احساسم خوشایند بود که نشستم برای وین دایر یه نامه نوشتم :)

خواهرم زنگ زده بود که دوستش اومده شمال و غروب که برمیگرده منم برم باهاش. با وجود اینکه تنبلیم میومد و حوصله نداشتم گفتم باشه.با خودم گفتم دیگه سفریه که پیش اومده.چه بسا برای احوالم بهتر باشه.چه بسا دیدن نفیسه و زهره و نرگس و فرفر کمکی باشه تو این حال و هوا. و اینجوری شد که دلمو خوش کرده بودم تا خواهرم زنگ زد گفت دوستش خودش مسافر داره

باز گفتم حتما خیری توش بود که نرم. در واقع تو ذوقم نخورد و حس خاصی نداشتم.

بعد در جهت رسیدگی به خودم بادوم درختی و شیر و نون محلی خوردم. و همزمان به این فکر کردم خوردن چقددددر به من احوال رضایت میده. من یه شکموی بزرگم :) بعد لبو پختم و خوردم و جوجه که با پدرم اومد رفتم دم ساختمون استقبالش.

اتفاق خوبی که این یکی دو هفته افتاده اینه که حالم با جوجه بهتر شده.  نود و پنج درصد اوقات از مادری کردنم و از رسیدگی بهش واقعا لذت میبرم. به ندرت دیگه صدام بالا میره. اینا اتفاقاییه که بخاطر افسرده و عصبی بودن من افتاده بودن. اینکه لذت نمیبردم و گاهی نگرشم خصمانه میشد و صدام بالا میرفت. من شرمنده ام که چنین اتفاقاتی افتادن و خوشحالم که دارم رشد میکنم. بخاطر تغییرات من جوجه هم تغییر کرده‌ چسبندگیش در طول روز کمتر شده باز تنها بازی میکنه. بشاش تر شده و با محبت تر.‌ کمتر عصبی میشه و یکسره جیغ میزنه و من از این آرامشی که داره برقرار میشه خوشحالم.

جمعه رو بیخیال لیست ناتمامم همراه جوجه خوابیدم. از اولین شبایی بود که از خواب سیر شدم.

صبح شنبه جوجه رو بعد شستن پی پی اش گذاشتم کف دستشویی جیش کنه.جیش نارنجی خودشو که دید با انگشت نشونم میداد میگفت آبیده (آبمیوه) و من غش کردم از خنده. 

ظهر هم اش فرستادمش خونه ی بابام و خونه رو مرتب کردم و بعدش غذامو برداشتم منم رفتم من و خواهرام گاهی که یهو میخوایم بریم خونه مامان اینا یا زودتر خودمون میریم آشپزی میکنیم یا غذاهامونو میبریم اونجا

عصرش که برگشتم بدترین ساعت های چند وقت اخیرو با جوجه گذروندیم. 

نود درصد عصر تا شب رو گریه کرد شب هم کلی پروسه ی خوابش طول کشید. چون تو بیداری جوجه خیلی کارها رو نمیشه کرد گاهی من دلمو خوش میکنم وقتی خوابید من فلان کارو میکنم اما یه همچین شبایی تا بخوابه باطری منم کلا تموم میشه و اغلب عصبی میخوابم.

امروز هشت صبح با صدای پاشی پاشی (یعنی پاشو) بیدار شدم. 

استر هیکس نوشته صبحا که بیدار میشید بیشترین استعداد برای هماهنگ شدن با انرژی منبع رو دارید. و سعی مداوم، بلافاصله بعد بیداری ،قبل اینکه افکار مزاحم هجوم بیارن بالاخره هماهنگتون میکنه.

منم تلاش کردم فکرای مسخره رو کنار بزنم. پرده ها رو کنار زدم و نور آفتاب که هنوز تن نارنجی طلوعو داشت دعوت کردم تو خونه. بعد یهو به سرم زد ورزش کنم و طبق قانون پنج ثانیه ای که نسیم یادم داده زودی عملیش کردم. همه چیزهایی که از زمان بارداری بلد بودم به اضافه پونزده تا دراز و نشست و ده تا شنا و پنجاه تا طناب.

فقط تقلیدهای جوجه از حرکاتم رو دوست داشتم فیلم بگیرم عالی بود یعنی :)

ظهر حالم دوباره بد شد. یعنی موقعیت عصبانیت پیش اومد و من به خودم اومدم دیدم دارم به زمین و زمان بد و بیراه میگم. بخاطر اینکه غذام چسبیده بود کف قابلمه :/

بعد نهار جوجه مشغول بازی بود و منم برای همسر یه نامه نوشتم. کمی فکرمو آروم کردم و جوجه رو خوابوندم.

چهار کلاف نخ شماره دوزی بوبین پیچی کردم. سر و سامون گرفتن باکس نخ های من خیلی پروسه ی طولانی شده دیگه. 

دیگه بافتن کلاه جوجه رو تموم کردم و موند شالش.

و بعد بیدار شدن پسرم،با همکاری دادنش یه آب پرتقال طبیعی گرفتیم و نوشیدیم

و وقتی ایستاده بودیم جلوی پنجره من یهو تصمیم گرفتم بریم تو خیابون سمت دریا قدم بزنیم.

اما وقتی رفتیم انقدر سرد بود که خیلی زود مسیرمونو برگردوندم بسمت سر کوچه و با خریدن چند تا بستنی برگشتیم خونه.

بعد بستنی خوردن به این نتیجه رسیدم کلا روز خوبی داشتیم و خوش خوشانم شد.

به مادرشوهرمم زنگ زدم.

گفته بودم از آخرین سفری که رفتم رابطه ام باهاشون خیلی خوب شده؟؟

اوهوووم خیلی. الان از صمیم قلبم هم بخشیدمشون هم دوستشون دارم. ان شاالله که تا زنده ام این حس در من برقرار بمونه.

برای شب هم آبجی صاحبخونه برای به صرف آش دعوتمون کرده. 
الان نشستم با جوجه نخودچی میخورم. اون کارتون میبینه و من مینویسم و به مستاجر طبقه اول که جدید اومده هم فکر میکنم. امروز اومد تو راه پله بهم گفت همیشه صدای حرف زدن پسرتو میشنوم دلم میره براش و گفت بریم خونه اش.البته من رد کردم. ولی دارم همین جا با خودم و شما قرار میذارم تو اولین فرصت کیک به دست برم خونه اش. بهش میاد خانم خوبی باشه. و دوستیمون از اونجا شروع شد که روزی که برای تمیز کردن خونه اومده بود من براش یه بشقاب میوه ی پوست گرفته و برش زده و یه پارچ شربت بردم. یه تو راهی هم داره تازه و من خوشحالم :)

سلام دوست جانها‌

خوب من درست وسط سفرم.

حالم تو این لحظه افتضاحه اما کلا تو این سفر خیلی بهتر بودم.

پنجشنبه رسیدیم (من و جوجه و مامان و بابام) و جمعه هم تولد خواهرزاده ام بود هم عروسی فرفر.

دلمو به دریا زدم و رفتم آرایشگاه.  و نتیجه انقدر خوب شد که یه لبخند نشوندم گوشه ی لبم و هم تو تولد خوب بودم هم تو عروسی

فرفر بخاطر تنها نبودن من نفیسه و زهره رو هم دعوت کرد و این نهایت محبتش بود.  هرچی از خوش گذشتن اون شب بگم باز کم گفتم

همه چیزش حساب شده بود.پذیراییشون که عالی. آهنگها رو خود فرفر گلچین کرده بود و خواننده شون عالی بود.چندین بار با شوهرش دوتایی رقصیدن که همش طراحی شده و تمرین شده بود. من که قند تو دلم آب شد براش.

تقریبا از اول تا آخر هم رقصیدم. باورم نمیشد این بدنِ منه که ت میخوره.که انگار شادی روحم میپیچه دور کمرم و میریزه زمین!

آخ دلم نمیاد نگم دوباره که خیلی زیبا شده بودم. :) و لباسمم تازه اینترنتی خریده بودم و هرچند کمی کوتاه تر از اونچه میخواستم بود اما واقعا زیبا بود.

از نفیسه و زهره هم نگم دیگه. مردم از خنده باهاشون.

آهان جوجه رو هم نبرده بودم و چون هم بابام هم آبجیم باهاش مهربونن خیالم خیلی راحت بود.زهره هم دخترش رو نیاورده بود. 

شبش که برگشته بودم از هجوم افکار شیرین و اتفاقات جدید خوشایند درمورد عروسی که بعد مدتها تو ذهنمو انقدر پر از هلهله و شادی کرده بود،تا نصفه های شب خوابم نبرد!

امروز هم کنار مامان اینا بودم.عصری بیرون رفتیم یه ذره.و کلا خوش گذشت تا شب که شوهر آبجیم از شرکت برگشت. :/

خوب ما این دو سه شب هیچ روی خوشی ازش ندیدیم و مامان امروز ناراحت بود میگفت اصلا برخوردش خوب نیست.مامان آخرین بار برای زایمان من اومد اینجا،و مدتهاست میگه من خونه آبجی عذاب میکشم از تحمل رفتار شوهرش اما خواهرام مدام بهش میگفتن بخاطر دخترت برو.  دیگه حالم به هم میخوره از این جمله چون منم هزار بار شنیدمش (به خاطر خواهرمون).

از برعکسی جوجه عاشق این عموشه :/ ولی این سری حتی جوجه رو تحویل نمیگیره. بچم میره میچسبه بهش و منتظر توجه میمونه :(

امشب تا خاموشی بدن ساعت یازده شده بود.

پسرم تا خیالش راحت نشه آخرین برقم خاموش شده و آخرین نفرم خوابیده نمیخوابه. خیلی هم خوش اخلاق بودا. آقا هی به خواهرم میگفت به مامانش بگو بذاردش رو پاش بخوابیم :/

بعد اومدیم بخوابیم.من گذاشتمش رو پام دیگه خوابش که گرفت گذاشتم پایین و داشت تو بغلم سعی میکرد بخوابه. بعد خواهرم اومد چک کنه دخترش خوابه؟ یه کاره گفت جوجه بیا بربم پیش خاله بخواب. تا آبجیم بردش صدای شوهرش اومد اینو برا چی آوردی من میخوام بخوابم. من رفتم آوردمش بیرون ولی جوجه بی صدا مشغول بازی شد و تو رخت خواب نیومد. اما تا نور چراغ قوه ی شوهر خواهرم برای چک خواب ما روشن شد جوجه باز رفت اتاقشون. بعد مهندس مدعی شعور چراغو خاموش کرد و صدا دراورد بچه رو ترسوند. ترس هاااااا

الهی بمیرم بچم مرد از گریه. منم رفتم بغلش کردم دو تا فحش دادم و درو کوبیدم.انقدر تو بغلم گریه کرد تا آروم سد و خوابوندمش.

آخ اما حالم بده

حس نفرت و خشمم بالا زده.تنم برای درگیری لفظی باهاش و شسشت شو دادن سر تا پاش میخاره.

امشب آخرین شبه اینجا میخوابم و فردا رک به آبجیم میگم تحمل رفتارای شوهرشو ندارم.خدا رو شکر اندازه کافی دوست و رفیق خوب مورد اعتماد دارم.این چند شبو میرم خونه ی اونا واقعا تحمل اینجا رو ندارم 


اصرار دارم چند روز بمونم بخاطر اینکه اینجا حالم خیلی خوب بود.از لحظه ی ورود به شهر حالم خوب بود. و چقدر برام عجیبه این.  فکر میکنم زندگی تو شمال چون من خیلی تو خونه ام (یا خونه خودم یا مامانم یا خواهرام) خیلی برام دلگیره. برای منی که اینجا انقدر بیرونی بودم. 


*امشب از خودم پرسیدم یعنی یه روز میشه این نفرت من از این یه دونه آدم تبدیل به عشق و محبت و خیرخواهی بشه؟؟؟؟


آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار.


سلام :)


عاشق پستهای اول و آخر سالم.

پستهای آخر سال چون ارزیابی طورن و انگار نتیجه ی تمام سالتو تو یه صفحع میگنجونی.

پست های اول سال چون انگار سرآغاز رسمیِ سال جدید؛اهداف جدید و برگه ی جدیدی از کتاب زندگیه :)


این روزها همش احساس آنشرلی بودن میکنم. خصوصا تو حیاط پدری که فرش سبز رو زمین پهن شده و هر لحظه یه گلبرگ سفید رقص کنان و چرخ ن از درخت های شکوفه پوش خودشونو به سبزه ها میرسونن و از درخت جدا میشن که زیباییشون بیهوده نباشه و درخت به بارِ میوه بشینه :)


عطر توی هوا رو دوست دارم.

نسیم های ملایمشو دوست دارم.

نور ملایم آفتابم دوست دارم که خیلی بهاری طور میتابه.

امسال بازار خلوت تره اما باز لولیدن بین مردم و وایسادن جلو ماهی های قرمز و سبزه فروشی ها و گل فروشی ها به هیجان میارن منو :)


سال هزار و سیصد و نود و هفت برای من سال سختی بود.

برای من بیشترش زمستون بود. خشک شدم و به ظاهر مردم و یادم رفت خدا میمیرونه بعدش زنده میکنه. یادم رفت جوونه ها بعد خشک شدن ها میان. یادم رفت باز آفتاب میتابه و شکوفه میزنم. امسال خیلی گرفتار و لولیده وسط پریشونی های روحی خودم بودم. این روزها روحم به قفسی که براش ساختم چنگ میزنه و ازم میخواد بیرون بیارمش و دیگه در برابر میلش به رشد مقاومت نکنم.


اهداف سال نود و هفتم رو نصفه و نیمه به یه جاهایی رسوندم.

مثلا قرار بود دانشجوی خوبی باشم و نمره هام بالای هفده بشن. که کلا ولش کردم.


اما مثلا قرار بود پروژه ی خیره راه بندازم که انداختم و عالی پیش رفت :)

قرار بود دوازده تا کتاب بخونم به ازای هر ماه سال که خوندم.


افسرده شدم اما برای نجات خودم تلاش کردم و میکنم :)

دوستی هامو محکم تر کردم.

بیشتر به شناخت خودم علاقمند شدم

با نویسنده های عالی آشنا شدم.

هر چند یه مدت از پا افتادم اما میتونم بگم نهایتا حرکتم رو به جلو هست.

هر چند تو مادری کردنم دچار خیلی اشتباه ها شدم اما قطعا میگم از تلاشم برای مادر بهتر شدن راضی ام :)


تصمیم بزرگی مثل مهاجرت گرفتیم و فکر میکنم بعد از ازدواج و بچه دار شدن این اساسی ترین اتفاق زندگیمه


میخوام سال نود و هشت برام سال مطالعه ی موثر و آرامش باشه.


میخوام چنگ بزنم به هر اونچه آرومم میکنه.


حتما دنبال موسیقی خواهم رفت.


حتما همچنان هر ماه یک کتاب خواهم خوند.


حتما بخش آشپزیم رو تقویت خواهم کرد. چقدر دلم برای بوی کیک و شیرینی و شکلات های که میپختم تنگ شده.

حتما با پسرم مهربون تر خواهم بود.

حتما برای خودم وقت بیشتری خواهم گذاشت و سال ور تلاشی به لحاظ اصلاح خودم رو از سر خواهم گذروند.


از ورزش فراری ام.نمیخوام قراری بذارم که نشه. اما دلم میخواست سفت و سخت بگم حتما شروع به ورزش کردن میکنم :((


زبان رو هم دوباره میخوام خود خوان بخونم. میخوام آماده از ایران برم :)


امسال کمتر از هر سالی وقت و پولم رو برای خرید لباس هزینه خواهم کرد. امسال بیشتر حواسم به زباله ها خواهد بود و برای کار خیر هم هنوز برنامه ای ندارم :\

میخوام یه مدت برای خودم کار کنم. شماره دوزی ؛ ژله تزریقی و هر چیز دیگه ای که بتونم.

امسال یه کانال تلگرامی خواهم زد و کتاب خواهیم خوند اونجا :)


امسال سال کیف کردن باشه سال زندگی کردن. سال بهبود روابط.



امسال سالِ من باشه ^__^


سلام سلام سلاااااام Balloons

سال نو مبارک 


بریم که اولین پست امسال رو نوشته باشیم.


امسال برای من با پول و شادی و حس خوب شروع شد.اصلا از قیافه اش معلومه واقعا امسال سال منه 


خوب برای من شروع بهار خیلی حس لطیف و قشنگی داره.اما چیزی که از سالهای قبل جا مونده حس تعطیلاته ! امسال برای من زندگی عادی بود.عوض شدن فصل بود.اما حس تعطیلات ندارم.البته اینو میگم که گفته باشم نمیگم که مثلا خوشم نمیاد.


لحظه ی تحویل سال من داشتم با مامان میجنگیدم که تحویل سال بی سفره هفت سین نمیشه و مامان طبق معمول میگفت ولش کن حوصله داری :/

برای همین لحظه ی تحویل سال من و خواهرام در حال بدو بدو بودیم.یکی کاسه میاورد یکی سنجد میاورد یکی قران آورد. بعد یادم نیست چه شبکه ای بود اما چون نه صدای توپ پخش شد نه اون دیری دیدین معروف خیلی بی مزه بود :/


تازه بابای کچلمم خواب بود و ما از مقلب القلوب خوندنش بی نصیب موندیم :(


عید دیدنی هم فقظ یه جا رفتیم. دوست دارم عید هی بری خونه ی فک و فامیل و بیان خونه ات و . اما فامیلای من فقط خواهرامن. 


دیگه خونه رو هم سه شب اجاره دادم به یکی از بچه های اینستا. هر کس شنید میگفت دیوونه ای؟ چه دلی داری.مسافرا حالیشون نیست خونه رو داغون میکنن.

اما من میگفتم حتما آدمای خوب سر راه من قرار میگیرن و همینم شد. تنها نگرانی من سوختن مبل و فرش بخاطر قلیون و سیگار بود که واقعا مسافرا همونجور که خونه رو گرفتن همونطور پسم دادن.


دیگه جز یه روزی که سفارش ژله های جشن بازنشستگی مامان دوستمو آماده کردم دیگه تقریبا بیشتر وقتمو رو شماره دوزی گذاشتم.


کلی براش زحمت کشیدم . دو سومشو زدم حالا میبینم نخش ممکنه نرسه.دو روزه دارم خل میشم.به هر سایت و پیجی میشناسم پیام دادم اما تا بعد تعطیلات سفارش نمیگیرن.کد نخشم بلد نیستم یعنی اگه سفارش بدم و اشتباه بشه باید خودمو حلق آویز کنم 


احوالاتمم به طور کلی خوبه و فاصله ی بین آشفتگی های روحیم قابل قبول تر شده.

یه چیزی که حسمو عالی میکنه رسیدگی به گلهامه.

هفته ای یه بار همشونو میچینم تو ظرفشویی دونه دونه باهاشون حرف میزنم و نازشونو میخرم و برگای زرد و گلای پژمرده شونو قیچی میکنم و سطح خاکشونو تمیز میکنم و سیرابشون میکنم و برشون میگردونم سر جاشون. یه قسمتیشون پشت پنجره ی رو به دریان. دو تاشون روی اوپن و باقیشون که سرما دوستن تو نورگیر راه پله Flower صبحا و شبحا کوروشو بغل میگیرم و میریم پیششون.اسماشونو تکرار میکنیم و دونه دونه سلام میدیم یا شب بخیر میگیم.


خونه رو از همیشه مرتب تر نگه میدارم و با جوجه مهربون ترم.

تنها مرضم اینه تو روزای حال خرابیم سیگار میکشم. تو ساعت خواب کوروش که حالا یا ظهره یا آخر شب .


با همسر هم خوبیم.عالی نیست حسم.اما دعوا یا بحثی نمیکنیم.یعنی بینمون پیش نمیاد.دیشب میگفت انقدر دلتنگمه که اشکاش دارن از چشماش سرازیر میشن.

منم دلتنگشم.اما نمیدونم اینکه حسم عالی نیست رو چطور توضیحش بدم ؟ 


کاراش آروم و خیلی کند اما به خوبی داره پیش میره و احتمال اینکه من دیگه پاییز ایران نباشم خیلی زیاده.

باز هر چی خدا بخواد.


دیگه چی بگم؟ به سرم زده یه تتوی ظریف رو مچ دستم بزنم. طرحش یه قاصدکه که انگار فوتش کردن و ازش پرهای قاصدک و قاطیش نتهای موسیقی تو هوا پراکنده است.  جای بخیه رو مچم دارم که برای هشت سال پیشه و میخوام اونو بپوشونم باهاش.حالم از دیدنش بد میشه. 



همینا دیگه.


مواظب خودتون باشید وسط این سیل و بلاها.

سالتون عالی پیش بره الهی Red Hair


*شعر نوشت‌:


خوش آن زمان که نِکویان کنند غارت ِ شهر

مرا تو گیری و گویی که این اسیرِ من است



سلام سلام Ø¯Ø®ØªØ±Ø§Ù†Ù‡,فانتزی,Øکیک,Øیکن,Øکلک,Øورتی,Øاد,قØنگ,Ø®Øگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,ØØاب,یامزه


دوباره به یه مرحله ای رسیدم پست نوشتن و گزارش دادن برام سخت شده.دارم فکر میکنم یه روز خاصی تو هفته رو قرار بذارم که بنویسم. ولی هنوز نمیدونم ایننجوری قراردادی میشه یا نه؟ مگه نوشتن خودش نباید بجوشه بیاد بیرون؟ پس قرار مسخره میشه.


عید هم تموم شد و رفت 


چرا اکثر آدما از بعد تعطیلات بدشون میاد؟ از دوباره مدرسه/دانشگاه/سر کار رفتن ها؟؟؟ مگه میشه زندگی همش به تعطیلی بگذره؟ براشون کسالت آور نیست؟


امسال یه سیزده به در عالی داشتم.کسی چه میدونه شاید آخرین سیزده به در ایرانم. اصلان این آخرین فلان چیز تو ایران خیلی کمکم میکنه بچسبم به لحظه و لذتشو ببرم

رفتیم دریا و چه هوایی بووووووود. عالی بهاری ناز ماماااان 


عکسای عالی گرفتیم من و پریا از هم. ( پریا اولین نوه ی خانواده ماست و عشق و یه تیکه از جون منه شونزده سالشه و هنرمنده.دیوارکوبایی که تو اینستا میذارم کار پریاست )


رفتیم یه پیاده روی ماجرا جویانه. خیلی کیف داد اما آخرش دلم گرفته بود. یاد سال گذشته اش افتادم و همسر که چقدر باهاش عشقولانه بودم پارسال و چقدر بهم خوش گذشته بود.

بعد رفتیم جنگل و اونجا من اسب سواری کردم. چه اسب سواری خفنی. 


روزهای دیگه هم خوب بودن سر جمع. جدیدا یه کم با همسر دچار ناراحتی شدیم میدونم تقصیر من و وابستگی و اعتیادمه این ناراحتی.  تو جابجایی هورمونام بودم و دست خودم نبود انگار. سیاوشم که قربونش برم یه مردیه که انگار نه انگار مثلا من تو روزای حساس ماهانه ام هستم. بابا یه کم درک کن. خلاصه براش قاطی کردم و یه افتضاحی درست شد اون سرش نا پیدا.


نخ های شماره دوزیم هنوز نرسیدن و استرسشون دیوونه ام کرده. تجربه میشه اما همش خدا خدا میکنم به قیمت خراب شدنم پیش مشتری تموم نشه این تجربه.


حالا خبرای خوشو بدم بیان 



آقا من امروز رسما رفتم کلاس سنتور ثبت نام کردم  فردا استادم رو خواهم دید و درمور ساز با هم صحبت میکنیم. اصلا تو قلبم یه ولوله ایه اون سرش نا پیدا :)


بعد امروز کوروش رو هم بردم مهد کودک ثبت نام کردم. میخوام هفته ای سه روز بره مهد.صبح تا ظهر.


کوروش پسر اجتماعیه و جایی که مهر و عشق و آگاهی و امنیت رو حس کنه مثل فرشته های روی زمین میشه.من عاشق مهدش شدم.اولا داخلش خیلی قشنگ بود.بعدم مدیر اومد استقبالمون و کوروش با کمال میل دست منو ول کرد و دست ایشونو گرفت.رفتیم دم کلاس بچه های تو گروه سنی جوجه و درو باز کردیم. سه تا دخمل قشنگ نشسته بودن میوه میخوردن.مربی اومد دم در و حسابی جوجه رو تحویل گرفت.جوجه هم فورا رفت پیشش.کاپشنشو درآورد و درو بستن نیم ساعت اون تو بود و یه بارم سراغ منو نگرفت. موقع رفتن هم با دل خوش و شاد و شنگول با مربیا بای بای کرد و برگشتیم.


فقط حیف که تا آخر اردیبهشت بیشتر نیست.بعدش براشون کلاسای تابستونی میذارن.نقاشی و ژیمناستیک. باید ببینم کلاسها رو اگه توشون آموزش مستقیم و زور و اجبار نداشته باشن شاید ببرمش. محض سرگرمی.

 چند روزم هست کتاب مناجات خواجه عبدالله انصاری رو شروع کردم. دلمو میبره یه جاهاییش اما کلا ثقیله و طرز نگارش کتابشم افتضاحه. بیشتر جاهاش اصلا به ویرگول و نقطه اعتقادی نداشته اون انتشاراتی :/


الان جوجه خوابه. در اتاقشو بشتم و نشستم وسط هال.

آفتاب لم داده وسط فرش و من آماده ام بشینم یه قسمت ممنوعه رو ببینم و شماره دوزی کنم. پری روز فیلم آذر رو دیدم و دوستش داشتم :) ممنوعه هم سرگرمیه.تا یه سریال خارجی خوب تهیه کنم. گیم آو ترونز هم که داره میاد و به به ^__^




من رفتم فعلا.


http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_redface.gif فکری که این روزا یه لبخند ملیح مینشونه کنج لباتون چیه؟؟؟ 


برای من فکر اون روزی که اولین ملودی که استادانه مینوازم رو فیلم میگیرم و با افتخار منتشرش میکنم میگم اینم من. مینای سبزِ هنرمند 


سلام 


تصمیم گرفتم هر شب قبل خواب چیزای مهم رو بنویسم که هفته ای یه بار پست میذارم قبلش مجبور نشم انقدر فکر کنم که چیا شدن که تو اون لحظه ها برام خیلی دل انگیز بودن؟


تو فاصله ی بین این دو پست آخر ؛ چند روزی رو رفتم انزلی خونه ی آبجیم. و هر چقدر از کیفی که هممون کنار هم کردیم بگم کم گفتم. من و آبجی و شوهرش سه تا همنشین عالی هستیم. یه لحظه جمعمون ساکت و بی صدا نیست و میدونید که اونچه من عاشقشم مکالمه و ارتباطه :)


اوضاع جوجه تو مهد کودک عالیه و هر روزی که میرم دنبالش بهم میگن خیلی پسر خوبی بوده :)


سه شنبه ای که گذشت هم دومین جلسه کلاس سنتورم بود.که دلم میخواد چند ساعت ازش بنویسم.

وقتی رفتم اولش استادم یه قطعه ای نواخت تا کیفمون برای شروع کوک بشه بعد کمی حرف زد و بعدم بلند شد و گفت خووووب سنتور شما رو هم بهتون تحویل بدم :)

و از لحظه ای که رفت به سمت یه کیف سنتور و جا به جاش کرد من قلبم تو سینه دیوونه شد تااااااا وقتی که زیپ کیفو باز کرد و یه ذوزنقه ی دلبر چوبی رو از توش درآورد و گذاشت رو به روم.

این جا دیگه اشکام داشتن میچکیدن و حالم عجیب ترین حال دنیا بود.

وقتی شروع کرد روی سنتور درس دادن من هنوز احساساتی بودم و آب بینیم رو بالا میکشیدم که نریزه.  یهو پرسید شما آلرژی دارید؟؟

گفتم نه گریه ام گرفته.

گفت اتفاق بدی براتون افتاده ؟؟

گفتم نه بخاطر سنتورم احساساتی شدم سالهاست آرزوشو داشتم. و چند لحظه سکوت برقرار شد تا من حالم نرمال شه و بتونیم ادامه بدیم.

آخ که هرچی از اون روز بگم کم گفتم. فکر کن واقعا مضراب بزنم به سیم سنتور و نتها رو بگم. آخه چقدر دلنشین بود و چقدر بیخودی و الکی زیر بار این خشونت از همسر و خودم رفته بودم که این عشق و کیف مال من نیست و باید یه آرزوی قرطی باشه فقط. همش میگم چرا حرفشو گوش دادم. چرا برام مهم بود حتما راضی باشه ؟ چرا بهش اجازه دادم اینهمه منو تو این رویا که ساز میزنم نگه داره ؟ چرا به خودم اجازه دادم از حق خودم بگذرم؟؟؟

حالا البته چه فایده ای داره این حرف ها. مهم اینه من بالاخره انجامش دادم :)

چهارشنبه هم که روز باشگاه بود و امروز هنوز بدنم گرفته. چرا من تنبل تنبلام تو ورزش؟؟؟

چهارشنبه وسط یه عالم فشاری که رو بدنم حس میکردم چند بار به سرم زد بابا من واسه ورزش ساخته نشدم. به سرم زد خیلی شیک برم مانتومو بپوشم و از دری که اومدم برگردم. اما چون هم خواهرم همراهم بود هم معلم ورزش سابقم روم نشد. 

برنامه ام که تموم شد حالم خیلی خیلی خوب بود. و این یعنی من برای ورزش ساخته شدم و باید تلاش کنم تا بدنم عادت کنه.باید رنجشو بکشم که از نتیجه اش لذت ببرم و اصلا کدوم شیرینیه که بی زحمت صاف بره تو گلوی آدم؟؟؟ حالا تصمیمم اینه ادامه بدم خلاصه.


چهارشنبه یه سری به مامانم زدم.نهار پیششون بودم.از درخت گوجه سبز بالا رفتم و جیبامو پر کردم.بعد شستم و نمک زدم و با مامان و بابا و جوجه خوردیمشون.

پنجشنبه باز رفتم اونجا برای عصر.باز از درخت بالا رفتم و برای خونه آوردن گوجه سبز کندم اما پایین اومدنی افتادم و الان ساق پای راستم چند تا جای خراش و کبودی داره و کف دست چپمم سوراخ شده.انگار یه سنگی شاخه ای چیزی تا مغز استخونم رفته و درومده انقدر که سوراخش عمیق و دردناکه.


جمعه هم رفتم خونه ی داییم.برای دیدن دوست دوران کودکی و نوجوانی و جوانی . دختر داییم. قایمکی از مامان رفتم چون با داییم قهره و آیه نازل شده با هرکی حال نمیکنه ما هم باید قهر کنیم باهاشون :/

بعد چند سال دستپخت زن داییمو خوردم و مثل بچگی ها با مونا رفتیم تو اتاق و حالا جیک جیک نکن کی بکن :)

فکر کن الان دو تا جوجه ی دو و سه ساله داریم. بچه ها هم با هم بازی کردن. آخرشاش دیگه داشت خونریزی سر اسباب بازی راه میفتاد که من برگشتم خونه.


الانم یک ساعته کوروش جانمو مهد گذاشتم و برگشتم خونه.  فداش بشم انقدر رقاصه که تا صدای آهنگ میشنفه باید پاشه یه قری بده. امروز مربی کلاس شش ساله ها میگفت بچه ات منو به رقص آورد جلسه ی قبل چقدرم با مزه میرقصه 

یکی دو سال پیش بود نسیم یه کلیپ از اول مهر برام فرستاده بود که یه دختر کوچولو توش ریز میرقصید وسط صف و یه چشم ابرویی بالا مینداخت و ادایی در میاورد

یادمه اون موقع بهش گفتم اصلا خوشم نمیاد بچه اینجوری باشه

چه میدونم حس بی ادب و لوس بودن گرفته بودم و دوست داشتم بچه ی آدم عصا قورت بده یه جا بایسته و هر وقتی یه لبخند ملیحی بزنه.

خوب الان واقعا این طور نیستم. هر بار همون کلیپو میبینم غش میکنم. الان فکر میکنم چه خوبه آدم بچه ی شاد داشته باشه. هر بار کوروش میرقصه که تعدادش هم خیلی زیاده من دلم براش غش میره.


راستی سفارش نخ های شماره دوزیمم رسیدن و محض رضای خدا و درس عبرت گرفتن من هیچ کدومِ نخ ها به کار در حال اتمام من نمیخورن

یکی دو روز که حسابی حرص و غصه خوردم اما بعدش گفتم چه فایده از این حال؟؟ پارچه ی جدید برش زدم و دارم دوباره میدوزمش

میونه ام با همسر اصلا خوب نیست و احساس خطر میکنم حس میکنم دوریمون براش شده عادت.دیگه نه چت کردن شبانه ای داریم نه تماس های احساسی خوب.

سیاوش اصرار داره دلتنگی رو انکار کنه تا ظاهر اوضاع خوب بمونه من اصرار دارم حرف دلامونو به هم بگیم. اوضاع یه جوریه که دعا میکنم زود کارمون درست شه بریم.کنار هم باشیممیدونم احمقانه است اما فکر میکنم اینجوری پیش بریم احساس همسر کلا ته میکشه.به بدون ما خوب زندگی کردن خو میگیره و دیگه براش مهم نخواد بود کنار هم باشیم خانواده باشیمعاشق باشیم.

نمیدونم نمیدونم شاید هم اینا فقط توهمات من باشه.

به هر حال خواستم نوشته باشم که با همسر خوب و خوش نیستم و حسی که ازش میگیرم واقعا وحشتناکه.


خوب همینا دیگه. اینم از این پست. الان باید برم یه ساعت وقت بذارم خونه رو مرتب کنم. بعد هم سنتور تمرین کنم.احتمالا باشگاه هم برم و هفته ی خیلی خیلی شلوغی دارم این هفته :) از همون هفته ها که براشون میمیرم و هر لحظه باید زنذگی کنم 


خوب سلام سلااااام :)


بعد از

قصه های من و جوجه 1 و

قصه های من و جوجه 2  میریم که این پست رو به ثبت برسونیم.


قصه های من و جوجه بصورت سریال وار از ادامه ی پستهای قبلی نوشته میشن بنابر این الان من باید از یک سال و نیمگی اش ادامه بدم.

 واکسن یک سال و نیمگی !! یه لعنتی ِ به تمام معنا بود روز اولش بچه ام کلا زمین گیر شد.مطلقا نمیتونست راه بره و من کنارش بودم.سرشو رو پام میذاشت و به مظلوم ترین حالت ممکن ناله میکرد. روز دوم مثل تیمور لنگ شده بود و موقع راه رفتن پای واکسن خورده اش رو روی زمین میکشید. اما از صبح سوم خوبِ خوب شد

اون پروژه ی خوابش هم که گفتم میخوام از روی پا خوابیدن بگیرمش بی نتیجه موند.چون به جای پا عادت به بغل کرد و هر روز به دقایق بیداریش تو بغلم افزوده شد و خوب اینکه یه بچه ی ده کیلویی رو بغل کنی و راه بری خیلی سخت تر از اینه که روی پا بخوابونیش. و اینجوری شد که ما همچنان همون روش رو برای خواب روزش داریم.


یه اتفاق خیلی بزرگی که تو این شش ماه افتاد تغییر محل زندگیمون بود.بچه ای که هر روز یا تو حیاط مجتمع میبردمش یا پارک سر کوچه ؛ و دو سه تا آدم ثابت رو هر هفته و بلکه چند بار در هفته ملاقات میکرد یهو اومد شمال که هر روز یه عالمه دورش شلوغ بود و انقدر یا خونه ی این باید میرفتیم یا خونه ی اون یکی ؛ انگار روال مشخص و مطمئنی برای زندگیش نداشت.

گرفتار مادری شد که به شدت افسرده و دیوانه شده بود و تا بیاد به شرایط جدید عادت بکنه ؛ پدرش هم ازش دور شد

ما وقتی رفتیم شمال دیگه جای کوروشو سوا کردیم. به این صورت که من و پدرش رو تخت میخوابیدیم و برای کوروش زیر تخت تشک پهن میکردیم.اول شب من باهاش رو تشک دراز میکشیدم و وقتی خوابش میبرد دیگه آزاد بودم.

اون موقع فکر کردم چقدر روش خوبیه و خیلی هم خوب بود. اما رفتن پدرش یه جوری شد که کوروش وارد یه بحران جدیدی شد.منم چون کسی منتظرم نبود همونجا کنار کوروش خوابم میبرد.و خیلی زود عادت جدید تماس فیزیکی قبل خواب افتاد وسط ماجرا ! 

از همون موقع تا همین حالا کوروش بدون اینکه دستمو نوازش کنه نمیخوابه.

به ظاهر چیز خاصی نیست اما به نظرم این که آدم به یه عامل بیرونی وابستگی پیدا کنه یه آشفتگی درپنی درست میشه 


بعد ما از اون خونه دوباره اثاث کشی کردیم به یه واحد بزرگتر که همون کنج امن باشه.

اینجا تو اتاقی که مال کوروشه میخوابیم. دوتایی. و چند بار امتحان کردم کم کم ازش فاصله بگیرم تا قبل رفتم موفق شده باشم اتاق خوابشو کلا جدا کنم نتونستم.


اوضاع غذا خوردنش هم عالیه فقط هنوز مستقل غذا نمیخوره :(


یه خصلت خیلی جالبش اینه عاشق جارو کشیدنه. چه دستی چه برقی.


از وابستگی اش به من خیلی خیلی کم شده و ساعت های تنها بازی کردنش خیلی خیلی زیاد شده.

وسایل بازیش همچنان اون ماشینی که برای یکسالگیش خریدیم و یه دوچرخه است که چند هفته است که صاحبش شده.


به نظرم استعداد دوچرخه سواریش عالیه. از اول خودش تنها سوارش میشد.با اینکه خیلی هم کوچک نیست. الان هم با نیم رکاب تقریبا بعد دو هفته کاملا میتونه جلو ببردش 


محبتم بهش خیلی بیشتر شده و گاهی نگاهش که میکنم به خدا به خدا به خدا نفسم میخواد بگیره از هیجان حضورش؛داشتنش. اینکه من مادر این موجودم.


دیگران خیلی بهش برچسب شیطنت میزنن اما به نظر خودم که یه پسر سالم کنجکاوه کارای خطرناک هم میکنه اما باز من نمیذارم رو حساب شیطنتش. 

اینا تجربه های زندگیشن که من کنارش تلاش میکنم به بهترین شکل براش رقم بخوره.میپذیرم گاهی باید درد هم بکشه نتیجه کاراشم ببینه و یه چیزهایی رو فقط با گفتن خطرناکه درک نمیکنه. پس قبل اینکه کار دست خودش بده خودم موقعیتش رو فراهم میکنم که متوجه خطر بشه بدون اینکه بهش آسیب جدی برسه.


مثلا وقتی عاشق آتش و کبریت و فندک شد و اصرار کرد دستش بگیره بهش گفتم ممکنه بسوزی اما وقتی دوست داشت کبریت توی دستمو لمس کنه جلوشو نگرفتم

انگشتشو بهش زد و گفت اُ اُ . سوخت! و تمام شد.

 یا نمیفهمه بهش میگم دم گربه ی بیچاره رو نکش. میذارم بکشه و عصبانیت گربه رو هم ببینه. 


من نمیخوام بگم خیلی مامان عالی ای هستم اما بچه ها گاهی از خودم ذوق میکنم.

وقتی کوروش صبحا که بیدار میشه قبل بازی رخت خوابا رو با من جمع میکنه و بالشا رو سر جاشون میذاره؛وقتی غذامون تموم میشه و هر وسیله ای بتونه برمیداره و تو سفره جمع کردن کمک میکنه ؛ وقتی باعث درد یکی میشه بهش میگه ببخشید و بوسش میکنه؛وقتی بدون اینکه مستقیما بهش یاد بدم تو مکالمه با پدرش بهش میگه نَمَسَمی (یعنی نفسمی) وقتی با عروسکش حرف میزنه و با محبت بهش شب بخیر میگه و میبوسدش خوب من از خودم این وقتا احساس رضایت میکنم دیگه ^_^

چون اینا حاصل یادگیری های غیر مستقیمشن. 


بچه ی لاکچری هم ندارم. از کارای وحشتناکشم بگم مثلا تو بیرون از خونه وسط پیاده رو یا تو مغازه ها یهو دراز میکشه زمین. یا الان یه مدته آب رو به جای خوردن جمع میکنه تو دهنش یهو فوتش میکنه بیرون. یا لیوان آب رو عمدا چپه میکنه رو فرش. یا با غذاهای آبکی دوش میگیره.دست میکنه توشون به سر و صورت و بدنش میماله.


ولی کلا به نظرم بچه ی خوبیه. 


تازگیا میتونم تنها تو حمام بذارمش بازی کنه. مثلا نیم ساعت میمونه. باظرف شامپو و قالب ژله های رنگی که دیگه مخصوص حمام کوروشه و از اونجا بیرون نمیاد سرگرم میشه


حرف زدنش هم که عالی شده.کلماتی که میگه دیگه از حسابم در رفته و جمله هم چند تایی دو الی سه کلمه ای میگه.


یه سری کلمه داره من براشون غش میکنم:


صُمانه (صبحانه)


مَدِکا (مهد کودک)

میچرخه (دوچرخه)

فیژَلَت (رژ لب) 

کَبوکَت (کبوتر)

زَمور (زنبور)

مَنجره (پنجره)

بادکا (بادکنک)

کَلَتَم (کله ام/سرم)

پاتَم (پام)

کُلاتَم (کلاهم)

انداخت (افتادم)

گَذا (غذا)

تَبَلود (تولد)

سنتور و مضراب رو هم دقیقا به همون صورت میگه و روزی چند بار میگه تَرین یم (تمرین کنیم)

امروز هم که دومین سال زندگیش تموم شد


سال اول دعام زیر لب این بود که خدایا به من انرژی بده سال دومش فقط دعا میکردم خدایا به من صبر بده. و مطمئنم از حالا روزگار بهتر تری هم در انتظارمونه :)


و اجازه بدید در آخر جمله ی معروفمو بازم تکرار کنم. بچه داری سخته اما شیرینه؛شیرینه اما سخته و این دو تا رو باید کنار هم پذیرفت برای داشتن یه زندگی خوب.http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_smile.gif


 سلام سلام.


دارم بعد از ظهر یک روز اردیبهشتی رو کنار جوجه میگذرونم.

 هوا به شدت دلپذیره ابری خنک و از نسیمی که از پنجره ها میاد و روی پوستم میشینه نگم براتون. از گلدونای شاداب پشت پنجره که لبخند به لبم مینشونن نگم براتون.

از شالیزار ها که دونه دونه دارن نشا میشن و تو همشون صدای تراکتور میاد و خانمای شمالی با تیپای با مزشون تا زانو توش فرو رفتن و دونه دونه بذر میذارن نگم براتون.

تو فاصله این دو پست اخیر یکبار بدجوری بدجوری به لحاظ روحی زمین خوردم

و یکی دو روزی اون حس پوچی،رخوت و کسالت رو باز با همه وجود چشیدم

و دوباره بلند شدم. 

در حال حاضر حالم خوبه و کلی ذوق از کلی موضوعات مختلف توی دلم وول میخوره.

یکیش نزدیک شدن به رو به راه شدن کار همسر جریان از این قراره که چند هفته پیش نامه مصاحبه همسر اومده بود اما گویا تاریخ روی نامه اشتباه خورده بود.

و این اشتباه شدن هر چند به خودی خود ضد حال محسوب میشه اما دلمون روشنه که به زودی دوباره نامه اصلاح شده به دست همسر میرسه.

یکیش اوضاع گل و گلدون های خونه است. هزار ماشالله یکی از یکی دلبر تر زیباتر و شاداب تر هستند و من هر بار که نگاهشون می کنم کیلو کیلو قند و شکر توی دلم آب میشه.خصوصا که دیروز دیدم بنفشه افریقایی که نشا کرده بودم داره جوونه میزنه.

یکیش  اینه که استاد قنادی که قرار بود توی رشت برم  کلاسش برای خرداد کلاس آموزشی گذاشته و من هم ثبت نام کردم.

و هیجان انگیز ترین خبر ها اینه که من الان یک عدد مامان مینا هستم که چمدون یه سفر هیجان انگیز رو بسته و امشب راه میفته میره که به یه آرزوی شیرینش برسه

و این اولین سفر تفریحی مستقل منه و جور شدنش بهم کلی حس استقلال شجاعت و قدرت داده من بارها و بارها از شمال به ساوه بعد از ساوه به شمال تنها سفر کرده بودم اما اونا فرق داشتن.

انگار اونها رو باید میرفتم و جای حرفی توشون نبود. 

جالب ترین قسمت اینه که مدتها به این سفر فکر کردم و بارها ترسیدم.

ترس از عکس العمل خانواده ام که بگن علی بی غمم. خودسرم.پادرازم.ددری ام.

ترس از شوهرم که بگه اجازه نمیدم. که بگه خودسر شدم. که جنگ راه بندازه.

اینا همون چیزهایی هستن که نسیم درموردشون بهم میگه توهم زدن! یعنی من پیشاپیش برای خودم میبرم و میدوزم و از جانب دیگران درمورد خودم فکر میکنم. 

درمورد سیاوش هم دارم یاد میگیرم چه جوری بدون بی احترامی و زیر سوال بردنش به عنوان مرد خانواده جریان اجازه گرفتن رو هم به اطلاع دادن تغییر بدم.

مثلا وقتی سنتور خریدم ازش نپرسیدم  بخرم یا نه گفتم دارم میخرم نظر تو چیه در مورد اینکه سنتور باشه یا سه تار یا تار؟؟؟

در مورد سفر هم فقط گفتم دارم میرم شیراز ب به نظر تو با اتوبوس برم یا با قطار؟؟

پیام داد واقعا نمیدونم چی بگم بهت.

من هم گفتم بگو بهت  اولین سفر شیرازت خوش بگذره عزیزم

اونم واقعا گفت خوش بگذره و جزییات سفر رو باهام چک کرد. و همین!! 

چقدر گاهی بیخودی ازش ترسیدم. هم سر اینستای قایمکیم. هم سر این سفر هم سر خیلی چیزا

حالا قسمت لطیف ماجرا چیه؟؟ اینکه تو شیراز صاف میرم تو جگر نسیم. 

وای یعنی قلبم داره از ذوق میترکه  صد بار با خودم فکر کردم چجوریه اولین لحظه دیدارمون.؟ میگم خوب وایمیسیم دست میدیم اون خوش آمد میگه من لپام گل میندازه. بعد میگم اینجوری خیلی خشکه حتما دو بار صورت همو بوس میکنیم ولی میدونم آخرشم من محکم میگیرم تو بغلم میچلونمش حتما.

اوووف خلاصه دارم میرم تو دل لذت زندگی. آزادی و دیدار و سفر و.  همه ی چیزای خوب یه جا

قبلشم تهران قبل پروازم چند ساعتی یه دوست دیگه رو خواهم دید.


اوووم همینا دیگه. خبر خاص دیگه ای ازم نیست. روزه نمیگیرم. ناخنام بعد اون کاور کردنا آسیب دیدن. شماره دوزی میکنم اما سفارشام تموم شه به احتمال خیلی زیاد دیگه سفارش قبول نمیکنم. چون کار سختیه و منبع درامد هم محسوب نمیشه مثلا دو سه ماهی صد تومن به درد من نمیخوره

دیگه شدیدا به باغبونی علاقمند شدم و مدام میرم گلخونه گل میخرم و خودم با عشق گلدوناشونو عوض میکنم. 

باشگاه رو هم باز کنار گذاشتم. کتاب هم هیچی نخوندم تو این دو ماه. 

و اینکه منتظرم ببینم این سفر برام چیا خواهد داشت . با یه چمدون سبک میرم و امیدم اینه با یه کوله بار تجربه و امید و آرزو و برنامه های تازه برگردم.




سلام سلام سلااااام :)


من با کلی تاخیر اومدم.جوجه با عموش رفته بیرون 

و از اونجا که این یه فرصت غنیمت برای پست نوشتنه احتمالا از بیشتر جزییات چشم بپوشم و اصلی ترین حرفامو بزنم.


خوب شیراز رفتنم چطوری شد؟؟ حتما خیلی هاتون اینستا رو چک میکنید و میدونید دیگه؟؟ من از شمال رفتم تهران .یه شب تا عصر خونه ی دوست خوبم نوستال بودم که از بچه های وبلاگیه.بعدش دقیقا وسط غذا خوردن و گپ زدن یهو چشمم به ساعت خورد و فهمیدم وااااای خیلی دیرم شد برای فرودگاه :/


اینجوری شد که از پرواز اول جا موندم و چقدر تو فرودگاه گریه کردم . آبروم رفت :/


بعد رفتم یه بلیط دیگه خریدم و یه ساعت دیگه اش سوار هواپیما شدم.

کوروش تو هواپیما دهن من و بغل دستیمو اسفالت کرد.

نمینشست رو صندلی و میگفت منو ول کن قل بخورم کف هواپیما :/


خلاصه بعد یه ساعت و نیم رسیدیم شیراز و نسیم و هومان و باباش اومدن استقبالمون با گل رز مورد علاقه من :)

و از اون روز گشت و گذارهامون شروع شد.

تو سفر شیراز تنها چیز آزار دهنده ارتباط نگرفتن کوروش و هومان بود. بخاطر همین فقط یه شب شد که من و نسیم دل سیر بشینیم پای حرف زدن باقی شبا از خستگی بیهوش میشدیم.

سفر شیراز همونجور که فکرشو میکردم خیلی برای من پربار بود. هم بهم کیف داد هم برای شوهرم دلتنگ ترم کرد هم بهم آرامش داد و هم بخاطر باطل شدن یه سری باورهایی که به خودم داشتم و دیدم نه انگار پاقعا بیخودی باور داشتم کمی متلاطمم کرد.


در حال حاضر بیشتر قسمت وجودی منو مادر بودنم تعریف میکنه. یعنی انگار هویتم رو مادر بودنم پر رنگ یا کمرنگ میکنه.یا آدم خوب یا بد بودنم انگار با نوع مادر بودنم گره خورده.

نمیدونم مقایسه کردن در این موارد احمقانه است یا نه اما من واقعا از اینکه اگه نسیم یه مادر مثلا بیست باشه من در کنارش نمره ام به سختی چهارده میشه ناراحت میشم.

منظورم رفتارش در مقابل بچه ی خودش نیستاااا . در مورد بچه ی خودم میگم.  تو اون برهه انگار نسیم مادر دو تا بچه بود.

هر کاری رو قبل اینکه من انجامش بدم یا نگرانش باشم یا بهش فکر کنم بهش فکر میکرد نگرانش میشد و انجامش میداد.

من خیلی خوشبخت بودم که نسیم برای بچه ی من کم از مادر نبود هاااا اما بعدش همش حس سرخوردگی داشتم.خودم پیش خودم یعنی.


اوووم یه چیزی که تو خونه شون منو عاشق خودش کرد مکالماتشون بود.  مثلا یه چیزی که خیلی تو یادمه اینه که یه بار کوروش میرفت سمت هومان و هومان داد میزد.بابای هومان ورود کرد.با این جملات : هومان جان پسر خوبم ما باید به مردم عشق و مهربونی بدیم که عشق به سمتمون برگرده.باید لبخند بزنیم نه فریاد.


خوب اصلا باقی مردها هیچی من واقعا فکر میکنم خودم خیلی اوقات قابلیت اینو داشتم و انجامش هم دادم که کوروش داد بزنه و من بلند تر داد بزنم و بخوام ساکت شه !

در حالی که مدتهاست میدونم مثلا با بی ادبی نمیشه به بچه آموزش ادب داد. با بی احترامی نمیشه احترام گذاشتنو یاد داد.


خلاصه که یاد گرفتم ازشون. واقعا سعیم دو چندان شده تو مهربونی.


شیراز خیلی خوب بود خیلی و من اصلا احساس نکردم خونه ی کسی هستم که اولین بارمه میبینمشون. بعدش که آخرش شد تو دلم بارها به بی ملاحظگی خودم فحش دادم.الان اگه برگردم عقب حتما دو روز زودتر از اونجا برمیگشتم.


بعد از اونجا با قطار رفتم تهران و از اونجام ساوه.

سفر با قطار عالی بود.


کمتر از 24 ساعت ساوه استراحت کردم و بعد رفتم شهر همسر.


کلا دو شب اونجا بودم و سومین شب برگشتم.اتفاقا فکر میکنم به اندازه هم موندم و به موقع برگشتم.

تو شیراز داشتم به نسیم میگفتم یه جوری مادر شوهرمو بخشیدم که میتونم بهشون محبت کنم و عشق هم بدم.

الانم همینو میگم اما باید بگم هر کاری کنم انگار شوهرم دو تا آدم جوش نخوردنی هستیم !

یعنی من از دستش حرص خوردمااااااا

حالا جزییاتش بماند.


بعدشم که باز از اونجا با قطار رفتم تهران و از تهران با شوهر آبجیم برگشتیم شمال

و تا الان چند ساعت پشت سر هم خونه ی خودم نبودم.

به مامانم و خواهرا باید سر میزدم.یه شب خونه ی مامان خوابیدم.یه شب دسته جمعی خونه ی خواهرم تو ییلاق خوابیدیم.

بعدش چون کلاس کیک پزی داشتم رشت چند روز رفتم انزلی.

امروز که از انزلی برگشتم برای نهار دعوت خونه ی خواهرم بودیم.

بعد عصر رفتیم به مامانم سر زدیم و تازه اگه خدا بخواد چند ساعتی هست که من برگشتم کنج امنم.


الان کوروش برگشته و داره تاب تاب سواری میکنه و اولین باره من با لپ تاپ در حضور کوروش دارم پست میذارم.

توی خونه ام بمب ترکیده.

چمدون سفرم نصفه نیمه باز شده . لباسهای زمستونی و تابستونی روی تخت و مبل و کف اتاقن که زمستونیا جمع شن و تابستونیا برن تو کمد.

و خلاصه انگار یکی دو روزی طول میکشه تا زندگیم دوباره کمی رنگ روزمرگی بگیره.\


وای بچه ها من به شدددددت چاق شدم.

به شدت اشتهام زیاد و مقاومتم در برابر خوراکی کم شده.

 هله هوله نه هاااااا غذا :/

اصلا اوضاع هیکلم واقعا قلنبه سلنبه شده


کیکم رو هم که دیدید اینستا گذاشته بودم ؟؟؟


آقا نامه ی مصاحبه ی همسرم هم اومد خدا رو شکر. برای آخر خرداد. لطفا دعا کنید تو مصاحبه اش موفق شه.

الهی فداش شم دیروز میگفت من بیشتر از یه ماه دیگه نمیتونم دوریتونو تاب بیارم.دیگه قاطی کردم.

و این قاطی کردنش مدتیه کاملا معلوم شده.


دیگه اون سیاوش هر روز اصلاح کن و شنگول و دلداری بده و قوی نیست. کسل و بیحوصله و شه شده و قیافه اش داد میزنه خسته است از درون خسته است :(


خوب دیگه من میرم فعلا.

عبادت هاتونم قبول باشه.




:(

سلام بچه ها جون.


خیلی حال و احوالم جالب نیست.

این روزها به آرامش خونه احتیاج داشتم اما باز باید این ور اونور میرفتم. تعطیلات بود و خواهرم از ساوه اومده بود و قرار بود دور هم جمع باشیم.

حالا از دیشب باز برگشتم خونه.


اوووم چند روز پیش قرار با روانپزشکم داشتم. حرف زدن های من و تعریف کردن همه ی زندگیم برای اولین بار برای یه نفر تموم شد.حالا نوبت حرف زدن اون رسیده.


گفت اعتماد به نفس و عزت نفس و همه چیم نابوده :/ و این از بحران های زندگیم معلومه. و اینکه بخاطر خلا های بچگی پیوسته میل به حمایت شدن دارم که اگر عزت نفسم درست شه اون هم بهبود پیدا میکنه. و اونم درست نمیشه مگر با توجه هر لحظه ی من به گوهر ارزشمند وجودم.


سختمه این توجه کردنا. هر چند میدونم راه سعادتم همین حرفاست 


سیاوشم که باز نزدیک یه اتفاق مهمه و قاطی کرده. خوبه برای زایمان من با خود من قهر و دعوا راه ننداخت :/


وگرنه ما میخوایم خونه عوض کنیم بدخلق میشه

میخوایم بخریم بدخلق میشه

میخوایم بفروشیم بدخلق میشه

رستوران زد بدخلق شد

ازش بیرون اومد بدخلق شد

میخواست ازمون دور شه و ناراحت بود بدخلق شد

الانم که هفته بعد مصاحبه داره


حال و حوصلشو ندارم اصلا.امروز داشتم فکر میکردم چجوری بهم میگه حتی وسط دعوا وقتی من فریاد میزنم وقتی قهر میکنم هنوز دوستم داره؟؟

من اصلا اینجوری نیستم. من یهو سرد میشم.الان هیچ چیزی نشده.فقط عصبی طوره یه کم و این تو مدل حرف زدنش باهام تاثیر گذاشته.و همین باعث شده اونهمه علاقه و شور و فلان تو من گم شه.که دلم نخواد بهش زنگ بزنم.که نخوام بهش فکر کنم.  چه مرگمه !


کوروش هم کمی از حالت نرمالش خارج شده.وارد یه مرحله ی جیغ زدنی و چسبیدنی شدیم نمیدونم ربط به مریض شدن های پی در پی اش داره یا نه؟


کلاس سنتورمم. یه ماهه نرفتم.دنبال یه جای جدیدم که با نت درس بده.این بهم ردیف دستگاهی درس میداد.

حالا دوشنبه با یه آموزشگاهی تو انزلی هماهنگ شدم برم اونجا.


* بچه ها جونم ببخشید من یه مدت بود هم اینستا هم اینجا کامنتهای رو انقدر دیر جواب میدادم که سرد میشدن از دهن میفتادن.بعد از این یا پست نمیذارم یا درست حسابی فعالیت میکنم.


* لینک اینستایی که تو وبلاگ بود رو اصلاح کردم. مجددا میتونید استفاده کنید.


*فعلا


پی نوشت : قالب جدیدمو خیلی دوست دارم.فقط نمیدونم چرا تو گوشیم چپه چوپه نمایش میده.نظر شما در مورد قالب چیه؟ مشکلی باهاش ندارید؟





یکشنبه.نوزده خرداد:

کلافه ام.

توی پاسپورتم ،صورتِ لاتینِ نام خانوادگیم رو دو حرف اشتباه نوشتن و من دیر فهمیدم.

حالا که اولا اشتباه از اونها بوده باز میخوان پول صدور پاسپورت ازم بگیرن دوما اجازه ی همسرمو میخوان. وای یعنی کارد بهم بخوره خونم از این برده داری که علیه ست درنمیاد.


از دیروز اومدم انزلی.خونه ی خواهرم.هم برای افتادن دنبال کارای پاسپورت،هم میخواستم برم رشت وسایل قنادی بخرم چه وسایل خریدنی شد. یک و صد پولشون شد،دیگه کفگیرم به کف دیگ خورده.


دوشنبه.بیست خرداد:

انزلی ام.امروز قرار بود برم کلاس سنتور جدید.منشیش زنگ زد گفت فردا بیا :/ سه هفته است منو مسخره ی خودشون کردن.باور نمیکنید اما ذوق موسیقیاییم کاملا داره از بین میره.همه جوره خورده تو ذوقم.دیگه امیدی ندارم ازم سنتوریست دربیاد.بیشتر شبیه اینم که آرزوم به باد رفته باشه.

خوب عوضش امروز با جوجه رفتیم پارکینگ،آیسی (مادر) رو با سه تا از بچه هاش بیرون آوردیم و دو ساعت تمام بازی کردیم.بدو بدو کردیم،کشتی توله ها رو تماشا کردیم،آیسی دراز کشید و من حسابی نازش کردم،بهشون غذا هم دادیم.

با تمام اینها از اینکه به جای امروز ،فردا باید برگردم کنج امنم کلافه ام.


سه شنبه بیست و یکم :

صبحمو با چشمای قرمز ورم کرده شروع کردم.حالم وحشتناک بود دیشب با سیاوش بحث وحشتناکی کردم.احساس میکنم توی این رابطه فرسوده شدم

سعی میکنم به خودم بگم مثل همه ی روز و شبای بدی که گذشتن و بعدش اتفاقات قشنگی باهاش تجربه کردم،این بار هم میگذره. اما قلبم،سرد و شکسته است. سیاوش بهم کاری نداره،این فکر احمقانه ی من که اون خیلی دوستم داره،قلبمو شکسته. باید باور کنم اینطورام نیست و من زیادی شمع و گل و پروانه ای هستم. اینجوری راحت ترم.فعلا که قسم خوردم دیگه بهش زنگ نزنم.تا ببینم خودش چه حرکتی میکنه.اینم تقریبا بهش مطمئنم یه دوره ی سخت مزخرف پیش رومه،چون مردی که الان بعنوان همسر میشناسم،قلبش سخت تر از این حرفها شده که دو روز دیگه بیاد زنگ بزنه.

امروز اولین جلسه شروع مجدد سنتورم بود. یه آمزشگاه عالی با هفده سال سابقه تو انزلی. از اینکه تو کلاس فهمیدم هنوز کلی ذوق بخاطرش تو قلبمه خدا رو شکر میکنم.فردا صبح برمیگردم خونه.


چهارشنبه بیست و دوم:

خیلی عجیبه،صبح در حالی بیدار شدم که همسر چندین تا پیام بهم داده بود. که متاسفه بخاطر اون مکالمه،که عاشقمه همیشه و دلش میخواد یه فرصتی داشته باشه جواب دوست داشتن منو بده.


و طبق معمول سیاوش منو سورپرایز کرد و قضاوتای دیروزم چپه از آب در اومد.

برای نهار برگشتم سمت خونه.ام جمع شدیم نهار خوردیم.

عصر و شبش رو هم خونه ی مامان بودم.به بابام گفتم قسط بانکی این ماهمو بده. تا ماه بعد باید یه فکری بکنم. خدا کنه بتونم یه کم سفارش کیک و ژله بگیرم پول دربیارم.وگرنه پول کلاس سنتور و قسط ماهانمو کی میخواد بده؟ کلاس کیک خامه ای هم میخوام برم.ویزیتای دکترم.  یه کم مغزم هنگ کرده و مشغوله :/

پنجشنبه بیست و سوم :

امروز خیلی روز سنگین و دیر گذری بود.

صبح مامان بهم یه مقدار پول داد و اصرار که باهاش مانتو تابستونی بخر.گفتم نمیخوام.گفت برای کوروش لباس بخر.ازش گرفتم خلاصه اما راستش هیچ قصد ندارم باهاش لباس اینا بخرم.میکنمش خرجی خونه.مثلا میوه اینا میخرم.پسرم خوراک خوب بخوره.حالا اینهمه لباس خوب پوشید چی شد؟ چند وقتم با چند دست لباس سر و ته این فصلو هم میارم براش.

صبحم که سیاوش مصاحبه داشت.حالم یه چیزی از افتضاح اون ور تر بود صبح.دیشب باز رو به پنجره به ماه نگاه کردم و دعا کردم.باز به خدا گفتم هر چی خیرمونه همون شه.ولی نمیدونم چرا حالم بده اینقدر.


تنم سالمه.جای خوبی زندگی میکنم.خونه زندگیمو دوست دارم.عاشق گل و گلدونامم.شکمم سیره.لباسم مناسبه.همسرم خانوادمونو دوست داره.خانواده ام سالم و حامی ان.سنتور دارم.

اما خوشبخت نیستم‌. نیستم.


سیاوش هنوز از اون جایی که رفته مصاحبه برنگشته.هیچ خبری ازش نیستم.حالا حرص دربیاریش به اینه اینهمه منتظر تاریخ مصاحبه بودیم،امروز فهمیدم جوابشو دو ماه دیگه یا بیشتر،میدن :/

دوساعته برگشتم خونه،شوهر آبجیم کوروشو برده تو حیاط باهاش بازی میکنه.منم دوباره ساک بستم.گفتم نمیام اما اصرار کردن،میبینن حالم دوباره بد شده. خلاصه شب میریم ییلاق.

خدا کنه فردا صبح که با صدای زنگوله ی دور گردن گاو و گوسفندا بیدار میشم حالم خوب باشه.

بعد مدتها باز حس میکنم حال و روزم خراب و بده. خدا بخیر کنه. 

پاشم برم به گلدونای تو راه پله آب بدم و یه هات چاکلت درست کنم و از این خلوت خونه استفاده کنم.  پاشم برم یه کم نفس عمیق بکشم کنار پنجره. پاشم برم


فعلا

جمعه بیست و چهار خرداد :

از دیشب اومده بودیم ییلاق و الان که ساعت داره دوازده شب میشه،تو راه برگشتیم.

چقدر برام لازم بود بیام اینجا.کلی از خواهرم ممنونم که اصرار کرد منم برم باهاشون.دیشب هوا یخ بود و خواب کلی چسبید.خواهرم اینا دارن طبقه دوم ویلاشونو میسازن.امروز کلی با شوهر آبجیم همکاری کردیم که کف پوش چوبی درست کنیم برای بالکنش. الوار ها رو اندازه زد و من کمک کردم ببره.بعد که چیدیمشون،داشت سوراخشون میکرد که به آهن پیچشون کنه. خلاصه منم دریل گرفتم دستم و سوراخ کردم و بعدم پیچ ها رو زدم.حالا دیگه مجبور نیستم صبر کنم حتما شوهرم دریل برداره یه دیوار سوراخ کنه که آینه بکوبیم مثلا :/

واقعا چقدر زنونه مردونه کردن یه کارایی مسخره است.

عصر هم چند بار گفتم بریم قدم بزنیم،آخر سر خودم و کوروش رفتیم.اتفاقا به اون دو نفره قدم زدنه احتیاج داشتم.کلی به جفتمون خوش گذشت.

کوه برای من،سمبل عظمت و شکوه خداست. چشمم رو کلی پر از این عظمت کردم. بعد رفتیم یه جا دراز کشیدیم،جوجه ماشین بازی میکرد و من به زندگیم نگاه میکردم،به صداها گوش میدادم و روحم سبک میشد.  یه آن احساس کردم چقدر خودم رو دوست دارم و دلم خواست دست به زانو بزنم و بلند شم از این غمی که چند روزه هر لحظه باهامه. یادگار امروز شد یه کلیپ که تو اینستا گذاشتم و احتمالا دیدید :)


شنبه بیست و پنج خرداد :

برای نهار خونه ی مامان بودم.عصرش یه چیزی شد برگشتم.امان از دست مامانم

یکشنبه بیست و شش خرداد:

  صاحبخونه اومدیم انزلی خونه ی خواهر.تو راه از یه گلخونه برای خودم یه گلدون بنفشه آفریقایی خریدم.از رنگی که نداشتم ارغوانیه. وای عاشقشم.  دیگه خیابون سپه انزلی رو بالا پایین کردیم و بعدم کافه رفتیم. یعنی کوروش بلایی تو کافه سرم آورد که خدا میدونه ^_^

دوشنبه: صبح باز رفتم دنبال کارای پاسپورتم.حل نشد.

عصرم که کلاس سنتور داشتم. آخی استادم یه آقای پا به سن گذاشته ی رشتیه. خیلی از هوشم تعریف میکنه و منم کلاسمو خیلی دوست دارم. بعد کلاس یه کم قدم زدم و بعدم باز خونه ی آبجی.فردا برمیگردیم.

الانم باز با سیاوش دعوام شد. میگه برای چی اصرار داری زود پاسپورتتو درست کنی من که هنوز جواب مصاحبمو نگرفتم جالب نیست واقعا؟ یعنی ما باید انقدر صبر کنیم که همه ی کارا انجام شده باشن فقط گیر پاسپورت من باشیم؟؟؟ 

اعصابمو که خرد کرد تازه گفت چرا ناراحت میشی اصلا برو درستش کن. گفتم نه من دیگه کاری به پاسپورت ندارم اما وای به اون روز که اومدن ما یه روز هم شده بخاطر پاسپورت من عقب بیفته.

چرا با من اینجوری میکنه چرا؟ دیگه منو نمیخواد؟ آخرین بار دو شب پیش وسط حرف و چت مهمی یهو غیب شد.اصلا حتی به خودش زحمت نداد این دو روز یه بار پیام بده ببخشید وسط چت رفتم.حرفاتو خوندم،بعدا باز حرف میزنیم و فلان.

 تحملم تموم شده بخدا. صد بار از خودم پرسیدم چرا میخوای بری پیشش اصلا؟ هفت ماهه که نیست.میتونم جدا شم.میتونم برای خودم قنادی بزنم.ور دل خواهرام زندگیمو کنم. 

ولی خوب میدونم این فکرام چرندن.  میدونم که چنین کاری نمیکنم. اینجوری نامردگونه حالا که دستش به جایی بند نیست حالا که دلتنگ بچشه اینکارو باهاش نمیکنم.  چقدر حالم وحشتناک میشه با این فکرا. چقدر غصه میخورم از اینکه شرایط زندگیم فکر منو تا این سطح پایین آورده.

سه شنبه بیست و هشت خرداد:

برگشتیم خونه. به گلهام رسیدگی کردم.سعی میکنم آروم باشم.سعی میکنم به سیاوش فکر نکنم. برام استاتوس گذاشته *چقدر صَرفِ غرق شدن شَوَم تا به نجاتم آلوده شوی؟*

منم گذاشتم *از آیینه بپرس نام نجات دهنده ات را*

دلم براش تنگه اما اینجوری نمیشه.

عصر باز پیام داد عزیز دلم چه خبر و کجایی و . 

منم مختصر جوابشو دادم.جالبه تا این ساعت که دوازده شبه حتی هنوز جوابمو باز نکرده بخونه :/

غروب دلم خیلی گرفته بود. کلافه و پریشون و اصلا یه حالی.

کوروشو سپردم آبجیم و دوچرخه ی پریا رو برداشتم و حالا رکاب نزن کی بزن.

ساعت شش و نیم رفتم و هشت برگشتم. 

از بین شالیزارا رفتم،مشاممو پر از بوی برنج ها کردم تا رسیدم دریا. قدم زدم،دویدم،تا زانو تو آب رفتم،کنار ساحل نشستم،دراز کشیدم،چشمامو بستم،گوشمو از صدای موج ها پر کردم. یه مدیتیشن تمام عیار بود برای خودش. ذهنم سبک شد.بدنمو شل و ریلکس کردم،انقباض ها دونه به دونه باز شدن و من سبک ترین شدم تو عالم هستی.

تو راه برگشت رفتم تو یه مزرعه،لا به لای برنج ها،باز بو کشیدم و خیره شدم. چشم هامو از اون حجم سبز پر کردم و وقتی برمیگشتم،آروم ترین ریتم دنیا رو قلب من داشت و ریه هام در فراخ ترین حالت ممکن بودن. هیچوقت اونقدر راحت نفس نکشیده بودم. دم های عمیق طولانی. باز دم های عالی. تمام سلول هام حالشون خوب بود.

چی میشد اگه دوچرخه سواری تا دریا یه برنامه ی ثابت تو زندگی من میشد؟؟؟ 

چهارشنبه بیست و نه خرداد :

صبح که بیدار شدم به خودم و کوروش با صدای بلند قول دادم امروز مهربون ترین مامان باشم.صدای بلندم تو خونه ممنوع باشه و برای بازی هایی که کوروش درست میکنه یه راهی پیدا کنم که با صلح و دوستی تموم شن.بیشتر بهش توجه کنم و بیشتر باهاش حرف بزنم. 

حالم. یه جوریه.

انگار که در ابتدای یه تصمیم گیری باشم.ولی تصمیمی ندارم.یعنی نمیدونم حالم چرا همچینه.نمیدونم اونچه کمه چی هست؟

راستش یه مدت بود به یه برنامه ای برای تابستونم فکر میکردم.و از اونجایی که دکترم ازم خواسته ورزش کنم،با خودم قرار گذاشته بودم هفته ای دو روز مثلا بدوم تو جاده ای که به سمت دریاست.

و میخواستم اینجا بنویسم.بعد دیدم نسیم یه جریانی درست کرده تحت عنوان پروژه سازی.اینجوری که به هر کاریمون مثل پروژه نگاه کنیم.خواسته بود هرکس پروژه هاشو بنویسه.

و دست بر قضا پروژه ی دویدنش مثل مال من بود.

بخاطر همین چند روزی کاملا این جریان رو فراموش کردم در مورد خودم.نمیدونم این چه بیماری هست اما از این که دنبال کننده ی دیگران باشم حس تقلید کاری بهم دست میده.و حس اینکه کارم ارزش نداره.

اما خوب امروز دارم فکر میکنم چقدر حرفهام رو خوردم چون یکی اتفاقا قبل من یه جایی نوشته،چقدر از راهی برگشتم که قبلا یکی رفته،چقدر کامنتهامو خوردم چون تو نظرات دوستانم یکی مشابه نظر منو نوشته بوده و این حس که اگه بنویسمش فلانی فکر میکنه من تو سرم هیچی نیست و دارم حرف اونو کپی میکنم کلا باعث شده سکوت کنم. باید تجدید نظر کنم تو این رفتارم :/

خوب پروژه ی سی روز پیش رو برای من اینه که هر ردز هشت لیوان آب بخورم (وسط غذا نباشه) و اینکه هفته ای دو روز دوچرخه سواری کنم یا بدوم. به سمت دریا


شما هم پروژه های خودتونو تعریف کنید و انگیزه هاتونو با ما شریک شید




.

چهارشنبه بیست و نه خرداد:

بعد نهار بابام اومد دنبالمون،من و جوجه رو برد خونشون.میگه گرمه بی کولر برای چی خونه میمونی. اما من که نمیتونم هر روز چون گرمه برم این ور اونور.

خلاصه رفتم و جوجه که بازی کرد و یه کم گپ و گفت کردیم و فلان،همه خوابیدن. بعد خواهرم و شوهرش زنگ زدن و اعصابم بعد حرفامون داغون شد.

 بعدش منم دوچرخه رو برداشتم و زدم بیرون. خونه بابا یه دوچرخه ی قدیمی هست.یعنی کی بشه یهو از حرکت بایسته آدم با مخ بره زمین نمیدونم.  همونو برداشتم. چهل و پنج دقیقه دوچرخه سواری کردم.کیف کردم.

بعد برگشتم دوش گرفتم و یه کم غرغرای مامانمو گوش کردم که چرا تنها میری دوچرخه سواری و فلان :/

بعد بازم غرغراشو گوش دادم که ببین؟؟ بابات قرار بود ببردت گلخونه خاک بخری اما مشغول کارای خودش شده.تو هم بهش هیچی نمیگی. آره دیگه بابا خوبه مامان بده :/

اینجا که رسید دیگه شال و کلاه کردم برگشتم خونه.


پنجشنبه سی خرداد:

صبح زود با دوستم سحر قرار دوچرخه سواری داشتم. سحرو از بچگی میشناسم از همون کلاس اول ابتدایی دوستیم.اما جیک تو جیک هم نیستیم.خوبیم.از دیدن هم خوشحال میشیم اما تماس خاصی نداریم.

حالا همسایمه. خلاصه که هفت صبح راه افتادیم به سمت دریا.

بعد از دو روز پشت سر هم دوچرخه سواری عضلاتم گرفته بودن . خیلی سخت بود.اما لذت بردم. 

به دریا که رسیدیم من مانتو رو درآوردم. تا ران رفتم تو آب. باید یه بار دل به دریا بزنم واقعا برم تو آب غوطه ور شم.  آفتاب پهن شده بود رو دریا و چشمو میزد اما صدای موج ها کافی بود تا آدمو از زمین بکنه ببره اون بالاها

حرف زدیم،عکس گرفتیم،قدم زدیم،دویدیم،بعد من دراز کشیدم و چشمامو بستم،سحر نرمش کرد.

بعدم که برگشتیم و رفت و آمدمون کلا دو ساعت شد.جوجه تازه بیدار شده بود و از اینکه خونه ی خواهرم بود خوشحال بود. باهام برنگشت خونه. واسه همین صبحانمو تنها تو خونه ی خودم خوردم و به برنامه های امروزم فکر کردم.

نشستم کمی شماره دوزی مشتری انجام دادم. دو تا کار دستمه که واقعا بهم لذت نمیدن.فقط میخوام تموم شن.  بعد مدتها تو خونه خودم آشپزی کردم و از این لذت بردم. بعد ظهر هم ام رفتیم خونه مامانم. قرار بود شب،سالاد ماکارونی مینا پز بخوریم که خوردیم و بعدش نخود نخود شدیم و برگشتیم خونه هامون.

 جمعه سی و یک خرداد: صبح صاحبخونه و شوهرش رفتم کوه و شب ساعت دوازده برگشتیم.خوش گذشت.

شنبه:

امروز احتیاج داشتم خونه رو خلوت کنم،سر و سامون بدم،تمیزکاری کنم،به آرامش خونه خیره بشم،به سرامیکایی که برق میزنن نگاه کنم،از بوی غذایی که تو خونه میپیچه لذت ببرم همشونم انجام دادم.به اضافه ی یه تمرین سنتور یه ساعته.

نت خوندن برام یه ذره سخته اما دارم از پسش برمیام. حسابی عشق کردم.از روی دو تا نت مبتدی،نواختم و از این سواد موسیقیایی که دارم کسب میکنم لذت بردم.

عصر هم رفتم خونه مامانم.برای اینکه میخواستم کوروش تو حیاط سرگرم باشه که منم بتونم شماره دوزی مشتری رو انجام بدم.

الانم که لحظه ی خوابمه،خونه ی آبجی ام.چون فردا صبح میخوام برم دوچرخه سواری و کوروش باید به خوابیدنش ادامه بده اینجا.

یکشنبه دوم تیر : 

امروز دوچرخه سواری رو یه ساعت عقب تر بردم.ساعت شش بیدار شدیم رفتیم.(با سحر) و من هر لحظه فکر میکردم اون مینای تنبلِ تا لنگ ظهر بخواب کجاست؟ این کیه در من که انقدر میل به پویایی و نشاط داره؟ 

مجموعا دوازده کیلومتر دوچرخه سواری کردیم.صبحانمون رو هم کنار ساحل خوردیم.

این بار هم دراز کشیدم که صدای موجها رو بشنوم و متوجه تنفسم باشم که متوجه شدم یکی با صدای خنده بهم نزدیک میشه،بالا سرمو که نگاه کردم سه متر پریدم. یه مرد بلند قد بود با یه قوز پشتش،که مجنون بود بنده ی خدا. میومد کنارم دراز بکشه :/ یعنی همچین که من بلند شدم و تندی رفتم سمت سحر،اون نشست سر جای من !

برای نهار رفتم خونه مامان.کوروشو که خوابوندم برگشتم خونه ی خودم بازم تمرین سنتور و یه سری کار و بار خونه.

الانم انزلی هستیم خونه ی خواهر.هوا وحشتناک گرمه و برق هم قطع شده. الان یه عده چسبونکی هستیم برای اومدن برق دعا میکنیم.

دوشنبه سوم تیر :

امشبم خونه ی خواهرم. اگه خدا بخواد فردا برمیگردم. امروزم مجموعه ی بازی کردن با توله سگ ها،جمع کردن شیطنت های جوجه و شماره دوزی بود. به علاوه ی اینکه عصر کلاس سنتور داشتم و از اونجایی که شنبه و یکشنبه به حد مرگ تمرین کرده بودم همش منتظر این کلاس بودم که قیافه ی استادمو وقت درس پس دادنم ببینم. که دیدم. خیلی هم دیدنی بود. خخخ چون اصلا نپسندید کارمو :) 

سه تا قطعه بود که اولی رو تا زدم گفت داغونه،این چه وضعشه؟ من گفتم اینجوری بزنی؟؟ (با لهجه ی گیلکی) آقا هیچی دیگه. من اصلا هیچ من شرم و خجالت.  اما وقتی فهمیدم نمیخواد تند بزنم و از خودم ریتم بدم دومی و سومی رو عالی زدم.

بعد بهم گفت اولی رو خراب کردیا وقتی به سبک خودت زدی،اما همونم برام یه نشونه از هوشته که تو موسیقی خیلی میتونی بری جلو و آدم بیکار بشینی نیستی. 

بعد کلاس بیرون قدم زدم،جوجه برس موی آبجی رو شده بود و چهل تومن پیاده شدم براش یه برس خریدم و برگشتم.

الانم با همسر چت کردم. رابطه به جاهای عجیبی رسیده. من میخوام کنارش باشم جهت بودن و همدلی و همسری کردن،بلد نیستم اینو. 

پری روزا با مسیم چت میکردم که طبق معمول شروع کرد قهوه ای کردنم ! یه آن از ذهنم گذشت الان از اون وقتاست که میخوام بزنم نصفش کنم. 

بعد به ثانیه ای این میل به زدن نسیم فروکش کرد. فقط حرفاشو خوندم و خوندم و خوندم و یه چیزی درونم شکست. نه که از نسیم ناراحت بشم نه. حرفا منو ناراحت نکردن،حتی سبک نسیمانشون منو ناراحت نکردن،احتمالا اون حق و حقیقت توش بود که رو به رو شدن باهاش یه لحظه خمم کرد.

احساس میکنم چقدر گمم تو رابطه ام. چقدر نا بلدم،چقدر بدم. چقدر نمیدونم. چقدر از شوهرم دورم،چقدر چقدر.  چقدر سالهای زیادی اشتباهی رفتم. انقدری که سیاوش دیگه خود خودش نیست. و از من فراریه. جوابمو نمیده ،پیاممو باز نمیکنه غیب میشه،وسط چت فلنگو میبنده و من میدونم اینا از تموم شدن تحملشه نه از سر خوشی.حتی هنوز حس میکنم دوستم داره اما منو تو حریمش راه نمیده.

فکرم اینه اصلا دست بشورم از همه چیز و منفعل بشم فکر کنم کاری نکردن و حرفی نزدن بهتر از کار اشتباه و حرف اشتباه زدنه. 

سه شنبه چهار تیر :

امشبم اینجام.انزلی چون آبجی فردا رو مرخصی گرفته بریم ییلاق و نذاشت برگردم،گفت با هم بریم. صبح تا ظهر کسل کننده ای داشتم.ظهر تا شبم همینطور. باز افسرده حالم خراب شدم باز.

چهارشنبه پنج تیر :

داریم میریم کوه. با خودم دو نخ سیگار برداشتم. چون نمیدونم به چی چنگ بزنم حالم بهتر شه.


جمعه:

از چهارشنبه شب کوه بودیم تا امشب.تازه برگشتیم.

من پاکم.سیگار نکشیدم. به طبیعت نگاه کردم،به طبیعت گوش دادم و دلم رو کمی آروم کردم. پیاده روی های خوب رفتم،ام ارتباط برقرار کردم،بازی های هیجانی کردیم،آخرم رفتم تو یه جنگل پرت و تا جون و حنجره داشتم،فریاد زدم و قلبمو از یه عالمه خشم که توش بود سبک کردم

شبا تو بالکن خوابیدیم و درحالیکه نسیم اونقدری خنک بود که پوستم سرد میشد،چشم به ستاره ها دوختم یه عالمه ستاره بالا سرم که هر کدوم نور امید بودن برام :)

کلی هم سنتور تمرین کردم. رو به روی یه کوه که پر از درخت بود نشستم و تمرین کردم. 

حالا،همین الان که تو رخت خوابم،حالم بهتره. متعادلم و درباره ی هفته ای که پیش رومه فکر میکنم.به همسرم فکر میکنم گه اگه خوب دوستش نداشتم اما واقعا دوستش داشتم و باید این فرصتو به خودم بدم که عشقمو بهش تو مسیر سالمش هدایت کنم.میدونم مهمترین کارم اینه بذارم اونجوری که بلده دوستم داشته باشه.یکی یکی بارهایی که رو دوشش گذاشتم رو بردارم. دیگه حالا هر چی میشه بشه،یا کنار هم میمونیم و رشد میکنیم،یا جدا از هم رشد میکنیم. فکر میکنم رشد کردنه از هر چیزی مهم تره :)


شنبه: بیدار شدم،نه خیلی سر حال. اما سعیمو کردم روز بدی نباشه.

برای خودم برنامه نوشتم سر صبحی. اما بعدش یه چتی با نسیم کردم و یه چند ساعتی دیگه دست و دلم به هیچی نمیرفت. آخرش از خودم پرسیدم الان چی کار کنم حالم یه ذره بهتر شه؟؟

نشستم دو قطعه سنتور تمرین کردم.بعدم شال و کلاه کردیم رفتیم خونه مامانم. واقعا کوروش دیگه به سختی خونه میمونه :/

الانم خونه ی خواهرمم.میخوام صبح پیش کوروش باشه برم دوچرخه سواری.


یکشنبه نهم تیر:

امروز ساعت یه ربع به شش بود که زدم بیرون.سحر نیومد و تنها رفتم دوچرخه سواری.عالی بود. هوا حسابی ابری بود.وقتی رسیدم کلی قدم زدم و بعدم نشستم و به دریا زل زدم و بعدم دراز کشیدم و به صداش گوش دادم. حدود چهل دقیقه اونجا بودم.بعد رفتم با یه آقای ماهیگیر سلام علیک کردم،ماهیاشو دیدم.پرسید دختر کی هستی گفتم بابام. خوب به تو چه آخه برادر من؟ حالم از این سوال به هم میخوره.

برگشتنی یه جا وایسادم تمشک کندم و جیبمو پر کردم.همون موقع یهو آسمون سوراخ شد. آی بارون اومد،آی بارون اومد. تو راه دست خودم نبود از شدت لذت بردن نیشم باز بود و دو بارم بلند بلند خندیدم. تو اون لحظه هیچی اونقدر حالمو جا نمیاورد.انگار همه چیزو با هم داشتم.وقتی برگشتم یه موش آب کشیده بودم که از نوک دماغمم آب میچکید.کل موهام خیس بود و تمام لباسام.

نهار پیش آبجی بودم.با هم حرف زدیم،جدول حل کردیم.

شامم آبجی صاحبخونه بهمون پیوست و آش ترش به بدن زدیم و باز بساط جدولمون به راه بود.

الانم خیلی ساندویچی طور هممون کنار هم رخت خواب پهن کردیم و خوابیدیم. چقدر دلم برای این دسته جمعی خوابیدنامون تنگ خواهد شد.

دوشنبه ده تیر:

تا عصر به دسته جمعی بودنمون ادامه دادیم. ساعت دو تا چهار من و دوتا پسرای آبجیم رفتیم یه دوچرخه سواری خفن 

بعدم گفتیم برگردیم خونه که کوروش میگفت خونمون نه،خونه ی خاله. و گریه میکرد. خاله هم اومد لطف کنه گفت کوروش نخود نخود هر که رود خانه خود. یهو کوروش گفت نخود میخوووووووام و باز زد زیر گریه ^_^

منم پسر خواهرمو برداشتم که شام با ما بخوره،کوروشم یه همبازی داشته باشه.که شب تصمیم گرفت پیش ما بخوابه.اینه که الان باز من و کوروش و فربد کنار هم خوابیدیم.و این دو تا دارن مغز منو میخورن :)

سه شنبه یازده تیر :

امروز ازدواج من و همسر هشت سال و یازده ماهه شده خیلیه هاااا. 

رابطمونم کمی بهتره. دارم تمرین میکنم چجوری بذارم به شیوه خودش دوستم داشته باشه. و این یکی دو بار آخر که حرف زدیم حس کردم همسر کمی شادتر و شنگول تر از قبل شده.بیشتر درباره جزئیات کاراش باهام حرف میزنه و از فکراش بهم میگه خوشحالم خوب.

فربد رو همین الان که ساعت چهار و ربعه فرستادم خونشون.خونه ی خاله بهش مزه کرده بود و نهارم پیشم موند. دلم میخواد هفته ای یه بار بیاد پیشم.یه شام و نهار.هم کوروش سرگرم میشه هم من از مهمونای کوچولو خوشم میاد.  

نشست سنتور تمرین کردنمو نگاه کرد بعد میگه عالی بود.چرا اسمتو تو مسابقه عصر جدید نمینویسی؟؟ فکر کن؟ ببرم عصر جدید بگم اومدم پپو سلیمانی بزنم :))

الان حالم خوبه.دو روزه صبحا از لحظه بیداری خوبم.تنها غمم شماره دوزی تو دستمه.یعنی غمم دیر شدنشه یه ساعت دیگه میرم انزلی کلاس سنتور و برمیگردم.آهنگا دارن پیچیده تر میشن و من واقعا الان میفهمم وقتی میگن باید عاشق موسیقی باشی یعنی چی؟ چون هیچی نمیتونه آدمو وادار کنه اونهمه تمرین کنه بدون اجبار،به جز علاقه.

همینا دیگه. اینم از من.از احوالاتم.از تلاش هام. از غما و شادیام.  شماها چگونه اید؟



سلام سلام.

خوب روال پستهای اخیرم رو دوست داشتم.هر روز مینوشتم.هر شب مینوشتم و کاهی در لحظه مینوشتم و این باعث میشد خوب به خودم و هر روزم نگاه کنم.بفهمم هر روز دارم با چه روندی جلو میرم یا عقب میفتم.

نمیدونم چی شد بعد از آخرین پست یهو نوشتنه هی روز به روز عقب افتاد تا اینکه امروز این پست زاده بشه!


خیلی هم حالم گل و بلبل نیست اما میخوام از چیزای خوب بنویسم.

امروز و دیروز دو تا دوچرخه سواری خفن رفتم.یکی تا جنگل یکی تا دریا. یکی وقت غروب یکی وقت طلوع.عضلات رانم خیلی کرفتن اما من از دردشون لذت میبرم.حتما داره رشدی تو اون منطقه صورت میگیره. 


آخرین باری هم که رفتم کلاس سنتور باز درمورد هوش موسیقیاییم بهم گوشزد کرد و گفت تنها شاگردی هستی که تو یه جلسه از من پنج تا درس میگیره.حالا تا دیروز دو تا شو حسابی تمرین کردم و تا سه شنبه سه تا درس دیگه برای تمرین دارم.و خیلی خیلی دارم لذت میبرم از این حال و هوا.و قشنگترین اتفاقی هم که افتاده اینه که بهم گفته تو منچستر یه معلم سنتور میشناسه.یعنی اگه اینطور بشه که بعد رفتنمم بتونم سنتورو ادامه بدم رسما کلاهمو هوا میندازم :)


از اوضاع کوروش اگه بپرسید مالوندن دو مشت وازلین به تخت.با خودکار کشیدن رو کاور تخت.زدن لوسیون به رو تختی.ریختن لاک مشکی رو بالش و رو تختی.خالی کردن تیوپ سی سی کرمم !  اینا همشون اتفاقات یه عصر تا شب ما بود.

خیلی هم زبونش برای من شیرینه.و تقریبا همه چیز رو میگه.یه وسیله ای بر میداره و وانمود میکنه دریل یا انسولین هست! بعد میاد تا ته فرو میکنه تو گوشت موشتای آدم.دادت که در بیاد فورا میگه میترسی؟؟؟ نترس نترس.هیچی نشوده.ایشکال نداره.خوبه خوبه

پری روزا آب خواست.تا بلند شدم گفت تو بیشین خاله میاره :))

خیلی خوبه خلاصه.


بچه ها من تو واحدم کولر ندارم.اما به طرز عجیبی از اوضاعم راضی ام.اصلا گرما برام خفه کننده نیست.یه عالم نسیم خنک از پنجره ها وارد میشه.شبا اصلا مجبور میشم یکی دو تا پنجره ببندم که سردمون نشه. واقعا خدا رو شکر از این بابت.


همینا دیگه.دلم میخواد فقط فیلم ببینم و سنتور بزنم و آشپزی کنم و دوچرخه سواری برم.دلم میخواد با کوروش مهربون تر بشم.دلم میخواد کتاب بخونم.و کارای شماره دوزیم تموم شه.


الان کوروشو خوابوندم.میخواستم سنتور تمرین کنم اما الان ترجیحم اینه کنارش بخوابم قربون نفساش بشم چقدر عاشقشم. منو ببخشه بخاطر گاهی بد شدنام :((



دوشنبه هجده تیر:

گفته بودم من و خواهرام هفته ای یه بار یا دو هفته یه بار دور هم جمع میشیم؟ مثلا از عصر یه روز تا عصر فرداش؟؟

امروز هم همینجوری بود.از عصر دیروز پیش هم بودیم.مهمون آبجی صاحبخونه.تا عصر امروز.نشسته بودیم دور هم که دختر خواهرم بخاطر یه وسیله ایش که کوروش برداشته بود با پا زد تو کمرش. 

کلا یه چند وقتیه پرخاشگر شده.رفتارش غیر دوستانه شده.خصوصا از وقتی توله سگ خریده چند بار پیش اومده من خیلی نرم درمورد رفتارش با کوروش و گیر دادنای بی موردش بهش تذکر دادم.اما امروز دیگه نرمشو کنار گذاشتم و مثل مرغ کرچ بهش پریدم.داد زدم.گفتم بار آخرش باشه.و دیگه خیلی زود برگشتیم خونه.

سه شنبه :

امروز خواهرزاده ام یه پیام بلند بالا داد.گفت دوستمون داره و عذر خواهی کرد.گفت داره رو رفتارش کار میکنه. ازش قبول کردم.عاشقشم.


چهارشنبه: امروز کلاس کیک خامه ای داشتم.تالش.کوروش خونه ی خاله اش مونده بود.


پنجشنبه: امروز دومین جلسه کیک خامه ای بود.  و  من بعد کلاس راهی ساوه شدم.

یکشنبه :

امروز سومین روزیه که ساوه ام.در اصل بخاطر درست کردن پاسپورتم اومدم اما اینجا هم درست نشد و باید منتظر بمونیم سیاوش اقامت بگیره و بعد بره کنسولگری برای من وکالت بفرسته و این حرفا. یه روزمو با نفیسه و زهره بودم.یه شام پیش فریبا بودم.بساط دوچرخه سواری هم اینجا جوره.فردا صبح زود میخوام برم دوچرخه سواری.

احوالاتمم بد نیست.روزهای خیلی شلوغی تو راهن و دارم خودمو آماده میکنم لذتشو ببرم و خسته نشم از جمع .در عین حال فکر میکنم چجوری میتونن چند روز یه بار خلوت خودمو هم داشته باشم؟ آخه خواهرم داره میاد ایران. بعد دوسال. و ما همه کلی هیجان زده ایم. من بیشتر برای خواهرزاده هام که نفس و دلن.  بچه های خواهرام ذوق سوغاتیاشونو دارن،مامانم ذوق دیدن دخترشو.

با کوروش خیلی خوب شدم.چندین و چند روزه خودمو سفت و سخت تحت نظر دارم.میخوام ادامه بدم. 

همینا دیگه.  فعلا خدافظی 



سه شنبه هشت مرداد:

از دیروز خودمو بسته بودم به سنتور برای کلاس امروز.همون جریان دقیقه ی نودی و اینها.

نهایتا رفتم کلاس.و دونه دونه توی اجراهام تر زدم.چه حکمتیه واقعا؟ وقتایی که فکر میکنم تو یه چیز خوبم چپه میشه؟ قبلا هم کلاس زبان میرفتم مثلا یه امتحانی که با خوشحالی میومدم بیرون میگفتم عالی بود،نتیجه اش یه چیز افتضاحی میشد.همه ی امتحانای دوران مدرسه ام هم همینطور.بعد حالا امروزم فکر میکردم خوبم.قطعه ی اولو که خوب زدم باقی رو همش وسطاش یادم میرفت یا هول میکردم در حالی که تو خونه همونا رو خوب میزدم. این شد که دیگه صحبتی از هوش موسیقیایی و فلانم نشد و استاد با گفتن ضعیف ظاهر شدی و درس جدید نمیدم تا هفته ی بعد همینا رو مجددا تمرین کنی منو راهی خونه کرد.

آبجی رفته رشت.منم برگشتم خونه ی خودم.با جوجه ی نازنینم که امروز یه عشق عجیبی ازش تو قلبم قلمبه است.  حالا ساعت دو و نیم شبه.بیخودی بیدار موندم و حالا که دیگه میخوام گوشی رو پرت کنم بیرون اتاق دارم خودمو سرزنش میکنم که پاشو خودت و اوضاع زندگیتو جمع و جور کن زن !


چهارشنبه نهم مرداد:


امروز از ظهر باز همه جمع شدیم خونه ی مامان و تا ده شب اونجا بودیم.موقع خواب بعد ظهر کوروش برگشتم خونه و حسابی تمرین کردم.یعنی دو تا از درسامو میتونم بگم آماده ام براشون.باقی رو هم روزای دیگه تا وقت کلاسم آماده میکنم.

امروز کوروش نه تنها پدر منو که کل خاندانمو دراورد.  کلا کارای عجیب و حرفای عجیب خیلی ازش میبینم و میشنوم.برای خودش انگار یه امپراطوری مستقل داره و همین باعث میشه هی بشنوم:بفرما تحویل بگیر،گفتیم انقدر آزادش نذار،گفتیم بچه باید از یه چیزی بترسه گوش ندادی.

 باور نمیکنید امروز سر دوچرخه سواری زیر تیغ آفتاب شروع کرد کولی بازی و زاری.منم گفتم اوکی اگه ناراحتی گریه کن و اومدم داخل.توی بالکن بود.بعد ثداشو میشنیدم.کم کم آروم شد.گفتم خوب داره بازی میکنه.زنگ خونه رو زدن و تو آیفون چهره ی کوروش معلوم بود با به زن غریبه.آبجیم بدو رفت دم در،کوروش از اون ور پا به فرار گذاشت.سرتونو درد نیارم فکر کن پا بلندی کرده،در حیاطو باز کرده،از اون ور بسته،بعد یه خانمی تو کوچه داشته میرفته کاملا غریبه.رفته بهش گفته دستتو بده من با هم بریم :// وحشتناکه بقران.

بعد خانمه اصلا ما رو نمیشناخت،فقط دیده کوروش از خونه ی ما بیرون اومده ،زنگ ما رو زده 

پری شبم خونه ی بابا تاریکی مطلق،داریم میخوابیما،من تو چرت،یهو دیدم صدا میاد. کوروش بلند شده یهو هوس کرده بره حیاط دوچرخه سواری کنه،قفل درو باز کرده،خیلی شیک داشت میرفت :/  بعد امروز یه فندک سنگی برداشت یهو بی مقدمه برد کوبید دست آبجی خارجکیم. یعنی دهنش سرویس شد.ضعف کرد. زن چهل ساله نشست به گریه یخ گذاشتیم براش و فلان بعد کوروش اومده جلوش میگه گریه میی؟؟ دستت میبوزه؟ یعنی میسوزه؟ داگون (داغون) شدی؟؟؟  بعد خواهرزاده ی سیزده ساله ام نشسته بود،کوروش جفت پا پرید مثلا دو پاش اما دقیقا رفت تو جای حساسش بیچاره از درد کبود شد :)

بعد از درخت بالا کشیده بود رو دیوار همسایه بود.

بعد یه عالمه هم بیخودی جیغ و داد و گریه کرده.

بخدا اصلا باطری ندارم امشب. اما گفتم این کاراشو بنویسم یادگاری بمونه. میخوابم دیگه.


پنجشنبه دهم مرداد: کوروش صبح تا ظهر به سرویس کردن دهن من و خاندانم پرداخت. انقدر جون به لب شدم که وسط گریه هاش از خونه زدم بیرون پناه بردم به پشت حیاط بابا اینا و نشستم سرمو لای دستام فشار دادم و نفس کشیدم و با خودم حرف زدم. به خودم بلند بلند میگفتم مینا تو حق خشونت نداری.مینا کوروش دستت امانته. بعدش برگشتم خونه.از عصر هم اومدیم کوه.من و پریا و مامان باباش.از باغ آبجی بلال کندیم کباب کردیم،تمشک کندیم و بعد شامم دو قسمت از سریال چرنوبیل رو دیدیم.

واقعا دلم میخواد دو هفته تمام بیام کوه. اصلا نمیدونید این لحظه که دراز کشیدم و صدای پارس سگها و جیرجیرِ جیرجیرکها رو میشنوم چه حال خوبیه و سنگینی حاکمه مثل سکوت. یعنی انگار صدا و سکوت با هم حکم فرمان.سکوت شب و صدای حیونا. خیلی خاص و دلنشینه و خنکی هوا که روی پوستم میشینه. 

اوووم. خوب تنها چیزای خوشایند زندگیم،تو این لحظه همیناست که گفتم. آبجی رخت خوابا رو که پهن میکرد دیدم اتفاقی پتوی دو نفره ی من و سیاوش که دیگه استفاده نمیکردیمش و اوردیم کوه افتاده به من. آهم در اومد. گفتم آبجی میدونی چند صد شب زیر همین پتو سرم تو آغوش سیاوش بوده و صبح شده؟؟؟ 

دلم براش تنگ شده و همزمان یه حس بی عشقی دارم.تمام تلاشمو میکنم احترام و آزادی و هر چی ازش گرفتمو بهش برگردونم اما همزمان یه حس خلا عاطفی یا چه میدونم فاصله ی روحی داره پدرمو درمیاره. فکر میکنم جز اون حس دوست داشتنی که بینمونه،هیچ چیز مشترکی نداریم. منظورم رنگ مورد علاقه و رستوران محبوب و اسم سگ آینده و این خزعبلات نیست ها. منظورم ارزشه.ارزشهای زندگی. از این بابت تو دو تا دنیاییم. حداقل باورهامون درباره ی زندگی و رابطه ی شویی که اصلا با هم نمیخونن.  پری شب باز درباره ی یه چیزی که بین خودمون و مربوط به ماست دعوامون شد.مثلا من میگم من کار ندارم با دیگران درمورد فلان چیز چطوری؟ تو رابطه ی ما،اساس زندگیمون باید جور دیگه ای باشه.(نه فقط رابطه ی خاص ما،منظورم کل روابط شوییه) ولی سیاوش حرف نمیزنه.زرتی فقط با فریادی،پیام قلدر مابانه ای چیزی،فقط سعی میکنه نقطه ی پایان رو گفتگویی که میشه بهش پرداخت و رابطه رو رشد داد،بذاره !

نمیدونم دیگه.فقط میدونم گاهی شدیدا دلم میخواد از دست هم خلاص شیم.

جمعه یازده مرداد: امروز سالگرد ازدواجمون بود.خیلی حالم بد بود و غمگین بودم.  با سیاوش چت کردم.بهش تبریک گفتم.گفت تاریخ ایران دیگه از دستم در رفته.پرسیدم از این ازدواج خوشحالی؟ گفت تو تگه ناراحتی بگو.

گفتم دوستت دارم اما رابطمونو نه. غمگین نیستم اما شادم نیستم.گفتم منتظر اون روزم با هم یه جایی برسیم که قلبمون شاد باشه.

گفت حرف دل و زبونت یکی نیست (یعنی دوستت دارمت چیه،شاد نبودنت چیه).بعدم گفت اره منم مث تو نا امیدم و هیچوقت نفهمیدم واقعا دوستم داری یا نه مگه تا حالا روزای خوبی با من نداشتی هیچوقت؟ منم توضیح دادم شادی گذشته شادی امروزمو نمیسازه.همینجور که حال الان رابطمون ضمانت حال آیندمون نیست.شادیای گذشتمون از من خوشبختِ امروز نمییازن همونجور که روزای بد گذشته از امروز من بدبخت نمیسازه. 

خلاصه سالگرد نهمین سال ازدواجمون با این حرفا گذشت. الان یه ساعتی هست که از کوه برگشتیم،کوروش خوابه و من با خودم خلوت کردم. دارم عکسای دو نف ه ام با سیاوش رو میبینم و فکر میکنم بهش. به خودش،قلبش،به روند تغییراتش تو عاشق پیشگی،به باری که روی دوششه،به اینکه چجوری برم تو دلش دوباره؟ 

به اینکه مردی که یهو بهم میگفت بیا بشین رو پام و بهم زل میزد و اشکاش از چشمای سرخش میریختن بسکه دوستم داشت،چی شد الان این جوری شده؟

به خودم فکر میکنم و کارهایی که کردم،به احساساتی که نداشتم و تظاهر کردم که دارم،به اینکه همسر خوبی نبودم. بی تعارف،نبودم!

اعتراف میکنم از اول هم عاشق خودش نشدم،عاشق احساسی که بهم داشت شدم.بعد از یه سری آدم بازیگرِ دروغگو سیاوش اولین مردی بود که دل و حرفش یکی بود و واقعا منو میخواست.

من اعتراف میکنم همیشه با خودم درگیر بودم تو زندگیم،یعنی حداقل پنج شش سال از این نه سال رو انقدر درگیری های شخصی داشتم،انقدر حواسم به مسیر شویی ام نبود که قطار زندگیم امروز از ریل خارج شده.

اعتراف میکنم هرگز برای عشق سیاوش و اشکهای پاکش ارزشی قایل نشدم.در عوض عیبهاشو بزرگ کردم.راه درست رو برای اصلاح مشکلاتمون نرفتم.نه که همیشه نخواسته باشم،بسکه عقل و درایتم کم بود و همیشه راههای اشتباهو انتخاب میکردم.


من واقعا دارم سعی میکنم حالا خود سیاوش رو ببینم.به احساسی که بهش دارم فکر کنم و روش کار کنم،بذارم سیاوشم همین کارو کنه.میخوام عاشق خودش بشم این بار. 

یکی بهم بگه امکانش هست. حتی حالا که نه سال از ازدواجمون گذشته،حتی حالا که دوریم،حتی حالا که با هم یه بچه داریم. یکی بهم بگه تلاشم بی مورد نیست که باورم فانتزی نیست. 



بچه ها سلام.


باورم نمیشه دوباره اینجام و مینویسم.از بسکه دور مونده بودم.


دلم تنگ شده بود.خیلی 


خوب خواهرم اومده ایران و تقریبا بیست و چهار ساعته کنار اونم.خصوصا از وقتی شوهرش رفته خونه ی مادر اینای خودش و باقی شوهر خواهرامم نیستن دیگه شبها هم خونه ی مامانم میخوابم.


جعبه ی سوغاتی هام خیلی پربار بود و موقع باز کردنشون خدا میدونه که جای همتون ذوق کردم.راستش ذوقم فقط بخاطر این بود میدونستم سیاوش برام هدیه فرستاده.

از سوغاتی های خواهرم که بگذریم سیاوش برام یه لباس فرستاده بود.با رنگ مورد علاقه ام. من عاشق سلیقه ی این بشرم. یعنی فکر اینکه لباسه رو دیده و گفته این باید مال مینا باشه تو دلم قند آب میکنه. 


چون خواهرم اینجاست واقعا درست حسابی نمیرسم سنتور تمرین کنم و امروزم کلاس دارم و از هفت تا درس چهارتاشو آماده دارم.نهایتا یکی هم تا قبل عصر تمرین کنم.

دیگه چی؟؟؟ 

دوچرخه سواریمم خیلی کم شده.کلا فقط هستم خلاصه. از بچه هاشم نگم دیگه.پاره های قلب منن خصوصا دخترش. 

این روزا یواشکی آرزو کردم خدا یه دختری مثل آیرین هم بهم بده. آخه انقدر ناز و نازنینه که قلب آدمو نرم میکنه. خصوصا وقتی آروم و ساکت میشینه من موهاشو شونه بزنم ببافم باز کنم مدل بدم و جیکشم درنمیاد. 


یعنی وقتی این جمع تموم شه و خواهرم بره نمیدونم کوروش رو چجوری میخوام به صراط مستقیم هدایت کنم؟ اصلا از جمع و بچه ها دور نمیشه. همون چند شبی هم که رفتیم خونه با اشک و ناله و خونریزی رفتیم و صبح ها اولین حرفش بعد چشم باز کردن این بود : بیریم هونه ی عسیس بازی یم.  (بریم خونه ی عزیز بازی کنیم)


خوب دیگه کوروش اومده افتاده به جون سنتورم. با مضراب بهش میزنه و میگه سی لا سل !!!

اه مضرابمو شد :/

من رفتم بچه ها


بچه ها سلام.

میخوام آدرسمو عوض کنم و کلا همه جا مامان مینایی شه^_^

هنوز دقیقا درباره ی جزییات آدرس فکر نکرده ام.

بنابر این دوستایی که وبلاگ ندارن یا بیانی نیستن،اگه خواستن سر بزنن و دیدن ارور میده آدرسم معتبر نیست،کافیه *وبلاگ مامان مینا گزارش میکند* رو گوگل بفرمایند.

 


دوستانم سلام و عید مبارکی :)

 

خوب همون جور که حتما از اینستاگرامم خوندید خواهرم رفت.البته هنوز ایرانه اما از شمال رفت و حداقل برای من یکی دیگه امکان دیدنش نیست تاااااا کارم درست شه و برم.

آخ میدونید چقدر دلم برای بچه هاش پر میکشه؟؟ نمیدونید که :(

 

بنظرم ارتباط آیرین و کوروش خوب پیش رفت.کوروش یه چند مورد دهن بیچاره رو بخاطر اسباب بازی سرویس کرد اما آخرش دوتایی یه راههای پیدا کرده بودن که وقتی اسباب بازی در کار نیست بتونن با هم بازی کنن و صدای خنده هاشون تو خونه بپیچه.منم دیگه خیالم از فردا روزی زبان یاد گرفتن کوروش راحت شد.

همین بازی ها با آیرینِ دوزبانه و تقلید حرفهاش بهم ثابت کرد کوروش زود گلیمشو از آب میکشه. امروز وسط بازیش وسیله اش که افتاد میگفت اوپس ^___^ دیگه نمیگه بزن قدش میگه های فایو :)) 

 

دیگه جونم بگه که یه چند روزی احوال خوبی نداشتم.باز خودمو جمع و جور کردم.یه سری فایل صوتی هست به اسم دوره ی بیست و یک روزه ی منِ دوست داشتنی.امروز روز سوم تمرینم بود.با هدف خود دوستی و اعتماد به نفس یافتن.

مثلا امروز یکی از کارام این بود که هر وقت تونستم خودمو تو آغوش بگیرم و با خودم حرف بزنم.همه ی بدیهایی که کردم رو از دل خودم در بیارم .شاید باورتون نشه اما تصمیم گرفتم از این به بعد همیشه خودمو بغل کنم.با حضور قلب و توجه کامل. خیلی خوبه آدم خودش رو بعنوان بخشی از خدا که خیلی ارزشمنده حس کنه.

 

بچه ها نمیدونم اینجا گفتم یا نه اما کانال تلگرامم رو راه انداختم.خودم دوستش دارم و یه نقشه هایی براش دارم.امشب اولین فایل صوتیمو توش گذاشتم.

آی دی هم اینه :    momina1369@

 

آقا خیلی آی دیمو دوست دارم.دقیقا همونه که باید باشه.همزمان هم مامانه هم مینا.

 

درمورد سیاوش هم بعد یه سری فراز و نشیب که نوشتم و اجبارا ازش دور موندم حالا دو روزه دوباره بهم زنگ میزنه.  خوب من چکیده ی اعترافات پست قبلی رو به خودشم گفتم و اوضاع افتضاح شد. دوستم میگه بهتر نیست یه چیزایی رو تو دلت نگه داری؟؟؟

اوووم شایدم باید نمیگفتم.فقط اعتمادشو سست کردم.حرفامو که خوند قلبش شکست.

آره الان میدونم نباید میگفتم.خودم با خودم به اون نتیجه رسیدم بس بود.فقط میذاشتم سیاوش تغییرات رو کم کم تجربه کنه و زیر زبونش مزه کنه عشق سالم و واقعی و خالصی که بهش میدم. ولی پیشاپیش لذتشو کوفتش کردم انگار !

 

راستش دیگه یه چیزایی که قبلا برام مهم بودن الان نیستن.اولش میگفتم حتما بریم منچستر اما الان میخوام فقط برم پیشش.منچستر باشه بیرمنگام باشه و باشه اسکاتلند باشه یا هر جا! فقط کنار هم باشیم. من و کوروش و سیاوش به هم احتیاج داریم واقعا.

 

امروز دومین روزیه که رسما شروع به رژیم کردم.برای نهار اونچه درست میکنم رو بدون نون و برنج با سالاد میخورم.دلم میخواد سه چهار کیلو کم کنم.البته میدونم فقط ورزش میخوام که فرممو درست کنه وگرنه دلم نمیخواد به قول مامانم خودمو شبیه میمون کنم :)  (هروقت میگم میخوام لاغر شم مامان میگه آره هیچی نخور خودتو میمون کن.هروقتم میره یه جا میاد میگه فلا ن زن یا دختر خیلی قشنگ بود میفهمم طرف چاق بوده )

 

آه دیگه چی بگم؟؟؟ یه مدته باز خوابم به هم ریخته. فکر کن الان ساعت دو شبه و من نشستم گپ میزنم با شما !

 

همینا دیگه.فعلا برم تو رخت خوابم ببینم کی میتونم بخوابم.

لطفا برام دعا کنید.که درست شه کارمون  دیشب موقع خواب وقتی به این زمان طولانی که از سیاپش جدا هستم فکر کردم وحشت زده شدم ! چجوری دووم آوردیم ما ؟

 


سلام سلام :)

 

امروز دومین روزیه که کوروش رو رو پا نذاشتم.خودشم اصلا پیشنهاد خواب نکرد! بازی کرد.کارتون نگاه کرد.با هم نقاشی کشیدیم.از پنجره آویزون شدیم و درباره ی مگس ها و زنبور ها و پروانه ها حرف زدیم.

اوووم من فکر میکنم در زمینه ی گفتگو احتمالا مادر خوبی هستم.از وقتی کوروش دونه ی کنجد بود توی دلم باهاش حرف زدم تا همین چند ماه پیش. بعدش که خودش زبون باز کرد دیگه مهلت حرف زدن بهم نمیده.

توی خونه گاهی بهش میگم خوب حالا میای یه ذره سکوت کنیم؟ اونم برای خودش بدون آدم حساب کردن من به حرف زدن هاش ادامه میده !

 

ولی بارها خودم رو دیدم خصوصا بیرون از خونه که فرصت مشاهده و تجربه های جدید هست اگه کوروش ساکت باشه من شروع میکنم یه مکالمه ترتیب میدم.

پری روزا انزلی خونه ی خواهرم بودم که حال درونم یهو انقدری بد شد باز به اون درجه از جن زدگی رسیدم که گفتم باید برکردم خونه خودم.ولی خوب داخل شهر که رسیدم یه لحظه به سرم زد کوروشو ببرم بلوار انزلی.

خوب بلوار مکان تجدید میثاقهای من و همسره. از وقتی دوست بودیم شمال که میومد قرارمون اونجا بود.خلاصه که رفتیم و تو راه که به کوروش میگفتم میخوام یه جای عالی ببرمت میپرسید میریم مهد کودک؟؟؟  رفتیم بلوار.باقالی خریدیم.رو بروی اسکله نشستیم و کوروش برای قایق ها ذوق میکرد.کجا میره؟ چه رنگیه؟ چه صدایی داره؟ نهایتا دوتایی سوار قایق شدیم :) خیلی اون ذوق کوروش برام قشنگ بود

بعدشم بستنی خوردیم و یهو باز برگشتیم خونه ی خواهرم.

 

الان که خونه ی خودمم مامان و خواهرام همه رفتن سفر.بابا خونه است.من باید فردا برم براش نهار بپزم.خوشحالم یه فرصتی برای تنها بودن با بابام دارم.دارم فکر میکنم اصلا تا جمعه برم همونجا بمونم.کیف کنم از خلوتمون.یه نور و صفایی هم به خونه بدم دل بابا نگیره.

فردا شب هم جشن عقد دعوتم.جشن دوست دبیرستانم. هنوز تصمیم نگرفتم کوروشو نه و نیم شب ببرم یا بذارم پیش بابا!

 

با همسر خوبیم.الان دیگه میدونم هنوز با تمام اون حرفام خیلی دوستم داره.میفهمم ازش.از لحن حرف زدنش.از گفتن چزییات کارش.از نشستن و نقشه برای آینده کشیدن و صحبت درموردش.از یه روزایی پیام صبح بخیر ایناش. ما این بحرانو رد میکنیم حتما. من اون عشق معصومانه ی واقعیشو باز با چشمام خواهم دید.با گوشهام خواهم شنید.عجله نمیکنم براش.

 

با خودم اما خیلی خوب نیستم.افسرده نیستم.اما با خودم خوشحال نیستم.از نمره ی ده به خودم میتونم دو بدم.به رفتارم با خودم به دنبال کردن هدف هام به برنامه ریزیم به آینده نگریم دوره ی من دوست داشتنی رو ناتموم گذاشتم.

یه تمرینش بود که باید در طول روز پنج بار هر بار یک دقیقه جلو آینه به خودم خیره میشدم و با لطیف ترین نام و صفت ممکن خودمو صدا میزدم و به خودم عشق میورزیدم.اصلا نتونستم. از همونجا ولش کردم!

امیدوارم کوروش خیلی زود خوابش سامون بگیره.من نمیفهمم بچه ی به این سن چطور ممکنه نهایت خوابش به ده ساعت نرسه؟ دوست دارم مثلا نه شب بخوابه نه صبح بیدار بشه! ولی کوروش زودِزود یازده و نیم میخوابه و دیرِدیر ساعت نه بیدار میشه! حتی این دو روز که خواب عصرم نداشته.

 

نشستم نامه ی ششم شاملو رو گذاشتم کانال و یهو دوست داشتم قبل خواب پست هم بذارم.

الان دیگه میرم تو رخت خوابم.

 

برام بگید یه چیز مادی که خیلی دوست دارید داشته باشید چیه؟ 

 

+ من : یه ویلای دوبلکس.درست رو به روی دریا که یه بالکن نیم دایره ی بزرگ رو به دریا داشته باشه.و پشت خونه یه زمین دو هزار متری باشه که توش درختای مورد علاقمو کاشتم و یه گلخونه ی کوچکم داریم با همسر.یه حوض فواره توش داره و یه تاب حسابی. واقعا میخوامش. با تمام جانم :)


سلام سلام :)

 

نشسته ام تو یه کلینیکی و گفتم تا نوبتم برسه چهار تا خط بنویسم اعلام حضور کنم.

بچه ها من خوابم به طرز عجیبی تغییر کرده. عین خرس میخوابم ولی باز همش حس میکنم کمبود خواب دارم.چرا آخه؟؟ شده عصرا هم سه ساعت خوابیدم به جز خواب شبم.باز فکر میکنم خسته ام!

 

یه دفتر خریدم که باهاش برای خودم بولت ژورنال درست کنم اما دیدید آدم دنبال یه نقطه ی شروع میگرده ؟الان نه اول ماه شمسیه نه میلادی. نه اول ساله. نه هیچی. 

بعد میخوام باز ورزش تو خونه رو شروع کنم.چند تا برنامه هم دارم اما هنوز تصمیم نگرفتم کدومشون مناسبه.صحبت امروز و فردا کردنه دیگه :/

 

خلاصه که ایستادم.اینجای زندگی گیر کردم!!

از سیاوش هم چه خبری بدم. چرا جواب مصاحبه اش نمیاد پس؟ دو ماهه تقریبا همه ی اطرافیانم به نوبت میگن دیشب خواب دیدیم سیاوش قبول شده داری میری  اما رابطه ی خوبی داریم. آرامش داریم. رابطه ی لانگ دیستنس چه کوفتیه :/ حالا جالبش اینه من همه ی روابط جدی زندگیم همیشه همینطوری بوده.یعنی هیچوقت دلم نمیخواست با یکی همشهری خودم ازدواج کنم.یعنی چرا میخواستم با یکی که نشد.ولی اونم باز شمال زندگی نمیکرد دلم نمیخواست هیچوقت تو یه شهر کوچک موندگار شم.حالا هر چی هم بگید اینجا بهشته و فلانه.ببین دیگه باید به خاطر یه کار عادی بکوبم تا رشت بیام. ولی عاشق رشتم.حتی از انزلی بیشتر. در واقع از انزلی فقط اون بندر دلبرشو دوست دارم

 

احوالاتم خوبه. بد نیستم. نه به خوبی دو تا پست قبلیم اما هی میشه گفت بد نیستم.میدونید من احتیاج دارم یکی همش چشمش به من و کوروش باشه.چرا نمیتونم خودم این رابطه رو مدیریت کنم؟؟  تو خونه گاهی دیوونه میشم. درواقع فکر میکنم با تمام جهان تو صلحم به جز مامانم و کوروش و یه بخشی درون خودم.با کوروش تو هفتاد درصد مواقع خوبم اما سی درصد وحشتناک داریم.ما یه پنجره داریم رو به شالیزاراست.الان که برنج ها رو برداشت کردن و کاری به زمین ندارن توش علف درومده و گاهی یه عالمه گاو میان اونجا میچرن!

بعد کوروش اصلا نمیذاره من بشینم.اگه واقعا دستم بند باشه باز درک میکنه.اما به محض تمام شدن کارهام اصلا نمیذاره ماتحتم رنگ زمینو ببینه.تا میشینم میگه نشین بیا تو اتاق.میخواد گاوها رو دوتایی تماشا کنیم.دیگه داره حالم از هر چی گاوه به هم میخوره :دی

انقدرم بلاست بهش برای یه جیزی میگی نه.چشماشو ریز میکنه گردنشو کج میکنه دو تا دستاشو بالا میاره ت میده هی میگه تولو خدا. یی ذره. لطفا.

عاشق کوروشم،فقط آرزو میکنم یه کم این روزها راحت تر بشن.

 

الان دیگه کارم تموم شده و تو راهِ برگشتم. کلی هم امروز کار دارم.تا نت قطع نشده تو جاده،پستمو ثبت میکنم.

فعلا

 


سلام سلامممم.

 

آخرین روز تابستونو تا عصر خونه ی مامان سر کردم.بابام قاطی کرده بود.نه حوصله ی جوجه رو داشت نه حال مامانمو.هی با هم کل کل میکردن.منم نوبت مشاوره داشتم و دیدم اوضاع جوری نیست که جوجه رو بذارم اونجا.خلاصه گذاشتمش خونه خواهرم و رفتم انزلی. وای نوبتم پنج و نیم بود اما بالاخره ساعت هشت از مطب درومدم.
قشنگ ترین چیزی که میشد رو از دکتر شنیدم.
گفت خوب خیلی خوشحالم و الان میتونم بگم تو الان دقیقا تو مسیر اصلی زندگی هستی :)
خوب بعدش دیگه هیچ ماشینی نبود منو برگردونه تالش.خیلی دیر شده بود و من مجبور شدم برم خونه ی خواهرم و جوجه بره خونه ی بابام اینا.
خوب بعد دو سال و چهار ماه بدون جوجه خوابیدم.
نمیخوام مامان لوسی باشم اما واقعا هر لحظه نبودن کوروشو حس میکردم.دلم میخواست باشه.
بعدم که کوروش در نهایت سختی و بهانه گیران و نهایتا رو پای بابام خوابید.بعدم نصفه شب فاز بابام گرفت که حتما بیدارش کنه ببردش دستشویی و بعد اون کوروش دمار از روزگارشون دراورد با گریه هاش :/ 
من ساعت هفت صبح بدو بدو برگشتم خونه و فداش بشم بغلم گرفت سرشم رو شونم گذاشت.میگفت منم میخواستم باهات بیام دکتر. 
حالا اتفاقی که افتاد چی بود؟ کوروش هر لحظه فکر میکنه من نیستم.حتی وقتی گفتم بریم مهد کودک فقط میپرسید تو کجا میری؟؟ 
از لحظه ای هم که وارد مهد شدیم گریه سر داد و تشویق های من و مدیر و مربیش برای بازی و نقاشی و آواز و خوراکی بی نتیجه موند و دست از پا دراز تر برگشتیم.
اگه دیگه قبول نکنه مهد بره خیلی بد میشه. میخواستم هم به کوروش با وسایل و جای جدید و دوستای هم سنش خوش بگذره هم من چند ساعت وقتم آزاد بشه. 

عصرم تمام وقتمو گذاشتم پای سنتور.یعنی هزار بار تولدت مبارکو زدم تا اونی که دلم میخوادو ضبط کنم. آخرشم به یه نات تو بد رضایت دادم.ناچار شدم. و منتشرش کردم.
دیروزم که روزِ کلاس سنتورم بود.هربار برمیگشتم کوروش میپرسید کجا بودی؟ بعد میگفت منم میخواستم بیام.این شد که برش داشتم بردمش. یعنی چوب کردااااااااا
نه استادم فهمید چی درس داد نه من فهمیدم.
هی میومد میگفت استااااد! پینایو میخوام (پیانو)
شکلات داری؟
اون بیتارو بده من. (گیتار)
منم میخوام سنتور بزنم.
این سه تاره؟؟ 
آدمک دوس داری برات بِکِشم؟؟ 
همشم با استادم بود ^_^
بعد کلاسم برگشتیم مستقیم خونه ی آبجی بزرگه.
آش ترش داشتیم و اووووم انقدر خوردم که ترکیدم.

امروزم که سومین روز از مهرِ قشنگه.امروزِ خیلی خوبی داشتم تا الان. به گلهام رسیدگی کردم.هرس و آب و کود بعد دیدم یه بنفشه آفریقایی ام غنچه داده. خوب فکر کن؟ غنچه منو یاد حضور خدا میندازه.یاد آفرینش.موجود شدن. بعد الان انگار روزی صد بار میرم به نماد خدا سر میزنم!

خوب من دکستر دیدنم رو دارم کنترل میکنم.به کارای دیگه هم دارم میرسم و امروز از اینکه همه چیز رو در زمان خوب خودشون انجام دادم حس خوبی گرفتم.
الان یه فنجون هات چاکت اعلا و غلیظ کنارمه که بوش مستم کرده.شماره دوزیم کنارمه که بعد این پست بنشینم انجامش بدم یه نسیم خنک عالی بب نظیر هم بی وقفه از پنجره ی سمت دریا میوزه .

حالم مساعده و شنیدن صدای شعر خوندن بچه ها که از پیش دبستانی نزدیک خونه میاد کلی دلمو زنده تر میکنه.
براتون شادی و مهر آرزو میکنم.


خوب سلام من اومدم.

همین قدر دیر !

 

در حالی که یه عالم حرف دارن از تو سرم فرار میکنن و من نمیدونم کدومشونو بنویسم؟

اگه بخوام از پست قبلی ادامه بدم باید بگم کیک درست نکردم! آبجی بزرگه ام روز قبل تولد گفت کیک درست کرده و عصر بریم یه سر بزنیم هدیه بدیم و برگردیم.من و آبجی صاحبخونه هم مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادیم رفتیم و تموم شد.

 

این روزهام به شماره دوزی و دیدن دکستر و دوباره جون گرفتن رضایتمندی از مادر بودنم خلاصه میشه.

 

اول اینو بگم که بعدها میخونم کیف کنم.در راستای خودمراقبتی من دارم تمرین مسواک زدن میکنم !!! خوب من قبلا نهایتا هفته ای یه شب مسواک میزدم.باقیشو یا تنبل بودم یا یادم میرفت.الان هر روز که دندونامو با زبونم لمس میکنم از حس پاکیزگی لذت میبرم.خوب امشب هجدهمین شبه که هر شب مسواکمو زدم.اگه این عادتو دارید شاید براتون مسخره به نظر بیاد اما خوب من باید مینوشتمش :)

 

دیگه اینکه دارم کار مشتری رو خوب پیش میبرم و اینم یه بخشی از آرامشمو تشکیل داده.

بعدی اینکه یادم نمیاد کی آخرین بار سر کوروش داد زدم!

باهاش مهربونم و عمیقا احساس عشق میکنم.یه عشقی به پاکی همون موقع که نوزاد بود  همیشه از این بابت که از زمان تولدش خالصانه عاشقش بودم حس غرور میکنم.دیگه نمیخوام از خودم بپرسم روزای لعنتی از کی شروع شدن بلکه میخوام به ترمیم این رابطه نگاه کنم و به عشقی که لای دست و پامون میپیچه.

دوباره وقتش شده یه پست مجزا درباره کوروش بنویسم انقدر که حرفام ازش زیاده.

 

در مورد دکستر دیدنم هم   خوب چی میشه یه چیزی برای من مثل اعتیاد میشه یهو؟ امشب متوجه شدم تا حالا بارها درمورد همسرم به این انتقاد کردم که یه معتاد تمام عیاره ! از وقتی گوشی هوشمند خرید بصورت دوره ای به یه چیزی معتاد شد! بدون اون هم چیزای دیگه برای معتاد شدنش پیش میومد.

یه دوره تلگرام و گروهاش یه دوره کلش آو کلنزش. یه دوره بدنسازیش. یه دوره رفاقت هاش. حتی کار کردن هاش. یعنی همیشه ی خدا یه چیزی بود

 

بعد الان منو ببین.معتاد گوشی ام. میخوام اونو کنار بذارم بعد سر از سریال دیدن درآوردم.بعد از کار و زندگیم افتادم؟ مگه چند روزه شروع کردم که حالا باید 53 قسمتشو دیده باشم؟؟ 

باید یه فکری براش بکنم. دلم میخواد اعتدال داشته باشم اما آخر سر میبینم عن همه چی رو درمیارم :/

به جز اینا دیگه چی؟ بعد چند روز گرمای کُشنده باز الان داره به صورت سیل گونه ای بارون میباره. عالیه هوا

و اینکه از دوچرخه افتادم.یعنی چرخ جلو رفت تو ماسه گیر کرد و قفل شد و من چپه شدم. کف دست راستم زخمی شده.قوزک پای راست و ران پای چپم سیاه و کبودن.زانوی چپم زخم نه شرحه شرحه شده!!  یعنی رسما نابود شدم دیگه!

 

و اگه از پروژه ی از پوشک گیرون جویا بشید باید بگم که تاماااام :))

حد اقل ده شبه که دیگه شبا هم پوشک نیست و خشک و تر و تمیز بیدار میشه.

حالا فقط جشن گود بای پمپرزش مونده که کیکشو سفارش دارم.^____^

 

یه شکل یه پی پی آبی. گفتم اگه قهوه ای باشه حال مهمونا بد میشه.

 

برای تزییناتم کاغذ رنگی خریدم و دست به کار شدم.

 

تم تزییناتم توالت فرنگی آبیه. مثل همونی که براش خریدم و توش تمریناتشو شروع کردیم.

 

پسر داییمم عکاس حرفه ایه. آتلیه داره و خلاصه قراره آتلیه هم بریم که این اتفاق مهمو یادمون بمونه :) خاطره است دیگه :)

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

 

یعنی یه درصد فکر کن !! کیک پی پی آبی؟؟؟ در مقابل دوربین مخفی بودید بابا laugh چه فکری درباره من کردید آخه wink

 

 

با سیاوش هم خیلی خوبیم. خدا رو شکر. آرامش به خودمون و رابطه مون برگشته.حالا مرتب زنگ میزنه و حتی اگه کوتاه حرف بزنیم احساسی که پشتشه قشنگه.نه که اون مدل رابطه ی داغ آتشینِ پر از حرفای عاشقانه باشه.صلح محضه. روزایی هم که زنگ نمیزنه من مطلقا ناراحت نمیشم.طبق چه قراردادی ما باید موی دماغ هم باشیم آخه که من برای دو روز زنگ نزدنش نه تنها ناراحت میشدم بلکه ناراحتیمم سرش خالی میکردم! بخاطر من از همه چیزش گذشت و رفت.بخاطر من به خیلی سازها رقصید.چجوری من میتونم عشقش رو زیر سوال ببرم گاهی؟؟

چرا فقط نمیذاشتم به روش خودش دوستم داشته باشه؟ با همون بغل های گاه و بیگاهش؟ با همون هر صبح قبل رفتن از خونه بوسیدناش؟ با همون چغاله زرد آلو از درختای شرکت کندنش برام؟ با همون کافه و رستورانایی که منو میبرد تا بهم خوش بگذره؟ با سخاوتش تو خرید کردن هام ؟ با رفت و آمدش با دوستای من درحالی که خیلی هم براش راحت نبود تو جمعای غریبه باشه؟ با تنها نذاشتنم وقت حاملگی و زایمان؟ 

من فکر میکنم حتی اگه تمام سهمشو انجام نداده و کوتاهی هایی داشته جدا لیاقت اینو داره من تمرکزم رو روی خوبی هاش بذارم.heart

همونجور که من پر از ایراد بودم و دلم میخواد بهم فرصت دوباره نشون دادن خودم داده بشه!

 

*خدایا مرسی. میدونم از هر طریقی این آگاهی به دل من راه پیدا کرده باشه منبعش فقط تویی

 

من دیگه میرم.باید برنامه ی فردا رو بنویسم.و البته باید بشتر برای وبلاگ وقت بذارم.چرا انقدر سوت و کور شده دنیای وبلاگ نویسی ما؟

 

*سی شهریور 98


شنبه بیست و سوم شهریور نود و هشت:
خیلی اتفاقی ساعت هفت صبح به مناسبت دستشویی بیدار شدم.چشمم که باز شد،آبی آسمون و ابرای تیکه تیکه ی توشو که دیدم،آبی دریا رو که دیدم فهمیدم روز عالی هست.هنوز کامل کامل رنگ از رخ طلوع نپریده بود و میشد فهمید چه طلوع زیبایی داشته صبح.خوب عاشق بارون و حال و هواشم آره، اما بعد چند روز بارونی دیدن آسمون صاف آبی رفته به دل دریا رسیده هر آدمی رو مجذوب میکنه.
طبق برنامه ام برای نهار عدس پلو با سالاد شیرازی پر آبغوره درست کردم.با کوروشم خوب و خوش بودم.زحمت کشید یه لاکمو شد و قبل اینکه بفهمم مالید به پاهاش و کل موکت اتاق خواب و دراورم. یعنی وقتی وارد اتاق شدم فقط نگاه کردم یهو گفت مینا دَبا نکن! دیگه چی میگفتم اصلا؟ فقط فرستادمش حموم و بعد با استون افتادم به جون دراور بعدم پاهای کوروشو استون مالی کردم.
کل عصرمونم به استراحت کوروش و فیلم دیدن من و لواشک و میوه خوردن و نقاشی گذشت تا من تصمیم گرفتم کوروشو ببرم پارک.آقا پسرم کفش نداشت.کفشای تابستونیش مفقود شدن. خلاصه دیدم شلوار جین با دمپایی نمیشه برداشتمش رفتیم تالش،از پاساژ پردیس براش یه جفت کتونی خریدم و دیگه شب بود که برگشتیم و به پارک نرسیدیم.
شبم با هم خوابیدیم اما ساعت دو من بیدار شدم و رفتم زیر نور ماه که از پنجره میتابید نشستم و با خدا حرف زدم و دعا و دعا و دعا 

یکشنبه بیست و چهارم : کوروش یاد گرفته وقتی دو بار صدام میزنه و من خوابم،یهو دست تو دماغم میکنه تا بیدار شم بخاطر همین طبیعتا حس صبحم مثل دیروزش گل و بلبلی نبود. 
همون اول صبح که گوشیمو چک کردم به خودم قول دادم تا نُه شب دیگه کنار بذارمش مگر اینکه ضروری باشه.
قبل صبحانه که من مشغول آماده سازی بودم کوروش یکی دیگه از لاکهامو در سکوت کامل به لقاء الله فرستاد.ایندفعه بازش کرده بود.شصت های پاش و سبابه و شصت های دستشو لاک زده بود.
اوووم خیلی جدی بهش گفتم کارتو دوست ندارم کوروش ،دیگه حق نداری کلا به لاکای من دست بزنی.دستاشو که تمیز کردم جای لاکهامو هم تغییر دادم وگرنه صبح های دیگه معلوم نبود با چی رو به رو میشدم!
تا بعد از ظهر همینجور مشغول تمیز کردن خونه بودم.سرویسا رو شستم و آماده شدم یه دوستی بیاد دیدنم.
سونیا مون بود.تا وقتی همسایه بودیم فقط به قیافه میشناختمش.اما الان مدتیه تو اینستا پیداش کردم و شخصیت و دیدگاههاشو دوست دارم.جنوب زندگی میکنه با شوهر و دخترش.خلاصه همه چیزو برای اومدنش آماده کردم.خیلی دختر باحالیه.وقت آدمو هدر نمیکنه از همون اولش که میاد تو یه بحثی راه میندازه کلا صحبت میکنه.صحبتاشم صغرا کبرایی نیست.من که خوشم میاد.
دیگه عصرمون به دیدار و گپ و گفت گذشت.کوروشم که از دیوونه بازی چیزی کم نذاشت. 
سونیا که رفت من نشستم یه فیلمی دیدم به اسم The november man که خیلی دوستش داشتم.
بعدم دیدم برنامه ی غذاییمون پیتزاست.
فلفل دلمه ای رو کوروش برام خرد کرد.منم یه چند جا کمکش کردم.قربون دستای کوچولوش بشم.قارچ ها رو هم با هم خرد کردیم.اوووم انقدر خوب و عالی شده بود که حد نداره.
شبش تصمیم گرفتم بشینم دکستر ببینم و این شد که تا ساعت سه بیدار موندم. 
حالا امروز،صبح با جوجه ای که لای دست و پام میلولید و باهام کشتی میگرفت بیدار شدم.عاشقشم.موهاش داره بلند میشه و خیلی ناز شده.بعد صبحانه یه کم باهاش پای کارتون نشستم،بعدم برای امروز برنامه نوشتم.فردا تولد داداشمه نمیدونم چرا دستم به کیک درست کردن نمیره؟ اصلا اعتماد به نفس ندارم بتونم یه کیک درست کنم. چی شد اعتماد به نفسم آخه؟؟؟
حالا دیگه بریم ببینیم امروز چی میشه :)
فعلا


سلام سلام.

 

گفته بپدم ابراهیم جانِ بابا از خواننده های مورد علاقه ی منه تو ترک زبان ها؟؟؟ حالا یه کلمه هم نمیفهمماااا اما خوب کلا موسیقی استانبولی رو دوست دارم.الانم که ایشون داره میخونه و منم که عنوانی از این بهتر نیافتم :)

 

خوب تعریفیام چی ان؟

من دوباره قرصهامو شروع کردم. مثل اول از دز پایین و حالا دومین شبه که به دز کاملش رسیدم و حالمم خیلی بهتره. تقریبا تمام طول روزم به شماره دوزی میگذره و انگشت سبابه ی دست راستم پینه بسته و سبابه ی دست چپم که میره زیرِ کار حسابی با سوزن سوراخ سوراخ شده اما شده خودمو بکشم باید بار این سفارش رو از رو دوش خودم بردارم.اون بیچاره ای که بهم سفارش داده دیگه پری روزا پیام داد و شاید یه کم آماده ی دعوا بود.یه کم خشن پیام داد ولی من از ته قلبم از اهمال خودم ابراز تاسف کردم و عذر خواهی کردم و بهش قول دادم همه وقتمو بذارم رو کارش انجامش که بدم خیلی حالم بهتر میشه. من کلا وقتی بارهای روی دوشم رو از لحاظ کارهای انجام نشده سبک میکنم حالم بهتر میشه.

 

از پوشک گرفتن کوروش داره خوب پیش میره. چند روز یه بار در حد دو قطره جیش ممکنه بریزه تو ش اما من اصلا باهاش مشکل نداشتم.الان شبا هم پوشکش نمیکنم.چند شب اول خشک بیدار شد بعد انقد من ذوق کردم و نود و نه جا گفتم خدا گفت فکر کردی تموم شد؟؟ تحویل بگیر ! و اینطوری شد که سه شب پشت سر هم تو شلوارش جیش کرد و الان باز سه شبه پاکه :)

 

سیاوش هم حالش بهتره.من مطمپنم این بار تو بلند شدنش دستشو درست گرفتم و کمکش کردم.خیلی خوشحالم از این بابت. حتما هنوز ناراحته که دوری از ما انقدر طولانی شده اما سر پاست و این برام خیلی مهمه.

 

اووم دوره ی من دوست داشتنی رو باز از وسطش کنار گذاشتم. امروز داشتم فکر میکردم بی خیالش شم اصلا ! ولی باز میگم یه بار دیگه هم امتحان کنم حالا

 

خیلی هم تو مود آشپزی ام.این روزها خیلی به یه زمانی فکر کردم که حتی برای خونه شکلات مغز دار درست میکردم.شیرینی و کیک راه به راه. غذاهای جدید خوب.

اون ساندویچ های مرغ و کرفس کو؟ اون پاستاهای میگو ؟ و چند تا چیز دیگه که شاید خوشمزه نبودن و تکرار نشدن اما من براشون تلاش کرده بودم.

 

بچه ها گلدونام از وقتی تابستون شد یکی یکی آفت گرفتن.ه های سفید چسبونکی. چندتا گل و گلدونم از دست رفت و چندتاشونو امشب سم پاشی کردم.

گلدونای بنفشه آفریقایی رو هم حسابی تکثیر کردم اما دیگه هیچکدومشون گل نمیدن :((

 

سنتور هم. آخ واقعا تمرین کردنش با کوروش نمیشه. میخوام از امشب بعد خوابش یه کم تمرین کنم.

 

رژیمم هم به هیچ کجا نمیرسه. یعنی دریغ از دویست و پنجاه گرم کم شدن! البته میدونم هنوز واقعا پرخورم. چقدر غلبه به نفس سخته برام :(

 

بچه ها میدونید کوروش شیرین ترین آدم روی زمین شده؟؟؟ امروز یه بار لپمو کشیده گفته گوربونت برم. یه بار گفته عاشگتم. خوب غش میکنم براش.

هر بار که محبتشو میبینم میگم خدا رو شکر کوروش بچه ی خوبیه.من مطمپنم کارهای بدشم تقصیر هیچکس جز من نیست.

خدایا کمکم کن مامان لایق و قابلی بشم.

الان نشسته رو میز آرایش من لاکامو چیده میگه این بیب بیبه (فرمون ماشین) این دنده است. چند دقیقه یه بارم میگه بیا بغلت کنم .میرم بغلم دستاشو حلقه میکنه دور کردنم میگه برو تو اتاق گریه کن (حرف خود من وقتی با جیغ شروع به گریه میکنه) بعد من نگاهش میکنم لپمو میکشه یه چیزی میگه که نمیفهمم اما نازم میکنه انگار.

دوستش دارم :)))))))

 

 

دیگه چی بگم؟ 

 

هوای شمال حسابی پاییزی شده و منم که غش برای این هوا خاصه در شمال!  اصلا اینجا بارونش سرماش همه چیزش یه چیز دیگه است. مثلا اگه الان ساوه همین هوا بود به من انقدر نمیچسبید. من شوفاژ رو هی روشن میکنم هی خاموش.اصلا نمیشه همش خاموش باشه.

دیگه کم کم باید پرتقال و انار بخوریماااااااا ^__^  سیب سرخ استخونیا رو بگو :) جونم کیوی و خرمالو.  خدایا خدایا من عاشقتم بخاطر میوه ها. شکرت

 

وای بچه ها خبری که احتمالا نداده بودم حاملگی نفیسه است :) نمیدونم گفته بودم یا نه اما خوب بعد دو سال بالاخره یه جوجه تو دل نفیسه کاشته شد و الان در مرحله ی ویار به سر میبره :) خوشحالم براش.  دلم براشون چقدر تنگ شده هععععی :(

 

خوب دیگه من میرم فعلا. حتما به زودی به وبلاگاتون سر میزنم.چقدر احساس عشق عجیبی تو وجودم گلوله شده (این از دلبری های امروز کوروشه حتما) . براتون یه عالم عشق میفرستم.با من سهیم شید تو این حال و هوا heart

 

 


اوهوم.

واقعا دلم میخواد بنویسم. چپ و راست و از همه چیز. ولی به جاش بیشتر با خودم حرف میزنم.

واقعا بیشتر از یه هفته است که حالم بد شده. ترکیدن یهویی بغض هایی که از نا کجا میان. از دست دادن یهوویی آرامش و صبر و قرار و خونسردیم.

یهو از کوره در رفتنم. چند روز پیش رفتم مطب دکتر که تا خرخره پر از آدم بود و نوبت هم که نداشتم .فقط به منشی گفتم که قرصها رو قطع کردم و قرار شد از نو همونجور که کم کم شروع کرده بودم باز شروعشون کنم.خوب یه چیز مقاومت گونه ای هم در من هست. مثلا به این فکر میکنم این مدتی که حس کردم حالم چقدر بهتره و خوبم و انرژی دارم و فلان همشون منِ قایم شده پشت قرص ها بود؟؟؟؟ 

باید با دکترم حرف بزنم اما خوب نوبتم برای آخر ماهه!

 

دلم برای سیاوش تنگ شده.گاهی فکر میکنم چقدر به حسِ زبری صورتش زیر انگشتام نیاز دارم حتی!

بدون من چه میکنه واقعا؟ بدون خانواده اش  که ماییم من و پسرش؟ بدون اینکه درست درمون بتونه با چهار نفر گپ بزنه بدون اینکه یکی بهش بگه برایم بیرون برام بستنی بخر

بدون اینکه یکی خونه رو براش خونه کنه. بدون اینکه کسی از سر و کولش بالا بره زیر گوشش حرف بزنه سرشونه هاشو ماساٰژ بده. براش خل بازی در بیاره. اسپند دور سرش بگردونه.

واقعا چقدر شرایط سیاوش ناخوشاینده و من ازش انتظار شنگولیسم هم دارم!

 

پری شبا باهاش حسابی حرف زدم.

 

از اون شب به بعد حالش بهتره.

 

گاهی از این قدرت عجیبی که زن توی زندگی داره تعجب میکنم. و همیشه از اینکه گاهی حواسم به قدرتم نیست و بیخودی چیزهایی که درست کردنشون ازم بر میاد رو بدتر میکنم متعجب و ناراحتم!

 

تولدش نزدیکه و من از امروز شروع کردم به تمرین قطعه ی تولدت مبارکِ انوشیروان . میخوام روز تولدش براش بنوازم و پست بذارم.

 

امروز چند تایی کار ژله تحویل دادم.خامه ام خوب نبود.چرب نبود اما باز بد نشد.خواهرم سفارش داده بود مهموناش که کلی خوششون اومده بود.آخه ژله هام واقعا خوشمزه میشن.معمولا ژله تزریقی ها موجودات بی مزه ای هستن اما من یه کم شیرینشون میکنم و اوم عالی میشن.

 

از وسایل خونه هم یه مقدار عکس تهیه کردم.آخه یکی بهم پیام داده فامیلشون دنبال وسیله است و پولش نمیرسه نو بخره.خلاصه امشب عکسا رو براش فرستادم و قیمت دادم.سیاوش میگه باید نصف قیمت نوی تو بازار بدیم اما من میگم نه خوب.همشونو نمیشه.بعد میگم فکر کنیم خودمون میخوایم بخریم.نه که میخوایم بفروشیم.وای من اصلا آدم دندون گردی نیستم.سیاوشم نیستاااا اما خوب گاهی نمیدونم چرا اینجوری میشه.بخاطر همین مثلا فقط گازمو که دو ساله خریدم و عالیه نصف گذاشتم.و یخچالمم کمتر از نصف.اونم بخاطر شاهکاری که برای درش اتفاق افتاد تو اثاث کشی.وگرنه واقعا ارزش نصف رو داشت.

چقدر من عاشق وسیله هامم. هر جا برن عشق من توشون جاریه :)

 

همش فکر میکردم پاییز ایرانو نمیبینم.اما حالا نه تنها در شرف پاییزیم بلکه معلوم نیست زمستونم نباشم ! وای سیاوش دیگه داره از دست میره.هی میگه چرا انقدر طول کشید الان سه ماهه مصاحبه دادم.یعنی کریسمس پیشم نیستی؟ امقدر حالش داغونه منم یه کم به قربونش برم آخرش میگه اصلا دیگه هیچی از این حرفا به زبونم نمیاد

بچه ها برامون دعا میکنید لطفا؟؟ دیگه گناه داریم. هم ما هم بچمون. خیلی احمقانه است برای این جریان غصه بخورم چون میدونم جهاندار عالم کار درست تر از این حرف هاست که تو خیر کارهاش و زمانشون شک کنماما غصه میخورم. حداقل برای دل سیاوش غصه میخورم :(

 

+ بچه های بلاگفا؟؟؟ باز قاطی کردید؟ اصلا وبلاگاتون باز نمیشه


چهارشنبه شش شهریور:


ساعت یک شبه.

دیگه دارم آماده خواب میشم.

صدای جیرجیرک میاد و تق تق کیبوردم.

سرشار از توجه و اگاهی به همین لحظه ام هستم.

تازه این پست سایه رو خوندم 

کلیک و دلم میخواد شما هم بخونید.

امروز دومین روزِ چالش از پوشک گرفتن کوروش بود.صبح بعد از پنج ساعت خواب با صدای من جیش دارم بیدار شدم.به نظرم داره عالی پیش میره.هر چند که شب با مای بیبی خوابوندمش و صبح مای بیبی داشت میترکید.اما همینکه تو بیداریش جیش و پی پیشو یه روزه یاد گرفت که بگه کلی خوشحالم کرد.و اگه سفارشای نسیم رو زودتر میخوندم خوشحال ترم میشدم.کلا دو بار رو موکت و سرامیک جیش کرد و هر دو بار دعواش کردم.مگه نگفتم بهت جیش داشتی بهم بگو؟ چقدر احمق بودم من

حالا از فردا که روز سوم باشه تجدید نظر میکنم.

برای نهار گفته بودم دو تا آبجیام بیان پیشم و طبیعتا کلی کار داشتم.اولین قرارم با خودم این بود نت گوشی رو خاموش کنم و هر بار وسوسه میشم برش دارم از خودم سوال کنم آیا کار ضروری دارم الان؟؟ و اینجوری شد که اولین روز ترک گوشیمم رقم زدم.
تا ساعت سه بعد از ظهر اصلا برش نداشتم.وقتی هم برداشتم فقط چند دقیقه شد.بعد دوباره تا شش بر نداشتم.بعدم اخر شب که الان باشه دیگه یه ساعتی دستم بود.
داشتم میگفتم تا قبل اومدن آبجی ها هم حسابی خونه رو مرتب کردم و نهارم جوجه بود که تیکه هاشو شب قبل تو مواد خوابونده بودم.
چقدر دلتنگ این دو تا ابجی خواهم شد.دلتنگ دور همی هامون.


آبجیم اینا یه گربه ی خاصی مرتب میاد تو حیاطشون،روی ایوونشون.اسمشو گذاشتیم پیشول.همیشه بغلش میکردم نوازشش میکردم. امروز خواستم بهش غذا بدم آقا یه دو تا از ناخناشو فرو کرد تو انگشتم و کشید. عمیق هاااا
از درد مردم و خون بود که روون از دستم میچکید.الانم ورم کرده و درد داره.
نهار خوب بود.باز برنج رو کنار گذاشتم. سه تیکه خالی مرغ خوردم.بعد از ظهرمون هم تا شب ها به گپ و جدول حل کردن و آش پختن و خوردنش گذشت.امروز برنامه نوشته بودم برای خودم.به خودم و عملکردم،به تفکراتم،به مادرانگیم،به مینا بودنم کلا از ده پنج میدم امروز.
باشد که هر روز بهتر بشم.

پنجشنبه هفت شهریور:
امروز باز روز بدی بود.روی هم رفته!
یعنی ساعت هفت که شده بود داشتم از سر درد تلف میشدم.همینقدر بگم که امروز تو ارتباط با کوروش شدیدا دچار مشکل شدم.صبرمو محک میزنه با یه سری کارایی که من منعش میکنم از انجامشون.یعنی چشم تو چشمم میندازه و انجامشون میده تا ببینه چه کار میکنم.از خودم عکس العمل بدی نشون ندادم.نه خشونتی نه چیزی اما از درون روانم به هم ریخت و یه بارم از کارتونش محرومش کردم چون به آخرین تذکرمم که اگه باز دکمه های لپ تاپو دست بزنی جمعش میکنم توجه نکرد و منم کاری که گفتم رو کردم و نتیجه اش هر چند احتمالا تربیت بود ولی مغزم فرسوده شد از گریه و جیغ های وحشتناکش.
گوشی هم. اصلا نتونستم مثل دیروز مدیریتش کنم.حالا فردا جبرانش میکنم.
دیگه شامم خونه ی آبجی صاحبخونه بودیم.اون یکی آبجی از انزلی اومده.الان دارم براش تو فلشش فیلم میریزم.بعدش سعی میکنم بخوابم.ساعت دو شبه و نمره ی امروز من از ده یکه!!

 

جمعه هشت شهریور:

 

تابستون دستی دستی داره تموم میشه.امروز هوای اینجا به قدری پاییز بود که دلم لک زد برای مانتو شلوار پوشیدن و راهی مدرسه شدن!

باز تمرینات من دوست داشتنی رو شروع کردم و امروز روز دومم بود.

صبح همگی رفتیم که برای نهار خونه ی مادرم باشیم و تا شش عصر اونجا بودیم.

من شماره دوزیم رو هم بردم اونجا و کمی انجامش دادم.

با کوروش مامان خوبی نبودم امروز.

راستش چند روزیه افسرده حالم گریه های یهوویی.اون خشم. اون گم شدگی و بی هدفی. و یه اعترافی بکنم؟ من قرصایی که روان پزشکم داده بود سرخود قطع کردم و نمیدونم شاید احوال الانم بخاطر اون باشه.فردا باید زنگ بزنم بهش.نوبت جدید بگیرم و سوال کنم الان چه خاکی به سرم بریزم؟ دوباره شروعشون کنم یا ول کنم بذارم بدنم دیگه عادت کنه؟ آخه این چه کاری بود من کردم؟

خیلی هم دلم برای سیاوش تنگ شده. کوروش تقریبا از هشت شب خوابید و من از هشت شب تا همین الان که یه ساعت و نیمه گریه کردم. بعد به سیاوش زنگ زدم.

 

*دلتنگتم سیاوش

 

منم هستم.صبور باش کارمون درست میشه به زودی و میای پیشم.

 

اشکای من به ریزششون ادامه میدن اما دلم با آزاد کردن صدای گریه ام سبک میشه.

 

*میشه من الان که باهات حرف میزنم گریه کنم؟

 

نه مینا من واقعا عذاب میکشم از گریه کردنت.نمیخوام گریه کنی

 

*حق با توست.پس خدافظ

 

غصه نخور قشنگم عزیز دلم

اما خوب من دیگه اینا رو نمیشنوم.فقط شنیدم که گفته گریه نکن.و برداشت کردم من حال و اعصاب گریه هاتو ندارم! بعد نشستم با خودم رو به روی آینه. دور چشمام و روی گونه هام تمام سیاهه.سرمو تو بالش فرو میکنم و هق هق میکنم.باز فکر میکنم.اول میگم چقدر سیاوش خودخواهه.بعد میگم خودخواه منم.نمیخوام خودخواهی کنم اما خوب واقعا قرار دادن سیاوش تو شرایطی که دستش بهم نمیرسه حتی آغوشم بگیره و باید فقط زاری منو بشنوه کار درستیه؟ که اونو خراب کنم تا خودم آباد شم؟ که از پا بندازمش تا خودم بایستم؟ نه خوب باید یه راهی برای آرامشم پیدا کنم.هر چی که نا آروم کردن اون نباشه. وگرنه دیگه چه عشقی چه کشکی چه دلتنگی؟؟

 

الان ازش ناراحت نیستم.از خودمم نیستم.اصلا با خودم به عنوان آدمی که هنوز لطافت و محبت و عشق و دلتنگی تو قلبش هست حال هم میکنم.

قلب من دوست داشتنیه.باید اون عشقی که لایقشه از خودم دریافت کنه و ازش دریغ میکنم بهش بدم.

نمره ی امروزم :4 از ده

 

شنبه نهم شهریور:

 

ساعت دوازده ظهره و من نشستم این پست رو ثبتش کنم.

امروزم خدا رو شکر بهتر شروع شده.صبح بعد بیداری وویس مربوط به دوره ی من دوست داشتنی رو گوش دادم.باز به اون روز در آغوش گرفتن خود رسیدم.دلم میخواد ده روز فقط تو همین یه تمرین باقی بمونم.انقدر که احتیاج به خودم دارم. صبح یه پیامم برای سیاوش فرستادم و بهش گفتم دوستش دارم و نباید این حس رو دیشب بهش میدادم که مسیول گریه های منه.( آخه یه چیزی که دیشب سانسور کردم پیامیه که بعد قطع کردن تلفن براش فرستادم و لب کلامش این بود که پس من پیش تو گریه نکنم پیش کی کنم ؟ )

خوب الان حالم خوبه و یه خونه ی خیلی شلوغ پلوغ صدام میزنه برم تمیزش کنم.

دیشب البته نشد برای خودم برنامه بنویسم که اونم الان باید انجام بدم!

کلا امروز روز شلوغیه و حتما دل انگیز :)

قرارم اینه مادر خوبی باشم.صدامو بالا نبرم.غذای خوشمزه بپزم.ورزش هم بکنم.تمرین سنتور هم دارم حتما.راستش کوروش که دیگه در طول روز نمیخوابه باعث شده من کلا نتونم دست به سنتور بزنم چون وقتی بیدار باشه و بیارمش مساوی با دیوانه شدنمه. هی باید بگم سیماشو نکش.مضرابو نجو. محکم نزن.فلان نکن. ببینم امروز میتونم یه ساعت بفرستمش خونه ی آبجی؟

و اینکه کلی خودم رو بغل کنم.

چقدر هوا خوبه. سیاوش از هوای اونجا خیلی غر میزنه اما هر بار اینجا بارونی میشه من تازه یادم میاد چه سالهای زیادی که یه دختر مدرسه ای بودم یکی از خوشی های زندگیم همین زندگی کردن تو شمال با این آب و هوا بود. حالا خدا خواسته باقی زندگیم یه جا مثل انگلیس باشم. حتما دختر خوبی بودم این جایزمه ^_^

خدا کنه سیاوشم با اون هوا دوست شه بالاخره. شوهر گرما دوست من !

کوروش تازه از حمام اومده و داستان همیشگی با داد و فریاد لباس پوشیدنش شروع شده. یعنی جدیدا میگه بذار من تو خونه برای خودم ک*ون بگردم! الان باید باز برم بگیرمش :) جوجه ی من :)

 

یکی از تمرینای امروز مهمون کردن خودم به یه خوراکی خوشمزه است که من برای عصرم هات چاکلت در نظر گرفتم.

شما اگه قرار باشه خودتونو خوراکی مهمون کنید چی انتخاب میکنید؟؟‌

 


بچه ها جون ها سلام.

 

ساعت حدود سه نصفه شبه.

اخیرا سیستم خواب و بیدارم برگشته به دوران قبل از کوروش! با این تفاوت که اون وقت ها لنگ ظهر بیدار میشدم و الان هر ساعتی بخوابم باز مجبورم صبح بیدار شم.

و دارم از این بابت عذاب میکشم.تقریبا هر شب به خودم میگم دیوانه ای؟؟ خوب به موقع بخواب.از این نعمت خواب لذت ببر.خودت رو دوست داشته باش.به سلامتت اهمیت بده.تا وقتی عمدا بیدار میمونی کجا میتونی بگی من خودمو دوست دارم؟ این رسما شکنجه است!!

 

خوب من خیلی هم حال میزونی ندارم.استرس رفتن دارم.منتظر جواب مصاحبه ی همسریم.با کوروش چالش های جدید دارم. خواب و خوراکم تغییر کرده.و به هر گ.شه ای از شخصیت خودم نگاه میکنم از خودم خوشم نمیاد.حس میکنم دارم خودم رو حروم میکنم.

 

تنبل شدم.میدونم باید زبانم رو بهتر کنم اما براش حرکتی نمیکنم.

میدونم باید کیک درست کردن رو تمرین کنم اما نمیکنم.

میدونم باید هر هفته ژله تزریقی برای فروش آماده کنم اما نمیکنم!

میدونم باید کتاب صوتی های خوبی که دارمو گوش بدم اما نمیدم!

میدونم باید کتابهایی که میدونم چقدر جذابن و چقدر بهشون احتیاج دارم رو بخونم اما شروع نمیکنم.

یه لعنتیِ عقب افتاده از زندگی هستم.

میدونم یکی از چاره هام برای برگشتن به مسیر زندگی نوشتن در حد کف و خون بالا آوردنه اما نمینویسم!

دو تا سفارش مشتری دستم دارم اما اصلا نمیدونم چند ماهه اون بیچاره منتظره من اینا رو بدوزم بهش تحویل بدم.بابت این یکی رسما دلم میخواد بمیرم.

 

اون روزایی که مامان و آبجی ها سفر بودم من ساکمو بستم و رفتم خونه ی بابا.اما بابا فقط منتظر مامانم بود.دروغ چرا حیفم میاد که بابام عاشق مامانمه.اصلا مامانمو لایق بابام نمیدونم.بابام خیلی سال دور از ما تو یه شهر دیگه کار کرد.ت نخورده بود اما از وقتی اومد شمال مامانم انقدر کار و مسیولیت و نگرانی و غرغر سرش ریخت بابای قشنگم قدش خمیده شده. اون چند روز بابام هر روز از یه چیز غذای من ایراد میکرفت. اینو خوب سرخ نکردی روش باید طلایی میشد.برنجت سفت بود.برنجت نرم بود.نمک کم بود.فلفل زیاد بود.همون جریان در بازه دم خر درازه! وگرنه مامانم دمپایی ولاستیکی هم بپزه بابام میخوره دستشم میبوسه :/

روز آخری که مامان تو راه بود بابا یه دستمال برداشته بود گردگیری میکرد.دستشویی حمام رو شست.منم دیگه هر چی تو آشپزی در چنته داشتم گذاشتم و براش مرغ مجلسی بی نظیرمو پختم و کل خونه رو جارو زدم.قبل رسیدن مامان برگشتم خونه ی خودم.و این مدت هم هر روز حالم عجیب تر از دیروزم شده.

گاهی حس میکنم دارم تو این مدل زندگی کردنم خفه میشم.

همین که سیاوش نیست.همین که کوروش بی وقفه هست و تمام مسیولیت هاش با منه.اوم خسته ام خوب.دلم میخواست یکی بود هفته ای دو بار میبردش پارک.مینشست براش کتاب میخوند.باهاش خمیر بازی میکرد.بازی فکری باهاش میکرد.سرگرمش میکرد.منم یه لیوان شربت گلاب میکرفتم دستم و شیرینیش جرعه جرعه به جانم مینشست و نگاهشون میکردم.گاهی منم در طول روز میشد برای خودم باشم.

کوروشو دوستش دارم عاشقشم.این حرف ها رو به سیاوش میزنم فکر میکنه خودخواهم.میگه چی از زندگی میخوای؟ اینکه کسی مزاحمت نباشه و همه چی هم مطابق میلت باشه؟ خوب من همدلیشو میخوام. ولی اون فکر میکنه من اون اندازه کوروشو دوست ندارم که جیکم در نیاد.

چرا من عاشقشم.تمام روز یا دارم پا به پاش میدوم.یا موتورشم و سوارم میشه.یامیپزم و میشورم.یا دارم دنبالش میدوم که شلوارشو بعد دستشویی بپوشه.نوکرشم هستم اما این باعث نمیشه یه آن کم نیارم از دست تنها بودن.از خستگی.

پسر خوب و قشنک و شیرین من. چجوری میشه من کم دوستش داشته باشم؟ من برای هر کلمه ای که از دهنش بیرون میاد میمیرم.من برای لبخند و بغل اول صبحش میمیرم.من برای اون نترس من پیشتم گفتناش میمیرم.   وای خدایا از شر کم لطفی همسرم به تو پناه میبرم.

 

خوب ساعت حدود چهار شده!

من دیگه برم بخوابم! 

مینا رو میخوام که خودشو دوست داشته باشه! میدونم اگه خودشو واقعا واقعا دوست داشته باشه خوابشو درست میکنه.اعتیاد شدیدش به گوشی رو ترک میکنه.کتاب میخونه.بهانه برای از خود بیزاری دست خودش نمیده.کار مشتریشو انجام میده.ورزششو منظم تر میکنه و حالش بهتر و بهتر و بهتر هم میشه طبیعتا :))

 

 

نمره ی منِ الان از ده یه دو هست.نمره ی شما چنده؟؟؟

 


:)

بچه ها سلام :)

 

ساعت ده و نیم روز دوشنبه است و من اومدم که سنتور تمرین کنم سر از وبلاگ درآوردم :)

حالم امروز پر از انرژی خوبه.

وای نمیدونید دریا امروز چقدر قشنگ با آسمون تلاقی کرده. دو تا طیف مختلف آبی به هم رسیدن و چشم مینوازن.

 

میگم کوروش فقط منتظر بود من جریان گاوها رو تو وبلاگ بنویسم. اصلا تا حد زیادی از سرش افتاده :)

 

دیگه اینکه هفته پیش کلاس سنتورم افتضاح بود.دو تا درس بلند داشتم جفتشونم وسطش گیر میکردم فکر میکردم یه نت تو یه جای نا مناسب اضافه است.در نتیجه وقتی رفتم آماده نبودم.خیلی جالبه استادم گفت تو ویرایش جدید کتاب این نتهایی که به نظر من اضافه بودو اضافه کردن وگرنه قبلا نبودن. الان مثلا حرفه ای تر میشه اگه با کتاب جدید بزنم.ولی گفت تو مثل قدیم بزن.حالا من یکیشو حرفه ای آماده کردم اون یکی رو خدایی نمیتونم چهار تا درس برای این هفته دارم که یکی رو آماده ام. دو تاشو دو روزه در حال تمرینم امروز آماده میشم و یکی رو هم باید برسونم. نمیخوام استادم نا امید بشه ازم.

 

امروز چهارمین روزیه که کوروش جانمو میذارم مهد و برمیگردم خونه.الهی قربونش برم هم مهدو دوست داره هم میخواد من کنارش باشم.امروز مثل جنتلمنا خودش با پای خودش ازم جدا شد و رفت تو کلاس.سعی میکرد جلوی گریه اشو بگیره و خیلی مظلومانه میگفت تو میری نهار درست کنی؟؟ باشه. و رفت. بی گریه

بهش افتخار میکنم.عاشقشم.جوجه ی بازیگوش بازی دوستم.

 

وای بچه ها هر شب اگه نصفه شب بیدارش نکنم تو جاش جیش میکنه جدیدا.البته جا خیس نمیشه ش مناسب همین جیش ریختناست.

 

دیگه چی بگم؟ وزنم یه نمه پایین اومده.امروز لوبیا پلو درست میکنم و دیگه فقط به سنتور فکر میکنم.

البته الان میخوام باز چند تا نامه از شاملو بخونم و ضبط کنم و تو کانالم بذارم بعد برم سر سنتور

 

بچه ها امیدوارم تو دلتون پر از شادی باشه.

هر بار که پست میذارم انقدر بهم مزه میده که میگم باید تند تند تر بنویسم. اما باز تنبلی میکنم!

 

فعلا


سه شنبه : بعد از مهد بردن کوروش حسابی تو خونه تمرین سنتور کردم.و هر ویدیویی ضبط کردم خوب بود اما لعنتی! تو کلاس چه مرگم میشه نمیدونم ؟؟؟ بعد نهار دیگه مشغول رسیدگی به خودم شدم.چند وقتیه شه میرم بیرون.سه شنبه یه پیراهن سرافون گل گلی پوشیدم با کیف و کفش چرم ستم موهامو اتو کشیدم و زیر روسری دلبرشون کردم و ادکلنم زدم و صورتمم مثل ماه کردم. تو کلاس یهو عین منگلا میشم.یعنی شروع که کردم درس پس دادن داشتم از دست خودم دیوونه میشدم.استادم راضی بود اما من نه. اون درباره روزی که من تو یه کنسرت بنوازم حرف میزد اما من از درون خودخوری میکردم و دچار سر درد شده بودم. بعد کلاس هم رفتم یه مضراب جدید خریدم و بعدم راننده از یه جاده ای زد به سمت خونه ی من که کنار دریا بود. هوا تاریک شده بود و باورتون نمیشه دیدن طلوع ماه که مثل یه قرص نارنجی از افق دریا بالا میومد چشمام و روحمو افسون کرد. هیچوقت یادم نمیره.واقعا بی نظیر بود. بعدم راننده آهنگای قدیمی گذاشته بود.معین و ابی و خلاصه سر خوش شدم حسابی.

 

چهارشنبه: بچه ها باور میکنید صبحش که کوروش بیدار شد بهم گفت میشه منو ببری مهد؟؟؟؟ آخ قربون شکلش. تازه این بار میگفت خانم جلیلوند( که مسیول تحویل گرفتن بچه هاست) منو بغل نکنه خودم میرم تو کلاسم.یعنی عالی بود

دیگه برگشتم خونه و نشستم به وب گردی اول.

یه مدته یه دفتر خریدم برای بولت ژورنال درست کردن.

روش نوشته:  you only fail when you stop trying

دیگه صفحه هایی که توش درست کردم یکیش ترکره یکی موود ترکره.این جوری و این جوری شد:

کلیک

کلیک

برای نهارش خونه ی مامان بودیم هممون و غروبم که برگشتیم خونه.

پنجشنبه باز برای نهار رفتیم خونه مامان.طفلکم کوروش هی میگفت بریم مهد هی من میگفتم تعطیله عزیزم :/ 

 دیگه آبجیم و شوهرش و بچه هاش از ساوه اومده بودن و جمع بودیم دور هم.شبم دختر خواهرم با من اومد خونمون و سه تایی خوابیدیم.

 

امروزم که من بعد صبحانه بچه ها رو فرستادم خونه مامان و خودم نشستم به تمرین سنتور. کیف کردم. خیلی این آهنگ جدید قشنگه.

دیگه تمام روزمونم ها خوش گذروندیم و بگو بخند کردیم و

 

الانم که ده و نیم شبه و من خونه ام. کوروش دو روز نمیشه داروهاشو قطع کردم دوباره سرماخورده.وای این مریضی های پی در پی اش دمارشو در میاره منم دیوونه میشم.

فردا باید ببینم حالش خوبه یا نه؟ تا تصمیم بگیرم ببرمش مهد یا نه. رسما دیگه بهونه ی مهد میگیره.فداش بشم.خیلی خوشحالم که اونجا بهش خوش میگذره.

 

دیگه الان که پست بذارم میشینم یه کم دیگه سنتور میزنم و یه کم کارای ریز ریز انجام میدم.

 

سیاوش باز یه مدته قاطی کرده و پریشبم یه دعوای حسابی کردم باهاش.سر یه چیز احمقانه! چرا با من اینجوری میکنی آخه مرد؟؟؟  :(

 

فردا هم که یه هفته ی جدیده و یه شروع دوباره. الهی الهی الهی که برای هممون خوب پیش بره.

 

عاقبتتون به خیر دوست جانی ها

 


سلام سلام.

شنبه از هفت و نیم صبح کوروش بیدارم کرد گفت منو ببر مهد.منم با خودم گفتم چه بهتر همیشه نه و نیم میریم امروز هشت و نیم اونجا باشیم.خلاصه صبحانه و فلانو خوردیم و آژانس اومد و آقا خوب من یادم نبود تعطیل رسمیه. هیچی دیگه دست از پا دراز تر برگشتیم و تمام صبح تا ظهر من سنتور زدم. کوروشم کارتون نگاه کرد. چوب تو استین من کرد. برای بار هزارم مضراب منو شد

یکشنبه و دوشنبه روزایی بودن که تو بولت ژورنالم بصورت نه خوب نه بد علامت زدم. خسته کننده بودن. فقط یه فیلم خوب دیدم به اسم لاو اند آدر دراگز. لینک دانلودشو تو کانال گذاشتم.دیگه باز سنتور زدم و یه شبشو خیلی زیاد با سیاوش حرف زدم. یعنی زنگ زد و گفت چرا قیافت اونجوریه و شروع کرد ادای منو دراوردن.خنده ام گرفت ولی بهش گفتم ازش ناراحتم و خوب کمی حرف زدیم. میدونید خوشحالم سیاوش به یه استقلال شخصی رسیده که منو اذیت میکنه چون هنوز بهش عادت نکردم اما میدونم برای خودش بهتره.

یه چیزیشم که خیلی ناراحتم میکنه همون شب بهش نگفتم جریان خواهرمه.عجیبه هر چی بهش زنگ میزنه جوابشو نمیده.دلم نمیخواد بینمون کدورتی باشه. 

 

اوم دیگه سه شنبه صبحم که کوروشو بردم مهد بدو بدگشتم خونه و حالا سنتور تمرین نکن کی تمرین کن. نهارم درست کردم و خونه رو هم جمع و جور کردم. یعنی وحشتناک شده بود. کلا اسباب بازی های کوروش

بعد اسباب بازیهاش چی ان؟ کفگیر چوبی من.درب شیشه مربا قیف آشپزخونه اسپری نرم کننده موی من. اصلا یه وضعی.

تمام عصرمم انزلی بودم.کلاس سنتورم خیلی خوب بود.دو تا درس جدید گرفتم یکیشون الهه ی نازه^_^

بعد کلاسم نوبت دکترم بود.اونم خیلی خوب بود.ولی خوب خونه برگشتنم حسابی به تاریکی خورد. 

حالا الان باز کوروش جانم مهده.منم نشستم دارم یه قطعه از ابوالحسن صبا تمرین میکنم.خدایا چقدر دلم میخواد یه روز حرفه ای سنتور بزنم.استادم اصلا به سنتور نگاه نمیکنه فقط چشمش به نته.  نهارم خونه ی مامانیم.ا دور همیم.خیلی رو مود مهمون بازی نیستم البته.ولی میرم دیگه.

من و کوروش جفتمون احتیاج به خرید فصل گرم داریم. این روزا فکرم مشغوله که ببینم چیا رو میشه خرید.  خدا الهی این روزا رو بگذرونه ما دوباره به آسایش و خیال راحتی برسیم.  دو تا کار شماره دوزیمو که پست کنم حتما باید برای خودم شلوار بخرم. برای کوروشم فعلا یه بارونی و یه سر همی سفارش دادم.باید دو سه دستم بلوز شلوار خونگی براش بخرم.همه ی لباساش براش کوچک شدن. کاپشنشم برای پارسالشو میپوشونم فعلا تا آخر پاییز اگه دیدم دیگه خیلی کوچکه باز براش میخرم.  هیچ فکر نمیکردم یه روز نگران لباسای گرممون باشم :) البته خدا رو شکر میکنم. بعد این سختی ها آسونیه و من بهش باور دارم و با روی خوش این فصلو کج دار و مریز میگذرونم برای خودم :)

 

شماها چه میکنید مهر تموم شد هاااا. ^_^


سلام.

 

تعطیلی های پشت سر هم این روزها تنها چیزهایی بودن که من نمیخواستم. احساس میکنم این تعطیلی ها به کسالتم اضافه میکنن.همین که مهد کودک باز نیست. همینکه برای چیزایی که احتیاج دارم نمیتونم پاشم برم بازار ببینم مغازه ی مورد نظرم بسته است و همینکه نفیسه اینا دارن میان شمال و خونه ی منو خواسته که این به خودی خودی بد نیست. بدیش اونجاست که من حوصله ی خونه ی مامان و داستان هاشو ندارم ولی از این طرفم میدونم دختر آبجی صاحبخونه حوصله ی کوروشو نداره.اون یکی آبجیمم که شوهرش هست و دلم نمیخواد برم اونجا.

نفیسه و زهره اصرار دارن بعد سفر نفیسه اینا من همراهشون برگردم ساوه یه هفته با هم باشیم.

دلم براشون پر میکشه یعنی.

شاید باورتون نشه من هنوز گاهی میشینم عکسهای سه نفره و فیلمهامونو میبینم و ته قلبم حس میکنم یه حفره ی سیاه دلتنگی باز میشه.

 

اوممم من و سیاوش به یه جای بدی رسیدیم و خیلی واضح میشنوم که مینا دیگه میخوام ازت جدا زندگی کنم!!!  حالا من فقط نشستم ببینم چی میشه و برای عاقبت جفتمون دعا میکنم.و برای پسرم ناراحتم.حس میکنم یه بار جدید سنگین روی دوشمه اما هم زمان احساس قوی بودن میکنم. یه جورایی فقط میخوام از این ماجرا زنده بیرون بیام. اگه این طور باشه میدونم قوی ترین زن و قوی ترین مادری میشم که میتونم.میخوام چه سیاوش با من بمونه چه نمونه من قوی باشم.

حق ندارم الان بهش پیام بدم بگم براش میمیرم و دلتنگم و میخوام باهاش باشم.که چقدر اینهمه ماه چشمم به گوشی بوده که فقط بگه کارمون درست شده و دوباره یه خانواده میشیم.که سرمو تو پناه آغوشش ول کنم و سرشو رو پام بذاره تا نازش کنم.حالا باید جلو آینه خودمو نگاه کنم بگم مینا قرارمون این باشه! چه سر انگشتات دوباره به موهاش رسید چه دیگه نوازشتو نخواست دلتو قوی نگه دار.آدم خوبی باش.مادر خوبی باش.اگه بدون تو خوشحال میشه کنار بیا و بدون اون خوشحال بشو.

اینکه میدونم سیاوش بخاطر جو زدگی اروپا منو رها نمیکنه و فقط حرف اینه که مدتهاست حالش با من خوب نبوده و به زور خودشو نگه داشته دلمو آروم میکنه.فقط اگه کارای من و کوروشم درست کنه و دنبال حرفشو از همونجا بگیره و رسما ما رو ول نکنه حالم بهتر میشه.

همیشه زندگی ما با تمام شور عشق و عاشقی هاش در معرض جدایی بود.فقط من شوکه ام از جزییاتی که اینجا جای گفتنش نیست.حتی یه بارم گریه نکردم بعد اون شبی که پیاماشو خوندم و تا صبح نشستم گریه کردم.ولی خوب سینه ام سنگینه سعی میکنم هر چی بهش فکر میکنم فقط به قوی موندنم ختم شه.

 

حالا هنوز تصمیم نگرفتم به این احتیاجم به بودن با نفیسه اینا لبیک بگم و باهاشون برم ساوه یا نه ؟

 

یه کار جدیدی هم که کردم اینه که به خانم مایده نقیایی پیام دادم و شرایط مشاوره اش رو پرسیدم. دارم این روزها فکر میکنم بهتره با دکتر خودم فقط مساله دارو درمانی رو ادامه بدم و بذارم یه رواندرمانگر به حال و روزم کمک کنه. دکترم عالیه ولی روان درمان گر نیست و من جدیدا این حسو دارم که هر چی از پارسال بهش گفتم هنوز دغدغه مه و هیچ کمکی بهم نکرده.یه جایی که رشد کردم به خاطر انگیزه ی خودم برای رشد و تلاشم بوده .کمتر بهم سر نخی داده که بگیرم و بالا بیام.و من خیلی هزینه میکنم برای این پیشرفت کُند. میخوام با دکتر نقیایی حرف بزنم. رزومشو چک کردم و خوب بود.تخصصش چیزیه که من بهش احتیاج دارم و هزینه اش برام به صرفه تره.هر بار دکتر خودمو میرم برای چهار ساعت رفتن و اومدن و نهایتا یه ربع حرف زدن با دکتر دارم هفتاد تومن خرج میکنم.بعد میتونم از خونه ی خودم و آنلاین با یه دکتر بهتر یه ساعت حرف بزنم و صد و بیست تومن بپردازم.به نظرم که خیلی بهتره.

 

دیگه چی بگم؟ هوای این روزهای شمال هم عالیه هم خونه خراب کن.کاش بتونم بیشتر از این هوا و ابر و بارون و خنکی و میلی که برای بیرون زدم و قدم زدن و دوچرخه سواری و دویدن تو هوای آزاد بهم میده استفاده کنم و درونمو خوشحال کنم تا اینکه بذارم منو غمگین کنه و تنهاییمو یادم بیاره.اصلا باید قبول کنم تنها بودن خیلی هم چیز مبارکی میتونه باشه.چرا ما آدمها انقدر زور میزنیم تنها نباشیم؟ من باید بتونم با خودم به صلح برسم که قوی بشم.

 

کارای شماره دوزیمم وای دیگه فقط یه کوچولوش مونده.یه سفارش جدیدم گرفتم و چون یه کار آماده داشتم قبولش کردم.فقط باید یه جمله پاش بزنم.خیلی خوبه :)

 

خوب من نوشتم. نمیدونستم چجوری بنویسم اما انجامش دادم.بچه ها میدونید که کسی اجازه نداره اینجا و هیچ جای دیگه به سیاوش بی احترامی کنه هوم؟ و اینکه حرفتی اینجا مخصوص اینجاست و من نمیخوام تو اینستا و هیچ جای دیگه در موردشون حرف بزنم.

 

من دیگه میرم فعلا.کوروش برای نهار رفته بود خونه ی خاله اش و الان برگشت.من میل نهار ندارم اما میخوام یه کم خونه رو برای نفیسه اینا آماده کنم.

 

مرسی که منو دنبال میکنید و میخونیدم :)


بچه ها سلام.

من از ساوه و از خونه ی خواهرم دارم پست میذارم.

 

احوالاتم بد نیست الان.

اومدم گزارش تکمیلی بدم و برم.

اولا که من واقعا خوشحالم شماها هستیدااااا

که دلگرمم میکنید و به ادامه تشویقم میکنید.اصلا نمیتونم بگم چقدر بخاطر تک تک کامنتای پست قبل تو دلم آرامشه.

خوب از جمعه ی گذشته که سیاوش اون حرفها رو زد تا همین پریشب که دوباره پیام بده زندگی یه جور عجیبی گذشت.نیمه تاریک ، نیمه روشن

بعد این وسط یه بار سر ساوه اومدن من دلش میخواست دعوا راه بندازه که من رو مود دعوا نبودم برای همین بخیر گذشت.

بعد دیگه پریشب با هم چت کردیم حسابی.عذر خواهی ها و تصمیمات تازه و قول و قرار و عهد و پیمان تازه بینمون رد و بدل شد.

حالا اونی که باید آدم شه منم من!

منی که دلشو میسوزونم وقت خشمم.من که دست رو غیرتش میذارم و فشار میدم.همه میگن من زن خوبی ام.من زن خوبی ام اما پر از اشتباهم.من پر از نابلدی ام و به خودم قول دادم تمرین کنم که هیجان و خشممو کنترل کنم.که خط قرمزها رو یادم نره.که یادم باشه شوهرم چقدر دوستم داره و دیگه بیشتر از این دیوانه اش نکنم.من وقت مهربونی انقدر بالا میبرمش که نفسش بند میاد بعد تو یه لحظه یه ان با یه حرف با یه حرکت یه جوری میکوبمش زمین که خرد میشه.من اینا رو درمورد خودم میدونم.

میدونم و خیلی خیلی سختمه که گیس خودمو بگیرم و به سمت راه درست بکشم.ولی خوب الان فقط به خودم میگم اگه سیاوشو میخوای باید باید درست بشی.اونم باید درست شه.اما من باید فقط رو خودم تمرکز کنم الان.

خیلی زود از ساوه خسته شدم.هنوز فرفر رو ندیدم.دارم فکر میکنم دوشنبه کلا برگردم شمال.دو شب اول خونه نفیسه بودم و یه شبش تا شش صبح بیدار نشستیم حرف زدیم.دیشبم خونه ی زهره بودم.کوروش و دخترش خیلی نمیسازن برای همین یه کم اعصابم خرد میشه .دیگه از صبح به محض بیداری برگشتم خونه ی خواهرم. 

 

دیگه اخبار از این قرار بود بچه ها. مرسی باز بخاطر دعاها و همدلی هاتون.بهترین دوستای دنیایید شما

 


سلام سلام دوستان

 

باز بعد نود و بوقی برگشتم با رشته ی گسسته ای از هر چی در جریان بود و قابل نوشتن.

 

کلی بخوام از احوالاتم بگم باید بنویسم آروم و نیمه خوب و در انتظار رفتن و درحال تلاش برای بهتر بودنم.

 

به مناسبت تموم شدن اون دو تا کار شماره دوزی که چند ماه بود دستم بودن و پیش مشتری بدقول شده بودم ؛ اگه به کل شهر ساندویچ سالاد الویه با فانتا بدم رواست!

در این حد شونه هام از بارشون خالی شده و از نتیجه ی کار هم بسیار راضی بودم و عکس یکیشونو تو اینستا گذاشتم و میتونید ببینید :)

 

کار دیگه ای که شروع کردم سرویس دوچرخه و دو باری دوچرخه سواری کوتاه و نیت دوچرخه سواری های طولانی تر به زودی زوده :)

 

سنتور هم میزنم و تمرینامو انجام میدم. فردا باید سه تا درس پس بدم.

 

این روزها یه فیلم دیدم به اسم پسری با پیژامه ی راه راه. بر اساس واقعیت بود و شدیدا قشنگ بود. من عاشقش شدم.

 

حالا دو تا کار هست خیلی دوست دارم انجام بدم.یکی شروع سریال برکینگ بد یکی انتخاب یه کتاب و قرار روزی نیم ساعت کتاب خوندن با خودمه.دلم میخواد هیچ جای خالی تو زندگیم برای سرسری گذروندن زندگی باقی نذارم.وقتی بیکارم فکرای مالیخولیایی هجوم میارن.

کتاب صوتی قرار بوده تو شاد باشی رو تازه تموم کردم.دوستش داشتم.خصوصا آخراشو :)

 

الانم که کوروش خونه ی خالشه من برگشتم یه کم برای خودم تنها باشم.پست بذارم.دستی به سر خونه بکشم و سنتور تمرین کنم.وای دیشب خواب دیدم پسرم از یه لندی افتاد و بیهوش شد.در حالی که غرق خون بود و من زجه و مویه میکردم بغلش گرفتم ببرمش بیمارستان. خیلی خیلی خواب بدی بود.

بعد یکی تو خواب میخواست بهم کنه که اینم بی اندازه وحشتناک بود. بعد یه مردی یکی از دوستامو کشت و من جنازشو پیدا کردم. اصلا واقعا همه اش کابوس بود.

الان کلی خسته ام و راستش به جای تمام کارایی که گفتم میخوام بکنم ترجیح میدم یه پتو بالش بیارم و همینجا وسط هال ولو شم وعمیق بخوابم.

با همسر هم. بد نیستیم.دورادور در صلح به سر میبریم. و نوبتی به هم امید میدیم که این دوری زود تموم میشه ولی در حقیقت جفتمون نا امیدیم حسابی.

چی میشه هدیه ی تولد امسالم جواب مثبت مصاحبه همسر باشه؟؟ 

 

+ آلبوم مشترک همایون شجریان و علیرضا قربانی منتشر شده ها. قانونی بخریدش

+این روزها خیلی زیاد مهستی گوش میدم.

+وزنم دو کیلو کم شده بود اما یه مدته دیگه اون سالم خوری رو کنار گذاشتم و باز تا خرخره خوری رو شروع کردم. 

+شماها چه خبرا؟


سلام سلام دوستان

 

باز بعد نود و بوقی برگشتم با رشته ی گسسته ای از هر چی در جریان بود و قابل نوشتن.

 

کلی بخوام از احوالاتم بگم باید بنویسم آروم و نیمه خوب و در انتظار رفتن و درحال تلاش برای بهتر بودنم.

 

به مناسبت تموم شدن اون دو تا کار شماره دوزی که چند ماه بود دستم بودن و پیش مشتری بدقول شده بودم ؛ اگه به کل شهر ساندویچ سالاد الویه با فانتا بدم رواست!

در این حد شونه هام از بارشون خالی شده و از نتیجه ی کار هم بسیار راضی بودم و عکس یکیشونو تو اینستا گذاشتم و میتونید ببینید :)

 

کار دیگه ای که شروع کردم سرویس دوچرخه و دو باری دوچرخه سواری کوتاه و نیت دوچرخه سواری های طولانی تر به زودی زوده :)

 

سنتور هم میزنم و تمرینامو انجام میدم. فردا باید سه تا درس پس بدم.

 

این روزها یه فیلم دیدم به اسم پسری با پیژامه ی راه راه. بر اساس واقعیت بود و شدیدا قشنگ بود. من عاشقش شدم.

 

حالا دو تا کار هست خیلی دوست دارم انجام بدم.یکی شروع سریال برکینگ بد یکی انتخاب یه کتاب و قرار روزی نیم ساعت کتاب خوندن با خودمه.دلم میخواد هیچ جای خالی تو زندگیم برای سرسری گذروندن زندگی باقی نذارم.وقتی بیکارم فکرای مالیخولیایی هجوم میارن.

کتاب صوتی قرار بوده تو شاد باشی رو تازه تموم کردم.دوستش داشتم.خصوصا آخراشو :)

 

الانم که کوروش خونه ی خالشه من برگشتم یه کم برای خودم تنها باشم.پست بذارم.دستی به سر خونه بکشم و سنتور تمرین کنم.وای دیشب خواب دیدم پسرم از یه بلندی افتاد و بیهوش شد.در حالی که غرق خون بود و من ضجه و مویه میکردم بغلش گرفتم ببرمش بیمارستان. خیلی خیلی خواب بدی بود.

بعد یکی تو خواب میخواست بهم کنه که اینم بی اندازه وحشتناک بود. بعد یه مردی یکی از دوستامو کشت و من جنازشو پیدا کردم. اصلا واقعا همه اش کابوس بود.

الان کلی خسته ام و راستش به جای تمام کارایی که گفتم میخوام بکنم ترجیح میدم یه پتو بالش بیارم و همینجا وسط هال ولو شم وعمیق بخوابم.

با همسر هم. بد نیستیم.دورادور در صلح به سر میبریم. و نوبتی به هم امید میدیم که این دوری زود تموم میشه ولی در حقیقت جفتمون نا امیدیم حسابی.

چی میشه هدیه ی تولد امسالم جواب مثبت مصاحبه همسر باشه؟؟ 

 

+ آلبوم مشترک همایون شجریان و علیرضا قربانی منتشر شده ها. قانونی بخریدش

+این روزها خیلی زیاد مهستی گوش میدم.

+وزنم دو کیلو کم شده بود اما یه مدته دیگه اون سالم خوری رو کنار گذاشتم و باز تا خرخره خوری رو شروع کردم. 

+شماها چه خبرا؟


بچه ها سلام.

 

اوووم این ماییم که باز میتونیم ارتباط داشته باشیم؟ من انقدر انتظار کشیدم و به جایی نرسیدم که واقعا از همه چیز فاصله گرفتم. الان سه روزه تلگرامو باز میکنم میگم خوب که چی؟ اینستا رو باز میکنم میگم خوب که چی؟ وبلاگو باز میکنم میگم

 

حالا امشب تصمیم گرفتم باز زور خودمو بزنم و شروع کنم. چون من آدم تشنه ی ارتباطی هستم.میخوام که راههای ارتباطیمو با این دنیای کوچیکی که درست کردم حفظ کنم :)

 

از کارهایی که تو پست قبلی نوشتم فقط دیدن سریال برکینگ بد رو عملی کردم. خدا رو شکر دارم با اعتدال نگاهش میکنم.مثل دکستر بکش بکش راه ننداختم که تمام زندگی و فکرمو روش بذارم. البته اصلا به جذابیت دکستر لعنتی نیست.(برای من)

 

راستش دارم روزهای قبل تولدم رو میگذرونم و امسال شدیدا هر لحظه اش به یاد پارسالم. سالی که چقدر افسرده و زمین خورده و کمر شکسته بودم. 

خوب یه هفته و هشت روزه که همسرمو ندیدم. برای کریسمس هم نخواهم دید و اصلا دیگه نمیدونم چه کار کنم. امروز بهم میگفت اون مثبت اندیشی هاتو به کار بنداز کایناتو به کار بنداز من دیگه نا امیدم نمیتونم مثبت باشم اما تو باش!

 

خوب منم همچینی دیگه انگار نا ندارم. نمیخوام حتی به رفتن فکر کنم. فقط میخوام یهو مثل یه سیب سرخ شیرین بیفته تو دامنم.

چشمامو میبندم و سعی میکنم با هم بودنامونو یادم بیاد. اخیرا خیلی خوابشو میبینم. که پیششم.که بهش میرسم. که بغل میگیردم.میبوسدم.دلتنگی هاشو میریزه تو آغوشم.

چشمامو میبندم و سعی میکنم یادم بیاد وقتی دستمو سُر میدادم رو سینه ی گرمِ بی لباسش چه حسی داشت؟

یادم بیاد نفسش که میخورد به گردنم چقدر گرم بود؟

یادم بیاد حس دستاش تو دستام چه جوری بود؟ 

یادم بیاد انگشتاش چقدر ظریف بودن؟؟

به فرم ناخن هاش فکر میکنم. به خط لب هاش. به انحنای بینیش به چین گوشه ی چشمهاش وقتی میخندید.  

انقدر فکر میکنم و تصور میکنم که مغزم میخواد از حجم نداشتنش منفجر شه.  دلتنگشم خوب. خیلی زیاد.

 

دیگه چه کار میکنم؟؟؟

باز به تولدم فکر میکنم و برنامه هام بعد از اون.  برای بیست و نه ساله شدنم حس خاصی ندارم اما از الان استرس اون عدد جادویی سی سالگی رو دارم که سالها تو ذهن من سن مقدسِ پخته شدنم و سال ثباتم و سال خیلی چیزهای دیگه است. دارم نزدیکش میشم اما هنوز نصف راه پختگی و ثبات رو هم نرفتم.

 

کوروش چند روزه مریضه.علایم خاصی نداره فقط تب و بی حالی. دو روز آروم گرفت از امروز دوباره شروع شد. میمیرم براش وقتی میفته یه گوشه میگه مینا تو رو خدا بیا دیگه.

 

همینا دیگه.  دلتنگ نوشتن بودم. چه خوب شد برگشتم :)

 

زنده باد اینترنت :)

 


سلام بچه ها

دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.

برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/

بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم. بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!

اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال جدید هیچ انگیزه تازه و فکر نو و انرژی ای بهم تزریق نکرد.

اوووم وای الان نشستم جلو پنجره و اولین نشونه های طلوعو دارم میبینم.ویه سری پرنده هم همینجوووور دارن میخونن و چه چه میزنن.

واقعا خدا رو شکر برای این لحظه.

 

این روزها چند تا سفارش شماره دوزی دارم که سرم با اونها و یه مقدار بافتنی جات گرمه. کنارشون سنتور هم گاهی میزنم.  و دیگر هیچ

 

نشسته ام ببینم زندگی چی میشه. چی برام داره و اینها.

بچه ها اگه قرار باشه از خودِ ده سال بعدتون به خودِ امروزتون چیزی بگید،چی میگید؟؟؟


سلام سلاااام

 

 

دوستای من سلام.

امروز از اون روزهاست که با اینکه داره شب میشه و باید پنچر باشم اما انقدری انرژی برام مونده که بیام یه پست بذارم و یه کمی جیک جیک کنم براتون ^_^

 

خوب از کی ننوشتم؟ از تولدم؟؟ اوووم ترکش های تولد هنوز دارن بهم اصابت میکنن و بسته ی پستی امروز که هدیه ی زهره و نفیسه بود دیگه گمونم آخریش بود.

امسال حسابی سال کادو بود.

خودم برای خودم یه بافت بینظیر خریدم.

فرفر برام یه گردنبند رومانتویی فرستاد.

نفیسه و زهره یه بافت خوشرررررنگ بینظیر فرستادن.

مامانم و آبجی بزرگه و آبی پنجمی برام یه نیم ست نقره خریدن که واقعا باشکوهه بی نظیره عالیه.

آبجی صاحبخونه برام یه لباس خیلی عروسکی خوشگل و کنارشم یه مقدار پول داد. 

همینا دیگه. عالی بودن همشون.

بچه ها هیچ میدونید صحبت کردن با خانم مائده نقیایی(روانکاو و رواندرمانگر بی نظیرم) داره تاثیر بی نظیری روم میذاره؟؟؟ 

من عاشق روزای تلفنی صحبت کردنمون و اون فضای راحت و صمیمیمون و اون دقایق آخر در سکوت به نتیجه گیری هاش و دادن ایده های جدید از خودم به خودمم ^_^ 

امروز یه تصور خیلی اشتباهم در مورد خودم به کمکش اصلاح شد.انگار یه تیکه پازل تو ذهنم رفت سر جای خودش.البته خیلی هم غم انگیزه اما من شنگولم چون میدونم آخر این غم ها شادی محض منتظرمه.

 

با سیاوش بد نیستیم. کلا به دوری از هم عادت کردیم انگار.یعنی وقتی سیاوش به دوری من عادت کرده و کنار اومده دیگه انگار هیچی تو این جهان عجیب نیست! 

اووووم اما هنوز به اینکه ما برای داشتن یه زندگی خیلی خوب توام با عشق فرصت داریم باور دارم. 

چند وثت پیش یکی از دوستان بهم کامنت خصوصی داده بودن که هنوزم اعتقاد دارم عشق پایان همه ی رنج هاست؟؟؟  آره و حتی بیشتر از قبل. 

اونی که اول رنجهای جدیده عشق نیست. عشق خالص و پاک و زیباست و اگه به ندای درونت گوش بدی _واقعا گوش بدی_ بهت میگه اون جریانی که داری توش قرار میگیری واقعا عشقه یا نه؟ 

 

صحبت از کامنتهای خصوصی شد ببخشید همین وسط بگم *خانم تیام عزیزم* مرسی که منو میخونید. لطفا کامنتهاتونو عمومی بذارید من هم بتونم جواب محبتاتونو بدم.

 

این روزها دارم سعی میکنم رابطه ی مادر_پسری که دوباره خرابش کردم رو سامون بدم. واقعا تو دوره ی سختی هستیم. کوروش دیگه بهم گوش نمیده و دوباره عکس العمل هاش و حرف هاش و خواسته هاش و مخالفت هاش و همه چیزش تو گریه و جیغ خلاصه میشه.چقدر سخته بگم من چنین مادری شدم که چنین تاثیری رو بچه ام گذاشتم اما . هستم. با غم و شرمندگی زیاد هستم. 

وقتی تحت فشارم کاملا تاثیرمو روش میذارم و واقعا اوف به من !

به هر حال دارم روش کار میکنم که باز برگردیم به عشق و محبت بینمون. بدون جیغ و فریاد. بدون عصبانیت

 

بچه ها یادتونه گفتم فلان شماره دوزی رو تموم کنم دیگه انجام نمیدم؟؟ آقا بعد اون هی سفارش گرفتم و دارم میگیرم :) باز دارم با عشق و دلخوشی و حوصله انجامشون میدم. خدا رو شکر الان همش منتظرم سرم خلوت شه برای یکی دو نفر شال و کلاه هدیه طوری ببافم.

 

راستی دارم رو یه برنامه ورزشی کار میکنم. فکر میکردم یه روزه مینویسمش.اما الان میبینم خیلی وقتگیره. از هفته آینده و شایدم زود تر شروع میکنم و تو تلگرام هم به اشتراک میذارمش. بیاید ورزش کنیم دور هم

به فصل آخر برکینگ بد رسیدم و فعلا دیگه برنامه ی سریال دیدن ندارم.ولی میخوام وقتی ماه کامل شد رو بخرم و ببینم.

دلم میخواد واقعا به زبانم یه سر و سامونی بدم اما نمیدونم از کجا شروع کنم دوباره. چجوری جلو برم.چجوری مرور کنم. چجوری چیزهای تازه یاد بگیرم؟ همه ی اینا رو منظورم بدون کلاس رفتنه.

پیشنهادی چیزی در این مورد ندارید برام؟ 

 

آقا پری روز رفتم دوچرخه سواری. خیلی خوب بود.ولی خوب یه پرایدی یجوری مویی از کنارم رد شد در حالی که بوق ممتد میزد و مثلا حالا اگه من میفتادم خییییلی خفن بود که واقعا نزدیک بود کنترامو از دست بدم

چرا آخه چشونه این آدما؟؟.

 

وای نطقم باز شده خیلی دوست دارم هی حرف بزنم.  بیاید برام حرف بزنید و جیک جیک کنید. 

 

*بچه ها احساس میکنید پست های من تکراری شدن؟؟ اگه بخواید انتقاد کنید از اوضاع وبلاگم چی برام مینویسید؟؟ انتقادم نداشتید تعریف کنید ذوق کنم ^_^

 

 

*فعلا خدا نگهدارتون


عنوان پستم چقدر بد شد ؛( نفسم از فکرش گرفت. کاش میشد پاییز تمدید شه :)

 

سلام دوستان!

 

اول از همه بذارید چهار تا هندونه ی سرخ و شیرین زیر بغلاتون بذارم و بگم بخاطر شرکت تو نظر سنجی پست قبل از همتون یه دنیا ممنونم.انتقادها به جا بودن و با جان و دل میپذیرمشون و اگه خدا کمکم کنه حتما تو فاضله ی بین پست هام تجدید نظر میکنم.در مورد جواب های کوتاهمم حداقل بذارید این اطمینانو بهتون بدم از روی بی حوصلگی یا اهمیت ندادن نیست که جواب کوتاه میدم. از این به بعد سعی میکنم حالت گفتگو رو تو جواب دادن به کامنتهام رعایت کنم.

 

دیروقت شبه و من چون کدو روی گاز دارم بیدار موندم و گفتم حالا که بیدارم دستی هم سر وبلاگ بکشم اما حقیقت اینه مغزم تعطیل تر از اونه که بخوام جزیی نویسی کنم.

چند کلوم کلیات بگم و برم.

 

اول این جالبو بگم که امشب با یه ساعت کتابفروشی آنلاین آشنا شدم به اسم هافکو  بچه ها اگه اهل کتابید خیلی خیلی خفنه و کلی توش تخفیف داره.من امشب یه کتاب از وین دایر عزیز سفارش دادم که فکر کنم صد و بیست تومن بود من خریدمش هشت تومن ^_____^ دیگه پر از تخفیفای بیست الی هفتاد درصدیه. خیلی خوبه خلاصه. برای فردا هم یه تخفیف نود و یک درصدی گذاشته که اگه میخواید از دستش ندید برید به همون ساعتی که گفتم اطلاعات لازمو بخونید.

 

آخ بچه ها دو سه روز بود حالم خیلی خیلی بد بود.از اینا که بشینم یه جا اشکام بریزن.امشب با دوستم به این نتیجه رسیدیم بخاطر نزدیک شدن به دوره ی ماهانمه.

ولی امشب که قبل خواب کوروش ازم پرسید دوستم نداری؟؟؟ (چون تازه دعواش کرده بودم) قلبم چنان به درد اومد که گفتم کاش من مامان این طفل معصوم نبودم. بیچاره چه گیری کرده وسط تلاطم های روحی و چاله های شخصیتی من :(

 

خوب شب یلدا هم که فرداست. تو مهد برای جوجه ها جشن یلدا گرفتن که من مسیولین بردن انار و برنجک و کدو رو قبول کردم.

شبش هم ما ام میریم خونه ی مامان و بابام.با سیاوش قرار دارم فال حافظ بگیریم حتما.

الان منتظر تماس سیاوشم. چند روزه باهاش حرف نزدم.یا اون کار داشته و جایی بوده تماس منو جواب نداده یا من خواب بودم! خلاصه که دلتنگم. خیلی دلتنگم.

فقط دستاشو دوباره بگیرم.

ما به این نتیجه رسیدیم وکیلمون درست حسابی نیست. پیگیر نیست. نمیدونم چرا سیاوش عوضش نمیکنه.

 

چه میدونم. حتما صلاحمون بوده این دوریهخدایا تو بهتر میدونی هر چی خیرمون توشه همون بشه

 

*بچه ها تا حالا شده یه حرفی بیخ زبونتون باشه که به یکی بگید ولی از ته قلبتون بدونید نباید بگید؟؟؟ یکی از بدیهای خیلی بزرگ من همینه.بارها تصمیم میگیرم درباره ی فلان و فلان و بهمان موضوع نباید مثلا به دوست یا خانواده چیزی بگم.بعد منو ده دقیقه م تنها بذارن معمولا فورا میگمش. با وجود اینکه برای دیگران راز دارم.اما برای خودم. زودی شل میشم حرفهای مگو رو میزنم چجوری به نفسم برای حرف زدن درباره چیزایی که میدونم گفتنشون فقط برام پشیمونی داره غلبه کنم؟؟؟؟


بچه ها جونم سلام.

اومدم فقط بگم به زودی در این مکان یه پست نصب میشه.

اوووم الان تو راه رشتم. میرم خونه ی دوستم شبم میمونم.و  به محض برگشتن میام جیک جیک میکنم از این مدت خبر میدم و وبلاگهاتونم میخونم.

اینجا مثل خونمه.احساس میکنم دیگه حالم مثل روزای آخر سفره.احتیاج دارم شلوار راحتیمو بپوشم و فقط ولو شم وسط خونه ام. خلاصه منتظر من با شلوار گل گلیم باشید ^_^


سسلام سلام.

 

چندین روزه میدونم دیگه وقتشه بنویسم.دیگه تو سرم و دلم حرف هست برای نوشتن و گفتن.

یادمه یه زمان مثلا تعداد پستهام تو یه ماه به بیست تا هم میرسید!

الان هم با اینکه به دیر به دیر نوشتنم انتقاد وارد شده و خودمم میدونم گاهی واقعا دیگه دیر میشه اما باز یه حالی هم دارم بابت اینکه وقتی مینویسم از روی عادت و اجبار و اینها نیست.دیگه وقتش میشه.دیگه کلمه میجوشه از ذهنم.دیگه دستام برای وول خوردن روی کیبورد بیتابی میکنن.

 

پس بذارید با این جمله شروع کنم که آقا من هنوز از حال و هوای پاییز درنیومدم! اصلا باورم نمیشه دوازدهمین شب زمستون باشه مثلا!!

 

خوب اولا که شب یلدا بهم خیلی سخت گذشت.خیلی زیاد. یلدای نود و هشت برای من حدیث حاضر و غایب بود که میان جمع بودم و دلم جای دیگه.

 

اولین روز زمستون هم برام مصادف با کلاس سنتورم شده بود.دو تا درس داشتم که باید تحویل میدادم.یکیشو اصلا تمرین نکرده بودم و تا برم کلاس و برگردم فقط خودمو سرزنش میکردم که مگه این آرزوی تو نبود؟ چرا با آرزویی که براورده شده بد تا میکنی؟ چرا قدرشو با تمام وجودت نمیدونی؟

 

البته کلاسم خوب بود و استاد هم بخاطر همون یه درس آماده برام کلی به به و چه چه راه انداخت اما خوب من خودم با خودم خوب نبودم!

حسم اینه ذارم وارد یه دوره ی جدید اقسردگی میشم.این از یه طرف و دست و پا زدن و تلاشم برای ایستادگی و عبور از این قسمت تاریک زندگی یه طرف دیگه.دوست دارن این نیمه ی تلاشگرم موفق شه!

 

روز دوم زمستون رو تو سالنامه ام کلی از خودم به عنوان یه مادر انتقاد کردم.شور مادر بد بودنم در اومده بود.خالصانه به درگاه خدا التماس کردم کمکم کنه خشم هامو مهار کنم.اصلا وجودم از این خشمی که توشه و همیشه با منه و یهو به احمقانه ترین شکل ممکن تو موقعیت های خیلی ساده و قابل تحمل با کوروش بیرون میزنه خالی خالی خالی شه.

روز سوم مامان اصرار میکرد باهاشون برم مهمونی. یه مهمونی دوستانه.در جوابم که گفتم نمیام گفت خاک تو سرت و رفت.میگه انقدر تنها موندی خل شدی!

اما من میدونم تا تو همین تنهایی ها نتونم خودمو بسازم و با خودم به صلح برسم هرگز هیچ جمعی هم بهم احساس خوشی نمیده.

 روز چهارم یکهو خواهرم از ساوه اومد! نتیجه اش این شد همگی جمع شدیم خونه ی مادرم.شبش شد اولین شبی که گوشیم خراب شد! خاموش شد و دیگه روشن نشد.فرذاش به مناسبت پرت کردن حواسم از جریان گوشی افتادم به جان آشپزخونه. خستگی داشت اما ارزید.

خلاصه که چند روز بی گوشی موندم.البته بهم فشار خاصی نیومد. فقط نگران این بودم اگه درست نشه چی؟؟؟ البته با یه فلش درست شد!

 

دوشنبه ی همین هفته رفتم رشت و شبم موندم. خونه ی دوستمچقدر رفاقت چیز قشنگیه. لعنتی! این قدیمی ترین رابطه ی خارج از چهارچوب خانوادمه که با کسی دارم!

کوروش هم اونجا شده بود یه پارچه زبووووونانقدر شیرینی خرج داد که حد نداره.یکی دو روز بود آگاهانه و با حواس جمع مادر خوبی شده بودم :) امروز سه بار جیغ و داد اساسی زدم اما به غیر اون خیلی خوب بودم. 

 

دو روزه شروع کردم به دیدن سریال خاطرات یک خون آشام! میگم حتی اگه خودش خیلی خوب نباشه حداقل من حواسمو میدم به زبانش و گوشمو یه کمی تقویت میکنم.

خوب دیگه چی بگم؟

 

امشب اومدم به گلدونهایی که توی راه پله گذاشتم آب بدم یهو  به خودم که اومدم دیدم نشستم وسط آشپزخونه و دارم از برگ بیدی مینیاتوریم قلمه میگیرم و تو یه گلدون بزرگ میکارمشون.اووووم خیلی حس خوبی بود. حس مدیتیشن بهم دست داد. خوب من تو بولت ژورنالم یه صفحه درست کردم که احوال هر روزمو با یه رنگ خاصی علامت میزنم.(شاید دلیل خاص قانع کننده ای نداشته باشه که مثلا چک کنی ببینی احوالت تو یه ماه یا سال بیشتر خوب بوده بد بوده یا چی اما من از این کارم لذت میبرم.) اصلا همون گل کاشتنه باعث شد من حس کنم روز خوبی داشتم :) و اصلا اینجوری شد که دقیقا همین امشب حس کردم دیگه وقت نوشتنه :)

 

خوب اینم از این پست.کوروش امشب تب داره.فعلا که خوابه.منم یه دلم میگه برم مسواکمو بزنم و بخوابم.یه دلم میگه یه موز بردارم و در حالی که یه قسمت از ومپایرو میبینم یه لقمه ی چپش کنم.برم ببینم کدوم دلم کار خودشو میکنه:)

 

بچه ها به خدا میسپارمتون فعلا


دوستان سلام.

 

از شما چه پنهان قرار بود الان نشسته باشم پای یه تمرینی که دکتر نقیایی بهم داده اما خوب تا دفتر دستکم رو چیدم دیدم لپ تاپ داره چشمگ میزنه و حال و هوای نوشتن هم که بود و کوروشم که رفته مهمونی

 

خلاصه من اینجام!

 

بعد از طی یه دوره ی وحشتناک اینجام.

 

یه مدت خیلی طولانی هم من مریض بودم هم کوروش.  مریض هاااااا  داشتم میمردم یعنی. هنوز خوب خوب نشدم. بینیم به یه منبع تمام نشدنی وصله و هنوز گلو درد و سرفه دارم! اما خوب میشم به زودی. همین که کوروش خوبه خدا رو شکر!

 

بعد مریضی ها زد و سردار رو کشتن.تا اومدیم جریانات حاصل از اونو از سر بگذرونیم هواویما رو زدن.تا گفتیم دیگه شده بذار از پا نیفتیم لو رفت که خودشون زدنش و کمرمون شکست. الان که باز کمی دلم آروم شده دیروز خوندم  لعنت شده ها اولین موشک رو زدن دیدن عه اینا که از هستی ساقط نشدن به فاصله دو دقیقه دومی رو هم زدن که مطمین بشن قشنگ!  خوب من که دیگه تلف شدم انقدری که گریه کردم این مدت.  یه درصد هم باور نمیکنم سهوی بوده.

کنار غم این جریان سیل هم که سیستانو داره نابود میکنه.

 

حالا بعد همه ی اینها که خیلی هم طول کشیدن و انگار سالهاست دارم تو این ماتم زندگی میکنم خیلی خیلی بی حس و حالم.میدونم باید خودم رو جمع و جور کنم اما خوب دست و پای بی حوصلگیم دراز شده. 

این روزها عمده ی وقتم سنتور میزنم و شماره دوزی میکنم.

آبم با کوروش به سختی تو یه جوب میره! شورِ اوضاع بین ما بدجور درومده. 

 

چند روز پیش دوباره رفته بودم رشت. نوبت دکتر داشتم.بعد یه مرد حداقل صد و بیست کیلویی تو روشنی روز توی تاکسی یهو یه دستشو آورد سمت رونم تا دستشو گرفتم پس بزنم با اون یکی دستش سینه ام رو گرفت!!!

شاید هر کس باشه اون جور وقتها به قولی پاچه پارگی کنه! غوغا راه بندازه. ولی من لالم بچه ها! من فقط دستشو پس زدم و آروم پرسیدم چه کار میکنی آقا؟؟؟

همین موقع راننده هم برگشت ببینه چه خبره و اون آقا یه جوری به من و راننده نگاه کرد انگار من توهم زدم! نهایت کارم چی بود؟ از ماشین پیاده شدم و با یه تن صدای ترسیده اما آروم بهش گفتم خیلی بیشعوری! این خفه شدن ها و از دست دادن صدام تو موقعیت های مشابه منو دیوانه میکنن آخر!

 

 

سه شب پیش هم داشتم با همسر حرف میزدم یهو گفت دیگه سنتور نزن! همین جور بی مقدمه! گفتم چرا؟ گفت خوب آخه معنی نمیده.مثلا که چی؟ جمعش کن کلا!!

بعد من باز یه ذره لال شدم. همون لحظه داشتم تو سرم فریاد میزدم! بعد تو همون لحظه جلو یه دو راهی بودم. که با شوخی و خنده و عشوه خرکی و عوض کردن بحث سر و تهشو هم بیارم؟ یا حرف بزنم! 

حرف زدم. تهِ تماس. موقع خداحافظی. بهش گفتم سیاوش من سالها بود داشتم برای این روزی که ساز میزنم میمردم.آرزوشو داشتم.من هرگز کنارش نمیذارم.تا وقتی باشم من و سنتورمو کنار هم باید قبول کنی. و بهش گفتم خیلی ناراحتم تو که شریک زندگی منی منو با این حرفهات انقدر عذاب میدی.

 

راستش اینه با تمام عشقم به سیاوش همیشه یه کارهایی یه فکرهایی یه حرفهایی داره که تو اون اعماق قلبم خودم و راهمو ازش جدا میبینم :(

احساس میکنم ما هیچوقت به اون یکی شدنه و ما شدنه نمیرسیم. 

این روزها با تمام دلتنگیم با تمام دوست داشتنم با تمام خستگیم از بلاتکلیفی. یه ترس عجیبی از دوباره کنارش زندگی کردن دارم.

 

خوب دیگه حالا بگذریم.

میبندم پست رو.

بچه ها من یه روزی بالاخره بلاگر سابق میشم و مثل قبل ها در عرصه ی وبلاگ فعال ترین میشم :)

 


دوست ها سلام.

 

کوروش جانم خوابیده و منم یه کاسه تخمه آوردم و مهستی هم گذاشتم و یه پتو هم پهن کردم جلو شوفاژ و اومدم که بنویسم.

 

پنجشنبه عصر خودم رو وقف گوشی و وبلاگ و پینترست کرده بودم.
راستش دوباره وبلاگ اومدن،نوشتن،خوندن وبلاگهایی که دنبال میکنم،کامنت گذاشتن و این کارا خیلی خیلی برام لذت بخش بودن.
شبش به زور لپ تاپو خاموش کردم .خاطرات یک خون آشام خیلی هم سریالی نیست که بگم وووواووو برید ببینید.نمیدونم چرا من اینقدر براش وقت میذارم.
شبش هم ماهِ قشنگِ هلالِ نارنجی رو دیدم. شبیه قرص جوشان گاز زده شده بود.کوروش هم که خواب بود.احساس کردم باید بشینم درد دلامو به خدا بگم و باهاش حرف بزنم. پرده رو کنار زدم و همچتان که به اون قرص نیمه ی نارنجی زل زده بودم برای هممون دعا کردم.اووووم وقتی رفتم بخوابم خیلی سبک و راحت بودم.


جمعه صبح دعوت خواهرمو لبیک گفتم و بعد صبحانه زدیم به کوه و تا عصر اونجا بودیم.
چرا انقدر ییلاق قشنگه آخه؟؟
وای خیلی سرد بود البته. من لحظه ای که رسیدیم همش میگفتم با من چه کار داشتید من که تو خونه ام کنار شوفاژم نشسته بودم چرا منو اوردید؟ بعد نهارمونم خیلی دیر شد دیگه رسما غش کرده بودم.
ولی عصر که از کوههای نزدیک مه شروع کرد پخش شدن و انقدر نگاه کردم تا جز سپیدی هیچی باقی نموند اصلا همه ی سرما و ضعف روزمو شست برد.
فیلم اون ببعی ها رو دیدید گذاشتم کانال تلگرام؟؟ وای اونا هم عالی بودن.
کوروش در طول روز رسما پدرمو دراورده بود.اصلا قبول نمیکنه کاپشن بپوشه و کلاه بذاره.منم دیگه یه خشم مامان مینا نشونش دادم اونجا و گفتم گریه کنه بهتر از اینه باز مریض شه بیفته.
ولی خوب از لحظه ای که برگشتیم کلی باهاش دنبال بازی و قایم باشک کردم.فداش بشم باز خنده هاش پیچیدن تو خونه.باید حتما تایم بیشتری برای بازی باهاش بذارم اگه میخوام اون عشق و صمیمیت بینمون برگرده.دیگه کلی هم ویدئو کال کردیم با سیاوش.گوشی به دست بدو بدو میکردم و سه تایی غش غش میخندیدیم. اوووم یه لحظه انگار باز خانواده شده بودیم.نه که نیستیم حالا.منظورم اینه انگار دور هم بودیم.
و بعد اون هم تا لحظه ی خواب بغض دلتنگی داشتم.حتی با خودم فکر کردم من چجوری میتونم حتی بگم راه من و سیاوش جداست؟ بابا من عاشق این مَردم :(

شنبه یه برنامه ی حسابی برای کل روزم نوشته بودم.حتی حساب ساعت ها رو هم کرده بودم.بعد مدتها حس اینکه همه چیز داره درست پیش میره بهم دست داده بود.
غروبش هم حسابیِ حسابی با کوروش بازی کردم.وای دارم تلاشمو میکنم واقعا. خدا کمکم کنه و بهم انرژی بیشتر بده الهی


یکشنبه: صبحش حسابی سنتور تمرین کردم و یه ویدیو ضبط کردم و گذاشتم کانال.
باز برنامه داشتم و هی بد پیش نرفت.کلاس هم که رفتم حسابی استادم تشویقم کرد و ازم راضی بود.با ذوق و شوق میگفت این قطعه رو حتما فیلم بگیر برای شوهرت بفرست خیلی خوب میزنی. ^_^ یعنی مار از پونه بدش میاد جلو خونه اش سبز میشه! خیلی سیاوش خوشش میاد.
کلا یکشنبه خوبی داشتم.نهار و شام جفتشو مهمان آبجی صاحبخونه بودم.شبم تا بعد خواب کوروش یه کم نشستم و مشغول فکر شدم سیاوش زنگ زد و قشننننگ دو ساعت و بیست دقیقه حرف زدیم و همو نگاه کردیم.قشنگترینم موهای شقیقه اش کلا جوگندمی شدن.میگفت دیگه پیر شدم.گفتم منم موهام خیلی سفید شده مهم دلمونه.و تازه من که عاشق جوگندمی هاتم‌
دستشو میذاشت کنار سرش ت میداد میگفت خرم کردی با حرفات.دیوونه.
خیلی زیاد مکالمه ی طولانیمون کیف داشت و من وقتی رفتم تو رخت خواب انگار جز کمبود خواب هیچ کاستی دیگه ای نداشتم.


امروزم هفت و نیم صبح جوجه جان بیدارم کرد. خیلی خوب شد. بی عجله صبحانه خوردیم و سر صبحی یه کمم دنبال بازی کردیم و بردمش مهد.
باز امروز حسابی سنتور زدم و یه ویدئو جدید ضبط کردم. گذاشتم چند روز از اینایی که پشت هم پست کردم بگذره بعد رو نمایی کنم ^_^
خونه زندگیمم مرتب کردم.بعدم موهای قشنگمو شونه زدم و بافتم. آقا موهامو خیلی دوست دارم. بخاطر جنسشون،حالتشون و همه چیزشون خدا رو شکر.
نهارمونم باقالی قاتوق خواهر پز بود.خیلی جاتون خالی
بعد شستن ظروف نهار هم دونه به دونه برنامه هامو انجام دادم.لامصب این برنامه نوشتنای قبل خواب همیشه منو نجات میدن از هر چی کسالت و بلاتکلیفی و احساس پوچیه.این حس که فرمون زندگیم دستمه و میدونم تا شب قراره کدوم وری برونم.

یه کلاه شروع کردم که ببافم برای شوهرِ آبجیم که صاحب خونمن.امروز یه کم از اون بافتم.یه سفارش شماره دوزی هم دارم که نهایتا یه ساعت دیگه کار داره.شاید بعد این پست بشینم تمومش کنم.دیگه از برنامه هام فقط یه مسواک زدن میمونه :)

 

ولی خوب یه کم احساس کمبود خواب دارم.یعمی قشنگ قادرم شبا ساعت نه دیگه بخوابم. اما خوب نمیشه که.

بچه ها دلم هوس یه عالمه خوراکی ناسالم کرده. یه چیزایی که پرِ پنیر پیتزا باشه. وااااای   همینجورم دارم چاقالو میشم. 

 

همینا دیگه. همین قدر به ذهنم رسید. الان شوهر آبجیم داره بهم پیام میده کلا حواسم پرت شد دیگه.

 

دو ماه دیگه عیده واقعا؟؟  این چه وضعشه آخه من چرا ایرانم هنوز؟

 

آقا من پستو میبندم و میرم. فعلا به خدا میسپارمتون.
 


سلام سلام

 

صبح روز شنبه بخیر باشه.مثل اینکه جونَم داره گرم میشه تند تند مینویسم هاااااا.

خوب از ادامه ی پست قبل اگه بخوام این سریال زندگیمو ادامه بدم باید بگم سه شنبه رو تو تقویمم بعنوان روز بد علامت زدم. راستش خیلی شنگول و سرحال بودم تا زنگ زدم به خانم نقیایی.با کیف کوک حرف میزدم تا درباره ی یه خشمی ازم سوال کرد که قشنگ منو برد به یه مسایلی با مامانم.و انقدر یاداوری جزییاتش وحشتناک بود که دلم میخواست یه چاقو بردارم تو دل و روده ی یکی هی بزنم هی بزنم هی بزنم. وسط حرفام تماسمون قطع شد در حالی که بیست دقیقه از وقتم مونده بود و دیگه برقرار نشد که نشد
یعنی من حالم حال سگ بود اون لحظه. اول عصبانی بودم بعد گریه کردم بعد فقط غمگین بودم.تا خود شب غمگین بودم.
حالا روز تولد مامانمم بود :/
خیلی هم مریض احوال بود. من سر ظهر براش یه سوپ بار گذاشتم و عصر قابلمه به بغل ام رفتیم خونه اش.
کیک خوردیم و کادو دادیم و تا بعد شام همینجور جمعمون جمع بود خلاصه.


چهارشنبه هم بخاطر اینکه خواهرم و شوهرش از انزلی اومده بودن،من کلِ برنامه ی روزمو بصورت :تلپ شدن خونه ی بابا نوشتم و از سر صبح که کوروشو بردم مهد رفتم اونجا تا ساعت سه بعد ظهر که اونا رفتن و من برگشتم خونه ی خودم.
یه کم نشستم فکر کردم چه کارایی میتونم انجام بدم. اما نهایتا تصمیم گرفتم خودم رو ولو کنم زیر آفتابی که از پنجره میتابه و چشمامو ببندم و ببینم خواب میبردم یا نه؟
و بله.خوابیدم.شیرین و عمیق.حتی با صدای پخش شدن پینگو توی خونه.
وقتی بیدار شدم کل روزو تعطیلی و لذت از تنبلی نام گذاری کردم و تا وقت خواب فقط سریالمو دیدم و تخمه و برگ زرد آلو و چیپس و ماست و آش خوردم

پنجشنبه هم کوروش از صبح خیلی زود _گمونم قبل از هفت و نیم_ بیدار شد و میگفت مینا پاشو وقت خوابت تموم شده خدا رو شکر دارم خوب پیش میرم.میتونم بگم هشتاد درصد برگشتم به روزهای مهربانی ام با کوروش و حسم از ته قلبمه.چقدر عشق مادر به فرزند عمیق و عجیبه! غیر قابل قیاس ترین حس نسبت به انواع دیگه ی عشقه.
تا قبل ظهر شدیدا به این نتیجه رسیدم خونه یه تمیزی اساسی در حد خونه تی میخواد.و من سیصد و پنجاه تومن پول باید بذارم کنار که هم یکیو بیارم خونه رو تمیز کنه (خودم نمیتونم هم وقتشو ندارم هم حالشو) هم فرش و مبلها رو بگم بیان بشورن.خسته شدم انقدر گفتم من که دارم میرم برا چی فرش و مبل بشورم.جفتشون افتضاحن و منم که حالا از رفتنم خبری نشده.چرا نشورم؟
سفارش شماره دوزیمم تکمیل کردم. عکسشو هم اینستا گذاشتم هم کانال تلگرام.خیلی دوستش دارم خیلی. حالا امروز باید پستش کنم.برداشتم روی پاکتش چند تا برچسب جینگیل هم زدم و یه تیکه قلب هم بریدم و روش به انگلیسی نوشتم کل هدف ما تو زندگی پرداخت صورت حساب ها و وزن کم کردن نیس! حالا خیلی به شماره دوزی ربط نداشت اما جمله ی قشنگ و پر مغزی بود .


عصر هم باز سریال دیدم _در واقع خودمو خفه کردم_ و خوراکی موراکی خوردیم و یهو تصمیم گرفتم یه شماره دوزی سورپرایز طور برای یکی درست کنم قبل شروع سفارش جدیدم.
تا قبل خواب درگیر اون بودم خلاصه و دفتر پنجشنبه رو با حسِ چرا روزم رو با برنامه ی دقیق تری پیش نبردم،بستم.
خوب حقش بود بین اونهمه کار و بیکاری سنتور هم تمرین میکردم آخه.

جمعه هم برای نهار خونه ی مامان دعوت بودم.منظورم دعوت آنچنانی نیست اما خوب زنگ زد و گفت روز جمعه ای جوجه رو بردار بیا نهارو با هم بخوریم.
باز هم برای طلوع آفتاب بیدار شدیم.غش میکنم براش وقتی قاطعانه میگه دیگه وقت خوابمون تموم شده. یعنی دو دقیقه بعدش هم نمیذاره چشمام بسته بمونن.
بعد از یه کم تو خونه چرخیدن و سنتور زدن رفتیم خونه مامان.
مامان دیروز قسم خورده بود که کلا پی پی کنه تو روان من. از اون روزا بود که هی آرواره ام رو فشار میدادم که سرش فریاد نزنم.کاملا از رفتن پشیمونم کرد.
کوروش هم نصف بیشتر عصر رو از وقتی بیدار شد عربده زد فقط :/ خلاصه خیلی عصر جمعه ی گل و بلبلی نداشتم.
وقتی برگشتمم یه عالمه نشستم شعر خوندم و یه کم سنتور زدم و شماره دوزی کردم و شبم نه و نیم بود انگار که با کوروش رفتم تو رخت خواب و ناغافل خوابم برد.

 

حالا امروز که بیدار شدم میبینم سیاوش هزار بار زنگ زده بود. آخرم گفته بود اینستا انقدر واجبه که جواب منو نمیدی؟؟؟؟؟؟

خدایا فازش چیه؟؟ فکر کرده مثلا گوشی دستمه دارم تماساشو تماشا میکنم اما میذارم تموم شه و تو اینستا بچرخم!!!

این یعنی دوست داشتن منو باور نمیکنه نه؟؟؟

 

برای امروز هنوز برنامه ای ننوشتم. چون دیشب واقعا ناغافل خوابم برد و یادم رفت برای امروز برنامه بنویسم.حالا الان که پست رو ببندم باید بشینم و برنامه بنویسم حتما.

پس فعلا خدانگهدارتون باشه :)


سلام قشنگها.

آفتاب در حال غروبه و آسمون به قدری زیبا شده که نمیتونم توصیفش کنم.

شنبه نهار رو به صرف باقالی قاتوق خونه ی آبجی صاحبخونه بودیم.
وقتی برگشتیم من اولین فایل کتاب صوتی ملت عشق رو تو کانال تلگرامم گذاشتم.
به من بگید تو کانال عضوید؟ نظری چیزی دارید درباره اش؟؟
انتظاری،اعتراضی،انتقادی،پیشنهادی. هوم؟؟؟
شنبه عصر هوا خیلی خیلی دل انگیز بود.همین که از پشت پنجره به کوهها و ابر هایی که از پشتشون تا بالای سقف خونه ی خودم امتداد داشتن نگاه میکردم لذت میبردم. راستش دلم میخواست دست کوروشو بگیرم و بریم یه وری. پیاده روی کنیم.به طبیعت نگاه کنیم. باهاش حرف بزنم.ازش حرف بیرون بکشم و از صداش و لحنش و طرز حرف زدنش کِیف کنم.
اما کجا میرفتیم. تمام عصرم اولش به بطالت و گوشی بازی گذشت.غروب که شد کم کم سر عقل اومدم و نشستم سنتور زدم و بعدش شماره دوزی کردم و شام پختم و با کوروش بازی کردم و
کوروش پسر باهوشیه.فقط نمیدونم چرا از هوشش جز برای پیدا کردن راههای جدید روی اعصاب و روان من تو چیزی استفاده نمیکنه ! خیلی جالبه. مثلا یه لیست درست میکنه از تمام کارهایی که نمیشه انجام بده یا خوراکی هایی که نباید بخوره یا چیزایی که تو خونه اصلا نداریم.
بعد از نوک لیستش شروع میکنه درخواست.و برای هر کدومشونم گریه میکنه وقتی نمیشه.
میخوام برم خونه ی ثریا جون (خاله اش)
نمیشه مامان جان
گرررررررریه
میخوام برم حمام
فردا صبح برو تازه از حموم دراومدی هوا سرده
گررررررریه
ماژیک میخوام
نه عزیزم مداد رنگی و مداد شمعی داریم کدومو میخوای
ماژیک ماژیک و گررررررررریه
آبنبات داریم؟
نه نداریم شکلات نعنایی بدم؟
نخیرم آبنبات داریم گررررررریه
بچه ها باورتون نمیشه اما اینا بعضی روزا همینطور پشت سر هم اتفاق میفتن!
بعد من شاخ درمیارم که چرااااا؟؟؟
شب شنبه تا موقع خوابم برای کانال ملت عشق خوندم و برای دل خودم آهنگ گوش دادم و شماره دوزی کردم
یکشنبه بخاطر کلاس عصرم از ظهر رفتیم خونه مامان.که من بتونم کوروشو بذارم اونجا موقع رفتن.تو یه جمله فقط میتونم بگم از وحشتناک ترین روزهام با کوروش بود.
یه لحظه فکر کردم هیچ جوره نمیتونم بذارمش اونجا و بهتره ببرمش کلاس با خودم. اما خواهرم پرید وسط و گفت نمیذارم که نمیذارم.
فقط همینو بگم با اعصاب داغون و چشمی که خون جلوشو گرفته بود راهی کلاس شدم‌.کلا فکرم پیش کوروش موند.
البته به به چه چه های استاد کار خودشومو کردن و من برگشتنی گل از گلم شکفته بود. خدا رو شکر کوروش هم رفته بود خونه آبجی صاحبخونه و من مجبور نبودم برم خونه مامانم.
دوشنبه با پریا (دختر آبجی صاحبخونه) قرار دوچرخه سواری داشتم.خیلی خیلی خوش گذشت.خصوصا که دوستشم اومده بود و دوربین حرفه ای داشت و نیمچه عکاس بود.عکس ازم گرفته در حد رو شاسی زدن ^_^
ولی بچه ها شبش از پا درد میخواستم زاااااار بزنم. انقدر شدید درد داشتم. کی برم انگلیس یه دوچرخه خفن بخرم؟
اصلا کی برم انگلیس آقا این چه وضعشه؟
سه شنبه خوش و خرم،کوروشو بردم مهد اما تا رسیدیم دم در شروع کرد عربده زدن و بالا پایین پریدن که من نمیخوام برم مهد.
نمیدونم کار درستی کردم یا نه،اما بعد اینکه چند بار ازش خواستم بره داخل و نرفت،برگشتیم خونه.
باقی روز هم من بشدت احساس افسردگی میکردم.البته بخاطر م بود.بد اخلاق هم شده بودم و حسابی با کوروش از در جنگ درومدم! چقدر راضی کردن کوروش برای انجام دادن یا ندادن یه کاری سخته. گا۶ی میش آدما میگم من گاهی صبرمو با کوروش از دست میدم،بعد بهم میگن نههههههه تو اعصابت باهاش مثل فولاده (یعنی اگه ما بودیم کشته بودیمش)
بابا اینامم جدیدا یاد گرفتن تا تقی به توقی میخوره میگن هاااان این نتیجه تربیت توعه،از اول بهت گفتیم جلوشو بگیر تو گفتی بچه باید آزاد باشه. حالا تحویل بگیر.
شب هم برق کل شهرمون رفت. منم که فکر میکردم فقط یه محدوده کوچک سمت خودمونه،به امید روشنایی و خصوصا گرما راهی خونه بابا شدم. آخه رادیاتور با برق کارمیکنه دیگه.خونمون زود یخ شد.
اولا که وقتی زدم بیرون فهمیدم برق کل شهر رفته.بعدشم تا رسیدم خونه بابا و سلام دادم برق اومد :/
دیگه یه ساعتی بودیم بعدش م و شوهرش و پریا،اومدیم برگردیم یهو تصمیم گرفتن شب نشینی برن خونه داداشِ دامادم.
آقا رفتیم چقدرم خوش گذشت. کوروش شیرین زبونی میکرد،فیلم میشد ما رو میخندوند بعدم نشستیم پاسور زدیم.خیلی عالی بود. دوازده شب با گریه های کوروش که نمیخوام بیریم هونه ی گَشَنگون (نمیخوام بریم خونه ی قشنگمون) مهمون بازی رو تموم کردیم و با اعمال شاقه برگشتیم.
چهارشنبه رو تو سالنامه ام،روزِ نه خوب نه بد زدم .نه به اون هفته که هر روز سنتور زدم و حسابی درخشیدم،نه به این هفته اینجوری. هم حوصله نداشتم هم خودمو سرزنش میکردم که چرا حوصله ندارم. واقعا فکر میکنم دوره ماهانه ی این سریم اندازه سه ماه،همه چیز منو بهم ریخت.
رفتیم به سگهای تو جنگل غذا دادیم اما اصلا اون ذوق و عشق و مهربونیه ازم نمیجوشید که بخوام نوازششون کنم.
کوروش هم کم طاقت ترم میکرد مدام.با اینکه خیلی زیاد باهاش بازی کردم اما باز یه جایی فکر میکردم چرررررا کمر بسته به ناسازگاری آخه؟
حتی شب با اعصاب خردی خوابوندمش.یعنی این کارتون نگاه کردنهاش شدن معضل.مغزش داره پوک میشه انقدر پای کارتونه.حالم بهم میخوره از این میل درونی که بعضی شبا با منه. این میل که بخوابه من نفس بکشم.بعدش عذاب میکشم از فکر خودم.
امروز هوای اینجا فوقِ بی نظیر بود.
صبح که بیدار شدم دیدم پشت پنجره ها هیچی به جز سپیدی نیست.یه لحظه شک کردم که برف اومده اما خوب که چشمامو باز کردم دیدم مه آلوده! یه مه غلیظ فوق العاده.
پنجره رو باز کردم یه کم لا بلای اونهمه ابر نفس کشیدم. کیف کردم.
تا ظهر آهنگِ نوایی نوایی رو تمرین کردم و نهار پختم و بافتنی کردم.
الان هم تازه از پارک برگشتم.ساعت سه و نیم بود که گفتم حالا که امروز هوا خوبه کوروشو ببرم بازی. چقدرم بهش خوش گذشت.
حالا یه کم ظرف صدام میزنن که بشورمشون و باز باید قبل خواب بشینم تمرین سنتور کنم،چون برای یکشنبه سه تا درس دارم که فقط یکیشو مختصری تمرین کردم امروز! و میخوام شماره دوزی هم بکنم،کتاب هم بخونم. خلاصه این از من.

*بچه ها اگه قرار بود زندگی رو برای یه آدم خاص راحت تر بکنید،اگه این قدرت رو داشتید که تمام غصه هاشو از بین ببرید و خوشبختِ عالم باشه،کیو انتخاب میکردید؟؟؟



ساعت دو و نیم نیمه شبه.

تازه اومدم تو رخت خواب،از کوروش فاصله دارم،پاهامو تا جا داشت جمع کردم و به هم فشار میدم که گرم بشن اما جونم نمیگیره پاشم برم یه شلوار ضخیم و بلند بپوشم.

هوامون برفی شده و از سر شب تا حالا شاهد ذره ذره سفید شدن حیاط همسایه ها بودم. اما خوب هیچ تماشای برفی،اندازه ی وقتی خونه ی بابا باشم برام لذت بخش نیست.

 

سیستمم دقیقا تو مودِ افسردگی و قاطی بودنه.این دکتر نقیاییِ جان برام چندین تا چالش و فکر و ذکر دست کرده.آروم و قرار ندارم. پریشونم یه عالمه

دفعه پیش هی میپرسید بهم بگو فلان خشم چی میگه بهت؟ عصبی بودم.آخر سر گفتم هیچی نمیگه،لاله!، فقط همینجا ایستاده _اشاره کردم به گلوم_ و فشار میده. باید خیلی بهش فکر میکردم،به چیزی که منو دیوانه میکنه،غمگین میکنه،متنفر از یه آدمهایی میکنه. اما امشب،همینجور که با خودم تکرار میکردم مینا ببین خشمت چی میخواد بهت بگه،صداشو شنیدم. صدای خشم این سالهامو شنیدم. حرفهاشو شنیدم. و حالا حرفهایی برای گفتن به نقیایی دارم که به کمکش یه تکه دیگه از پازل وجود منو سر جاش بذاریم.

وای خواب داره چشمامو میبره. خداحافظ


سلام و عید مبارکی :)

 

کی فکرشو میکرد من عید امسال هم ایران باشم؟؟؟

من و سیاوش یه توافق خوبی داشتیم اون هم اینکه هر سال تحویل سال خونه ی خودمون باشیم و اگه سفری به خونه ی پدرش یا پدرم قراره اتفاق بیفته روز دوم عید به بعد باشه.

خوب من این جریان رو عاشق بودم اصلا.

همیشه باعث میشد شور و عشق رسیدن عید کلی زیاد باشه تو دلم و یه دلیلی داشته باشم که سفره هفتسین تو خونه ی خودم بچینم. یادش بخیر هر سال سبزه میگذاشتم و هیچ سالی در نمیومد و همیشه شب بیست و نهم من و سیاوش میرفتیم بیرون و سبزه میخریدیم و کلی منو مسخره میکرد که آخر بلد نمیشم سبزه بذارم!

 

آخ عزیزم دلم کلی براش تنگ شده. برای همون بیرون رفتنامون.چشمامو که میبندم و تصورش میکنم سر از خیابونای ساوه درمیاریم.خدایا ما چقدر بیرون میرفتیم.چرا تو زمانی که این اتفاقا میفتاد من اینقدر تو قلبم ذوق نمیکردم؟ 

 

امسال دومین ساله که تحویل سال خونه ی بابا بودم.دقیقا امسال هم به بی مزگی پارسال بود.

 

روز قبلش ام یه برنامه گذاشتیم که از صبح تا شب پیش هم باشیم.و شب برای خواب بریم خونه ی مامان.

در طول روز به کارایی که قرار بود برن آرایشگاه اما نمیشد رسیدگی کردم .برای یکیشون پدیکور انجام دادم.و غروب که شد یهو جفتشون گفتن نمیان خونه ی بابا.

خیلی غمگین شدم اصلا.

میدونید برای من این مراسم خیلی اهمیت دارن. اینکه نوروزو الکی نگیریم.چهارشنبه سوری حتما از سر آتیش بپریم و اینها.

بعد منم انقدر ذوقم کور شد تو دلم گفتم اصلا منم میرم خونه ی خودم پس!

ولی سر شام که بودیم نظرم عوض شد.جالبه که اینهمه کار میکنم به خیالم آخرین بار تو ایرانه اما باز اینجام! خلاصه با خودم گفتم این آخرین ساله شاید و برم پیش مامان و بابام.سر شام هم به آبجی ها فهموندم که ناراحتم که برنامه رو بقه هم میزنن بخاطر هیچی!

دیگه یهو یکیشون گفت من میام.اون یکی هم گفت میام و رفتیم.

بعد خواهرزاده های نوجوون تصمیم گرفتن فیلم بذارن و تا نصفه شب بیدار بودیم و فیلم میدیدیم.

من خیلی کمبود خواب داشتم.یه دلم میگفت برم ور دل پسرم بخوابم اما دلمم نمیومد خصوصا دختر خواهرم ناراحت بشه بگه ببین یه شب برنامه دور همی داریم خاله خوابش گرفته :/

خلاصه تا جان در بدن داشتم نشستم. The Others رو دیدیم.بعدم بیهوش شدیم.

قرار بود من سفره بچینم.قرار بود تخم مرغ ها رو رنگ کنم اما با اینکه اهالی از پنج و شش صبح بیدار بودن منو با جمله ی مینا پاشو پنج دقیقه تا تحویل سال مونده بیدار کردن.

هیچکس آماده نبود و سال تو شبکه بالا پایین کردن ها و بحث سر اینکه کدوم شبکه رو بزنن تحویل شد

یعنی من بیزارم از این مدل که دوساله دارم تجربه اش میکنم

 

بوس و بغل هم نداشتیم. چقدر بی مزه. ما که دسته جمعی با هم قرنطینه ایم چرا نباید بغل میکردیم همو؟؟؟

تمام روز گلوی من از بغض درد میکرد.جای سیاوش خالی بود. بهش فکر میکردم که چقدر جای من ممکنه پیشش خالی باشه.و دلم میخواست بابامو بغل بگیرم.

فقط وقتی رفتیم توی حیاط و چشم دلم به بهار روشن شد کمی آروم گرفتم.

 

با سیاوش تماس تصویری داشتم و با همه خانواده تک به تک حرف زد.مامانم بهش میگفت ان شاالله سال بعد خانمت پیشت باشه.سیاوش میگفت سال بعد نه بگو یه ماه دیگه دو ماه دیگه .

بعد از ظهرش خواهر بزرگم با کوروش دعواش شد.بچه ام دیوانه وار گریه میکرد و آبجیم بعد اینکه من به کوروش گفتم میخوای بریم خونه دیگه چند بار هی بهش گفت اصلا برو خونتون.

راستش با اعصاب خیلی خرد برگشتم خونه.

من داشتم صورت مامانمو اصلاح میکردم و کوروش با پسر سیزده ساله آبجیم تو اتاق بود.من که اومدم داخل خونه پسرش گفت خاله کوروش یه روان نویس دستشه و رو تخت عزیز یه ذره کشیده.

من رفتم ببینم چی شده دیدم خط چشم آبجیمه ! رو تختی مامان دو تا لکه ی بزرگ داشت.من هی میگفتم اونو پس بده بهت خودکار بدم نقاشی کنی و کوروش دیوانه وار گریه میکرد.مجبور شدم به زور ازش بگیرم.و آبجیم اونجا بود که وارد شد و صداشو بالا برد.دعوا ساختگی بود میدونم.مثلا میخواست کوروش متنبه بشه اما من فکر میکنم بهتر بود خودش وسایل آرایششو تو خونه ای که یه بچه کوچک هست دم دست نمیذاشت.نمیدونم که. الان من اشتباه فکر میکنم؟خوب من دلم نمیخواد کسی اینجوری به کوروش حمله ی روانی کنه.

حالا ما داریم میریم خونه آبجیم هی میگه بمون.بعد به کوروش میگه چرا میری بمون؟ کوروشم بهش میگه تو منو ناراحت کردی. 

دیگه ما اومدیم خونه و چند ساعتی تو آرامش بودیم تا بابام اومد دنبالمون گفت بیاید شام بخوریم.

بعد شام هم دوباره برگشتیم.

راستش برنامه ام این بود حالا که عید سوت و کوریه چند روز خونه بابا اینا بمونم اما بعد یاد شب خوابیدن و نماز صبح هاشون و بیدار شدنای کوروش و اینا افتادم و پشیمون شدم

خلاصه که روز اول فروردین این جوری بود.

شبش کوروش خیلی زود خوابید.

منم یه ذره ملت عشق خوندم و قبل خواب تصمیم گرفتم نیایش کنم.این شد که یه شمع بزرگ روشن کردم.تسبیحمو برداشتم.کنار گل هام نشستم و با خدا حرف زدم و موقع خواب مثل یه پر بی وزن بودم.

 

الان هم برنامه ام همینه.

امروز روز خوبی بود. هر چند تو تقویمم بعنوان نه خوب نه بد ازش یاد کردم.از صبح که بیدار شدم یکی یکی برنامه هامو از یادداشتم خط زدم و همه چیز خوب بود. تا اینکه عصر دیگه زیادی حس بیکاری کردم و نشستم به سریال دیدن و دیگه همش دراز کش و درحال تماشا بودم.

از سیاوش خبری نبود جز اینکه یه پیام عشقی دادم و جواب داد.

به پدرشوهرم اینها زنگ زدم برای تبریک عید و به یه دوست قدیمی. (سودابه)

تا ساعت چهار اینترنت رو و برای کل روز اینستا رو ممنوع کرده بودم.

و الان هم برنامه ی نوشتن نداشتم. اومدم وبلاگ دوستان بخونم که خواستم بنویسم.

و خوابم یه کم دیر شده.میخوام امشب هم نیایش کنم بعد بخوابم.

 

پس به خدا میسپارمتون دوستان :)


بچه ها جونم سلام.

 

دلم میخواست یه کم میتونستم این پست رو پربار تر و تخصصی تر بنویسم اما انقدر این روزها چندین نفر مساله شون همین بود و من گفتم میخوام یه پست بذارم درباره اش فعلا تصمیم گرفتم حداقل چیزهایی که برای گفتن دارم رو بیام بگم براتون.

 

بچه ها من زبان رو از وقتی راهنمایی بودم شروع کردم با کتاب های کودکانه ی Lets Go

البته کلاس میرفتم .

هر کی منو میشناسه تو این چند سال میدونه زبان همیشه یکی از چیزهایی بوده که من عاشقشون بودم و البته این مشخص نبود تا اینکه اواخر سوم راهنمایی یه استاد بزرگسال زبان رو تو خونه ی یکی از دوستام دیدم و شروع کرد با من انگلیسی حرف زدن و من هم در کمال آرامش جواب هاشو در حد توانم میدادم و بسیار ایشون خوششون اومد و گفت شما میتونی بیای تو کلاس بزگسال شرکت کنی و lets go دیگه برات چیزی نداره.

منم رفتم تعیین سطح و یه ترم با همون استاد دوره ی بزرگسال رو گذروندم و با نمره ی اول  تو کلاس و موسسات شکوه درخشان منطقه ی خودم اون ترم رو تمام کردم.البته درواقع من واقعا هیچوقت اون روزها رو نگذروندم.همیشه حس و حال اون موقع با منه.هر وقت دارم زبان میخونم به یادشم.به لطف اون استاد من عشق به زبان رو تو خودم کشف کردم.با مهارت تدریس و سبک تکلیف دهی اون استاد تونستم خوب حرف بزنم و خوب بنویسم و همیشه میگم من هر چی از زبان دارم از همون یه ترم کوتاه دارم.

 

بعدش گیر مادرم افتادم که آره زبان برا چیته تو همون مدرسه تو برو و فلان!!!

 

یه مینای دلشکسته بودم اون روزها از این ظلم مامان و اون موقع بود که تصمیم گرفتم خودم تو خونه بخونم.خوب اون وقت ها امکانات امروز نبود.کل چیزی که داشتم کتاب های مجموعه پرورش فکری کودک و نوجوان بود همراه با نوار کاست از دروس و تلفظ لغاتش.توی خونه چهار تا کتابش رو تمام کردم و میتونستم روان و راحت مکالمه هاشونو بخونم و درک کنم.وتمرین هاشو انجام بدم. (کلا اون برهه از زندگیم یه اراده ی پولادینی با من بود که تو دوره های بعدی زندگیم گم شد!)

خلاصه که با همین فرمون و کتابهای این و اون و کج دار و مریز همیشه یه قسمتی از من به زبان وصل بود تاااااا چند سال قبل بارداری ام که تصمیم گرفتم دوباره برم کلاس و تا ته اش برم.یه ترم رفتم کیش و یه ترمم رفتم خانه ی زبان و از هیچ کدومشون راضی نبودم تا سفیر سر راهم سبز شد.

نکته ام اینجاست که وقتی تعیین سطح دادم  اونچه برام تشخیص دادن کاملا راضی کننده بود برام.تو یه سطح متوسط رو به خوب بودم و این همش از اون خودآموزی های زبانم بود که تونستم بشینم تو دفتر مدیر و باهاش مکالمه کنم. (البته اعتماد به نفسم از همون کلاسم با اون آقا اومده بود)

 

دیگه سرتونو درد نیارم اونجا با تمام قوا چسبیدم به زبان و تا آخرین روزهای بارداریمم میرفتم.همیشه هم میگفتم من آخر تو راه پله ی سفیر زایمان میکنم :)

و این جوری شد که مدرک عمومی زبانم رو با معدل 96 از 100 گرفتم :) (تا آخر دوره ی Upper intermediate) و دیگه دوره های پیشرفته رو نرفتم تا فرصتی پیش بیاد بعد کمی بزرگ شدن جوجه برم که دیگه نشد دیگه.

 

حالا اگه شما دوست دارید تو خونه زبان بخونید چند تا چیز بهتون بگم.

یکی اینکه من فکر میکنم تنها و تنها چیزی که اول از همه برای یاد گیری زبان تو خونه لازمه عشقه!

اگه عاشقش نباشید

1.وقتتونو هدر میدید

2.هر چی یاد بگیرید کوتاه مدت میشه و میپره میره

اگه دوستش داشته باشید براش حتما یه وقت خالی پیدا میکنید و متعهد میمونید به سیستمی که برای یادگیری انتخاب کردید.

اگه نیستید راحتتون کنم پاشید برید یه کلاس زبان ثبت نام کنید چون تا زور بالا سرتون نباشه نخواهید خوند.

 

خوب بریم سر اصل مطلب :)

 

اول اینکه یه سایت هست که ایشون باشه : 

سایت لینگمی  

میتونید واردش بشید و مفت و مجانی تست بزنید برای تعیین سطح زبانتون.این اولین کارتونه.چون باید منابع مناسب سطحتونو بخونید دیگه.تعیین که کردید میتونید ببینید بهترین کتابای بازار چیان؟ کتاب سطح خودتون با کتاب تمرینش رو بخرید.سی دی هم داره.من اگه قرار باشه باز کتاب بخرم english result میخرم.و در کنارش کتاب Oxford Word Skills.  با هر سیستمی که قراره پیش برید میتونید اینا رو هم داشته باشید دیگه.بستگی به ولعتون برای یاد گیری داره.

بعد کلا این سایته خوبه.و یکی از کسایی که اداره اش میکنه این خانمه: 

https://www.instagram.com/yasi.esl/  توی اینستاگرام دنبالش کنید و با آموزشهای رایگان اینستاش همراه بشید و خبرهایی که تو سایتش میشه رو از اینستا پیگیر باشید. یه وقتایی یه تخفیفی میخوره به یه دوره ای و فلان.من دو تا دوره ازش خریدم و وقتی شروعشون کنم از کیفیتش میگم براتون. هرچند که یاسی تو اینستا خیلی خوب تدریس میکنه حتما سایتش هم خوبه.

 

دومین منبع یلداست! یلدا تو تهران یکی از معلم های سفیر بود وقتی من شناختمش.نمیدونم الانم هست یا نه ولی تدریسش عالیه.

این پیج اینستاگرامشه : 

https://www.instagram.com/yenglishtube/

و این وبسایتشه: 

https://www.yenglishtube.com/

 

یلدا تو زبان همه چی تمومه البته من خودش و شخصیتش وسبک زندگیش و دلنوشته هاش رو هم عاشقم.


منبع سوم یه نرم افزاره.

کلیک کنید

اینو یکی از دوستان سیاوش معرفی کرده بود.من رفتم نظراتشو خوندم.اگه واقعا همون باشه که میگن خیلی خفنه.مردم نوشته بودن رسما کلاس زبان در خانه است و فرق نمیکنه شما میخوای برای تافل آماده شی یا صفره .برای تمام سطوح آموزش صفر تا صد داره.

الان من خریدمش و بیچاره تو کمد منتظره من بازش کنم و رو لپ تاپ نصبش کنم.تو پست بعدی که از تجربه های زبان آموزی تو خونه در حال حاضرم خواهم گفت از این نرم افزار دوباره حرف میزنم براتون.


آقا هرکی میخواد واقعا شروع کنه همینا براش کاملا کفایت میکنه.

 

اما میخوام یه چیزای تکمیلی و پیشنهادی هم بگم.اول یه دیکشنری.دیکشنری باید خوب باشه و اگه یه کوچولو دست و پا شکسته هم زبان میدونید از دیکشنری های انگلیسی به انگلیسی استفاده کنید.خیلی مهمه ها.یعنی اگه زبانتون کلا خوبه میخواید بهترشم کنید که دیکشنری انگلیسی به فارسی دیگه رسما جنایت محسوب میشه :) 

پیشنهاد دیکشنری: لانگمن  /   آکسفورد

برای کسایی هم که هنوز احتیاج به فارسی دارن اپلیکیشن تحلیلگران. فکر کنم تو گوگل پلی هست.

نکته ی مهم برای استفاده بهتر از دیکشنری دونستن علایم فونوتیکه.

من اینها رو از دبیرستانم چون جون میدادم برای زبان بلدم و همیشه خوشحالم که بلدمشون.شما هم تو نت سرچ کنید یاد بگیرید.

علایم فونوتیک اونه که جلو یه واژه ای تو دیکشنری نحوه ی تلفظش رو با علایم مخصوص نشون میده و برای یه خودآموز زبان خیلی مهمه.ممکنه یه واژه ای یه جا ببینید.تو دیکشنری هم بزنید معنیشو ببینید.اما اگه نتونید به زبون بیاریدش یا اگه اشتباه متوجه اش بشید چه فایده ای داشته اون چک کردن معنی؟ هیچ!

 

برای گرامر هم کتابهای Grammer in use خوبن . یادتون باشه که باید متناسب با سطحتون بخریدشون.

ونکته ای که لازمه بگم بچه ها همیشه وقتی میخواید گرامر بخونید باید موضوعش مشخص باشه.یعنی نمیشه کتاب گرامر رو بردارید از اولش درس اولش شروع کنید خوندن. باید ببینید تو درسی که مثلا تو کتابی دیدید مساله ی گرامریش چی بوده برید مشخصا دنبال همون بگردید.

یه منبع دیگه برای گرامر هست.اینو من عاشقشم.باید با ف*یلتر شکن بازش کنید.معلم های واقعا انگلیسی زبان توش آموزش میدن و برای من که اینطوره یه مساله ی گرامری رو هزار تا معلم شاید برام بگن صد تا تمرین ازش حل کنم تو ده تا کتاب بخونم باز نفهمم اما وقتی تو این سایت تدریس معلمهای اونوری رو که دارن زبان مادریشونو آموزش میدن میبینم میره توی رگ و خونم لامصب 

این سایت   این آدرسو هزار جا کپی کنید. هرکی در طول یادگیریش از این استفاده نکنه از ما نیست :)

 

 

دیگه جانم براتون بگه از انتخاب یه ترانه سرچ کردن لیریکش از اینترنت و حفظ کردنش و هزار بار خوندنش غافل نشید که عالیه.

از فیلم دیدن غافل نشید که بینظیره.

میتونید داستانهای کوتاه صوتی دانلود بکنید یا پادکست های ساده ی انگلیسی و با هدفون گوشهاتونو با زبان آشنا کنید و روی مهارت شنواییتون کار کنید.اینو نمیتونید پشت گوش بندازید ها.الان شوهر من بعد این همه مدت تو کشور انگلیس میگه من تمام پیامهایی که برام میاد از وکیل از انواع ادارات و هر چی میتونم بخونم.میتونم با دیگران حرف بزنم و گلیممو از آب بکشم.کلی کلمه و جمله بلدم و همه چی خوب پیش میره تا اینکه یه انگلیسی زبان میخواد با من حرف بزنه و من هیچی هیچی نمیفهمم :/

در این راستا یه کتاب خوبی هم هست به اسم Test your listening

 

کتاب آخری هم که میخوام معرفی کنم ایشونه : STREET TALK  استریت تاک!

برای کسایی که زبانشون خوبه به شدت پیشنهاد میشه.این کتاب دیگه مرزهای گفتگوی رسمی رو درنوردیده و بهتون گفتگوی خیابانی (محاوره) یاد میده.

یعنی شما برای صد درصد فهمیدن یه فیلم انگلیسی زبان هیچوقت نمیتونید به کلاس زبان اکتفا کنید.غیر اون این کتاب یادتون میده چجوری کلمات رو تو یه جمله پیوسته ادا کنید.

آهان اینم بگم که سعی کنید هر روز به زبان وصل باشید.اگه هر روز وقت ندارید پای دفتر و کتاب و سایت باشید بالاخره با یکی از هزار تا راهی که وجود داره خودتونو متصل نگه دارید.در حد سوادتون تو یه دفتر روزانه نویسی کنید.چیزایی که یاد گرفتید حتی ذهنی مرور کنید. ترانه گوش بدید.با خودتون حرف بزنید موقع حمام ظرف شستن یا هر کاری. 

حرف آخرمم اینه که هیچوقت نرید سراغ کلمه یاد گرفتن.شما هزارتا کلمه بلد باشید نتونید جمله بسازید باهاش فایده نداره.همیشه کلمات رو در عبارت یاد بگیرید.

 

 

کلی امیدوارم این پست به همه کسایی که میخوان خودآموز طور برن سراغ زبان کمک کنه.و از اونجا که خیلی تعداد زیادی ممکنه نتونن به این پست دسترسی داشته باشن خواهش میکنم ازتون که لینک این پست رو تو وبلاگهاتون و کانال هاتون بگذارید تا تعداد بیشتری بلکه بتونن ازش استفاده کنن.

اول پست گفتم تخصصی و خوب نیست این پست اما الان که نوشتمش به نظرم خیلی خوب شد بچه ها و خیلی خوشحالم :)

من سعی میکنم این پست ادامه دار باشه و تو پستهای بعد از راهی که خودم باهاش میخوام شروع کنم بگم براتون.

فعلا

 


سلام به روی ماهتون.

 

خوب من دوباره اومدم و این بار میخوام روزانه نویسی کنم.

 

والا فروردین من تا روز هفتمش همه اش رو اصول و داخل چارچوب و برنامه بود و خیلی هم خوش گذشت.منظورم این نیست اتفاق فانی افتاده باشه بلکه منظورم اون آرامشه است.

بعد اون یکی دو روز بی برنامه و بی حوصله موندم و بعدشم کلا یه چند تا مزاحم تلفنی و تلگرامی اینها پیدا کردم که تا همین الان حالم رو خراب کردن.

من این شماره ی لعنتیمو خیلی دوست دارم. کلا عرق خاصی به 911 دارم

حالا اصلا دوست ندارم عوضش کنم اما باز از طرفی هی داره داستان به درازا میکشه و بلاک دیگه جوابگو نیست.

از دو رویی آذمها هم دلم گرفته.

به شوهر یکی از آبجی ها گفتم اینا رو گفت سیم کارت آک داره.باید ببرم ثبت نام کنم. بهش گفتم میشه خودت ثبت نام کنی به اسم من نباشه؟

گفت باشه. تا چند روز بعد هی میگفت پیگیرتم. بعد من خیلی واضح ازش سوال کردم مشکلی نداری به اسم تو باشه؟ گفت نههههه این چه حرفیه و فلان!

امروز بعد یه عالم انتظار بالاخره به خواهرم پیام دادم گفتم مشکلی هست؟ گفت شوهرمو که میشناسی یه کم محتاطه! میگه اگه دوست داره بیاد سیم کارتو ببره به نام خودش کنه!

 

وای کلافه شدم. خوب بابا از اول میگفتی چی میشد؟ من که اصرار نکردم بهت. تعارفا و دو رویی ها برا چی ان؟

پنج ساله سیم کارتی دستمه که به اسم یکی دیگه است چی شد اومدن دستگیرش کردن بردنش؟؟؟؟

 

خلاصه این از این.

 

بچه ها چجوری میشه آدم لاغر میشه اما وزنش پایین نمیاد؟ من کاملا لاغرتر شدن پایین تنه امو میبینم اما وزن؟ سفت چسبیده به 56 و پایین نمیاد!

 

با سیاوش خدا رو شکر خیلی خوبم. خیلی حرف میزنیم.

چند وقت پیش داشتم ازش میدوسیدم چه کار  میکنه که دعوا نمیکنه؟  چون بین ما اونی که دهنشو سه متر باز میکنه داد میزنه منم.اونی که سکوت میکنه سیاوشه!

میگفت آخه دلم برات به رحم میاد وقت عصبانیت و خودمو کنترل میکنم. دلم نمیاد روت عصبانی شم

باز پاپیچش شدم تا گفت آخه دوستت دارم من.هر چقدرم عصبانی باشم ازت. هر کاری هم کرده باشی. هر اخلاقی که داشته باشی با تمامش دوستت دارم!

(خوب منم دوستش دارم اما گاهی قادرم خرخره اش رو پاره کنم)

 

دیشب هم دو ساعت تمام حرف زدیم.

درباره ی خونه ی آیندمون. درباره ی رویاهامون. و دوباره برگشتیم به شناختن همدیگه و خودمون.

بهش گفتم چقدر حس میکنم خوشبختم.چون میدونم من و سیاوش روزای بد زیادی گذروندیم که جگر من از دستش خون بوده اما باز اخلاقیات خودم رو نگاه که میکنم میدونم که شاید سیاوش تنها مردی بود که میتونست بخاطر دوست داشتنم با من بمونه. با وجود اشتباهایی که کردم و دردسر هایی که براش درست کردم و زبون تلخی که داشتم.

 

سیاوش میگه نمیدونم چرا تو کل زندگیمون تو یه جور رفتار کردی که انگار باید برای همه چیز با من بجنگی؟

خوب من خیلی زود تونستم جواب این حرفشو بدم. بخاطر تربیتم توسط مامان. من کلا دختر در جنگی ام چون همیشه اینطور بودم.الان کم کم بعد شونصد سال زندگی و سنی که از خدا گرفتم بالاخره طبعم داره رام میشه.

و با هم درباره حدود اختیاراتمون تو یه تصمیم هایی حرف زدیم.و این مرز که کجا یه مساله شخصی میشه و ربط به رضایت صد در صد طرف مقابل نداره

 

من دستم رو یه سال پیش تتو زده بودم.سیاوش تازه دیدتش.کار من قایمکی بود و موضوع بحث کلا این بود. که البته باز سیاوش مثل جنتلمنا رفتار کرد.

همین اتفاق اگه تو ایران میفتاد بحثمون دیوانه وار میشد ها اما سیاوش واقعا داره عوض میشه. نمیگم بخاطر اروپاست من فکر میکنم بخاطر تنها بودن و فرصتیه که اونم پیدا کرده بیشتر رو خودش دقیق شه.

آخرش حرفمون این شد که تتو زدن من چون به کسی آسیب نمیرسوند یه تصمیم شخصی بود که من حق داشتم بگیرمش اما قایمکی بودنش اشتباه بود. درستش این بود اطلاع بدم و سیاوش هم اگه مخالف بود شاخ و شونه نکشه و حرف از اجازه دادن و ندادن بزنه! نیتیشو بگه اما نهایتا به تصمیم نهایی من احترام بذاره.

 

یعنی ما در شرف ده ساله شدن زندگیمون تازه داریم دوره ی نامزدی رو میگذرونیم انگار!

 

دیگه کل جریانان همینا بود.

و البته من یه حال جدیدی دارم که غمه اما در عینش آرامش دارم.دارم معنی جریان پیدا کردن احساساتم تو وجودم و اجازه ی گذر دادن بهشون رو آروم آروم مزه مزه میکنم.

 

حالا تا ده دقیقه دیگه با دکتر نقیایی قرار تلفنی دارم . برم یه لباس مناسب تنم کنم و آماده شم.

 

باز میام مینویسم. خیلی زود تر  :)

 

 


سلام :)

 

دیدید؟

دیدید زود اومدم ^__^

 

فردا دارم هفته ی دوم ماه April  رو شروع میکنم و هفته ی اولش رو بخوام نمره بدم از ده نمره ی هفت میدم به خودم.

 

دارم روزای سخت و پر دغدغه ای رو میگذرونم. خواب و خوراکم به هم ریخته و همین که هفت میدم کلی راضی ام از خودم.

هفته ی دوم طبق برنامه ریزی ماهانه ام قراره هفته ی شروع ورزش روزانه باشه. وای یعنی میتونم؟ یعنی میشه یه روز بیام بگم بچه ها ورزش مثل آب و غذا از باید های روزانه ام شده؟؟

 

یه کار شماره دوزی هم دارم که به قول مشتری بعد یه سال میخوام تمومش کنم.

اون که تموم شه پروژه ی بعدیم اگه خدا بخواد درست کردن تقویم تولد برای تو راهی نفیسه است. عزیزم فسقل ما رو مسخره کرده حاضر نیست دنیا بیاد.هفته ی چهلشم داره تموم میشه.

 

چند روز پیش که با مایده نقیایی جان حرف زدم. انقدر روز و جلسه ی قشنگی شد که خدا میدونه فقط. من واقعا خدا رو شکر میکنم این آدمو پیداش کردم.و تو مسیری که میرم کنارمه.

داشتم بهش میگفتم تنها درمانگریه که من تمام تمام سیاهی های وجودم رو بدون اینکه دروغ بگم یا پنهان کنم بهش گفتم.و گفتم چقدر خوشحالم به خاطر فضایی که صداقت منو بیرون کشید.

اونم میگفت رفته اینستاگرام منو باز گرده و پستهامو خونده اما چون خلاف کار حرفه ایه فالو نمیکنه.بهم گفت تو مینای اونجا چیا دیده و خوب اشک منو درآورد.

 

میدونید خیلی بلاست.آتیش پاره خانم منو میکشونه یه جاهایی که نفسم بند میاد.جوابمو میده جوابمو میده بعد دقیقا جایی که میپرسم حالا چه کار کنم میگه ابروهاشو میده بالا میگه از مینا بپرس!!

 

وادارم میکنه از طرف خود خود درونیم حرف بزنم. همه ی ته مونده ها و ابعاد قایم شده امو بیرون میکشه

و بهم ثابت کرده که من در حق خودم بی مهرم و باید بلد شم اول برای خودم مادر شم تا برای کوروش مادر شم. 

دوستش دارم. خیلی دوستش دارم.

 

این روزها دارم کتاب راز دگرگونی اثر وین دایر عزیز و قشنگ رو میخونم و باهاش ارتباط گرفتم

 

موضوعش اینه از کجا اومدیم و به چه شکلی بودیم و چی باعث شد تغییر کنیم و ماهیت خداییمونو از دست بدیم و فصل آخرش قراره نشون بده چجوری میتونیم باز به اصلمون برگردیم.

 

امروز دیگه کوروش از خونه موندن کلافه شده بود.

 

عصر یه ذره بهونه گرفت. طفلکم. کاش هوا خوب میشه این بیماری هم بره بتونم پارک ببرمش حداقل. 

 

بچه ها من قرار بود هفته ای دو تا و اگه نشد یکی فیلم ببینم.

این هفته چهار تا دیدم!

One flew over the Cuckoo's nest

Leon

Three steps above heaven

Call me by your name

 

دو تای اولی بی نظیر بودن و دو تای دومی هم بد نبودن. ولی برید دوتای اولی رو ببینید اگه ندیدید.

یعنی اگه تا آخر ماه دیگه فیلمی نبینم باز برنامه ام عملی شده :)

 

تو برنامه های هفته ی اولم پخت کیک سیب هم بود. از سهیلای جیگر طلا یه دستور گرفتم خفن. پختم و عالی شد عالی. اما دفعه ی بعد که درست کنم دیگه سیب رو وسط کیک نمیذارم روش میچینم. 

 

دستورشم عینا رونوشت میکنم. اینه :

 

تخم مرغ درشت به دمای محیط رسیذه دو عدد

شکر دانه ریز یک پیمانه

ماست شیرین نصف پیمانه

وانیل یک چهارم ق چ

آرد دو پیمانه

بکینگ پودر 2 ق چ

هل آسیاب شده یه کم اگه داشتید. من نریختم

روغن مایع نصف پیمانه

 

 

تخم مرغها رو با شکر هم میزنیم بعد وانیلو بهش اضافه میکنیم باز میزنیم تا سفید و کش دار بشه.روغن و ماست رو اضافه میکنیم.خوب که مخلوط شد ترکیب آرد و بکینگ پودر و هل رو که سه بار قبلا الک کردیم کم کم اضافه میکنیم و در حد مخلوط شدن هم میزنیم.

 

ته قالب کاغذ روغنی میندازیم نصف مایع رو میریزیم بعد سیبها رو که ورقه ورقه کردیم و به پودر دارچین و هل آغشته کردیم روش میذاریم باقی موادو میریزیم.

فرم که یه ربع قبل روشن کردیم.

175 درجه بین حدود چهل دقیقه

 

نگم براتون از بویی که میپیچه تو خونه بپزید حتما


 


سلام به روی ماه همه.

باز من بعد نود و بوقی اومدم و دقیقا استیکرم الان اون میمونه است که تو تلگرام با دستاش جلوی چشماشو گرفته .

 

خوب وقتایی که من غیب میشم دقیقا دو تا دلیل داره.

 

یا سفری جایی ام.

یا حالم خوب نیست و فرو رفتم تو خودم.

 

این بار برای من جفتش بوده.

البته سفر نبودم اما چند روزی ییلاق بودم و بعدشم خواهرم بعد دو ماه از انزلی اومده بود پیشمون و یه هفته با اون بودم کلا.

وقتی رفت احساسم دقیقا مثل روزای برگشتن از سفر بود که آدم خسته ی سفره و باید چمدونشم باز کنه

 

این شد که اول گفتم یه کم با خودم وقت بگذرونم و خودمو بالا بکشم و یه دستی هم جای چمدون به سر خونه کشیدم.

 

دو شب هم بود که هی میخواستم پست بذارم اما کوروش خیلی خیلی خوابیدنش طول میکشید در نتیجه منم خوابم میبرد.

امروز صبح که بیدار شدم دیگه با خودم گفتم به جای شب همین حالا مینویسم.

برای کوروش اول یه قسمت پینگو گذاشتم و دلشو راضی کردم و گفتم کار دارم دیگه خدا رو شکر گوش شیطون کر گوش کرده حرفمو و رفته با خودش بازی میکنه .

 

برنامه های بولت ژورنالم خیلی خوب پیش نرفتن. یه هفته به پایان ماه مونده و من بیشتر برنامه هاشو عملی کردم اما خوب یه قسمت هایی هم بودن که مهم هم بودن و انجامشون ندادم.

مثلا یه بار ورزش کردم و دیگه نکردم.

یا سنتورم از کوک خارج شده و کسی نیست کوکش کنه برای همین نمیتونم کنارش تیک انجام شد بزنم.

زبان هم تا الان یه ساعت خوندم فقط :/

به جاش برنامه های ریز و به درد نخورو سوا کردم و انجام دادم 

 

ای بابا چقدر حس بدی دارم الان. حالا یه هفته باقی مونده. شاید اگه بتونم ت بخورم حسم نسبت به این جریان بهتر شه هان؟

 

خوب من که برنامه نمینویسم که خودمو شکنجه کنم. برعکس برای حال خوبم مینویسم و رشدم و به جلو حرکت کردنم. چی میشه که اصل تعهد رو یادم میره آخه؟

 

این هفته هم یه فیلم دیدم Booksmart یعنی چرررررند! 

خوب عزیز من وقتی میگم برام فیلم بریز نیا فیلمای گروه سنی الفو بریز برام! 

 

نهار امروزم زرشک پلو با مرغه. جون اصلا :))

این روزها دو تا خوراکی مورد علاقه دارم. یکی کاهو آبغوره است. یکی باقالی تازه ی پخته شده با آبغوره است. کلا نکته ی اصلی آبغوره است :)

 

شونصد سال بود یه بنده خدایی سه تا سفارش شماره دوزی داده بود که دیروز بالاخره پستشون کردم. 

بعد برای نی نی نفیسه هم دارم یه چیزی میدوزم که زود میخوام تکمیلش کنم.دو تا هم سفارش جدید گرفتم.

 

بچه ها من یه دوست صمیمی دارم اسمش امیده. شوهر خواهرمه که انزلی زندگی میکنن. خوب امید گمونم کل زندگی منو بدونه. خیلی خوبه خیلی یاره خیلی

فقط گاهی عن رفاقتو درمیاره و الان از اون موقع هاست. میدونه حالم خوب نیست و من هی ازش میخوام منو رها کنه.باز پیام میده و گیر میده پاشو بیا انزلی. الله اکبر!

الان بهش میگم امید من حالم خوش نیست سر تو خالی میکنم ها انقدر نچسب دیگه ول کن منو.باز میگه دردت به سرم تو سر من خالی کن ام فکر و خیال نکن .اتفاقا چون من میدونم حالت بده نمیخوام تنهات بذارم

 

این روزها چند تا سوال اساسی درباره خودم طرح کردم اما برای جوابشون به مایده نیاز دارم واقعا. یکیشون اینه من چرا انقدر دچار نوسانات عاطفی میشم؟ چرا مثلا یه روز میخوام برای سیاوش بمیرم و روز بعدش بی اونکه اتفاقی افتاده باشه اینقدر احساس فاصله و سردی و بی تفاوتی ممکنه بکنم؟

این چه وضعشه؟ 

یکی دیگه اش اینه از کجا بفهمم کدوم حسم واقعیه؟ مثلا وقتی حس میکنم چقدر عاشقم اون لحظه حسم واقعیه ؟ یا وقتی حس میکنم چقدر میخوام دور باشم اون واقعیه؟؟

 

همه چیز انقدر پیچیده است یا من پیچیده میکنمش؟ آخه جواب اینها واقعا برام مهمه

 

 

هوا که خوب بشه میخوام یه روز با کوروش بریم کنار دریا. ضرری به کسی یا خودمون نمیرسونیم که. دور از جمعیت و آدمها یه چیزی پهن میکنیم پیک نیک میکنیم دیگه.

یا بریم تو جنگل.

 

ده روز دیگه تولدشه هااااااا. کی این بچه سه ساله شد؟ وروجک دوست داشتنی من

یه پست جوجه داری هم تو راه دارم :) 

 

دیگه جونم براتون بگه که هوای شمال دوباره سرد شده. گه گاهی بارون میزنه ولی این سرماش خیلی عجیبه. مثلا الان نیمه ابریه. دریا قشنگ مشخصه اما با اینگه شوفاژ روشنه من دارم یخ میزنم و بیرون یه سوزیه که نگووووو

 

الان دیگه برم برنجمو بشورم که یه ساعت دیگه شروع کنم به پختنش.  کوروش هم رفته حمام و سرتق باید منتظر بمونم تا خودش درو باز کنه بگه دیگه وقت حمامم تموم شد ! وگرنه من بگم که نمیاد بیرون!

 

خوش و خرم و برقرار باشید و فعلا خدا نگهدارتون :)

 


بچه ها سلام.

 

خوب واقعیت واقعیتش اینه اومدم این پست رو ثبت کنم که فاصله ام با پست بعدی خیلی زیاد نشه.وگرنه حالم یه چیزی ورای افتضاحه.

 

خوب این مدت یه جلسه رفتم کلاس سنتور و دیدم چقدر دور شدم از اونچه میخواستم.الان فیلم های آخرین قطعه هایی که نواختم رو میبینم باورم نمیشه خودم بودم.

پیشرفتم خوب بود. حیف که اینهمه وقفه افتاد و منم که یه مدت مریض شدم و بعدشم تنبلی کردم و بعدشم کوک سنتورم رفت و اوووه کلی داستان دست به دست هم دادن و من الان انگار از نو شروع کردم.

 

دیگه دو روز هم رفتم ییلاق. پیاده روی های طولانی مدت و سکوت و خوب دیدن و خوب شنیدن و شکر گزاری مطلق بود.  

 

یه شب هم شوهر خواهرم برای شام اومد خونه ام.اسمش احمده.از وقتی من دوم ابتدایی بودم نه تنها دامادمون شد بلکه پدر و برادرم شد.(من تو بچگیم هیچکدومشونو نداشتم)و از نوجوونی بهترین دوستم و رازدارم و تکیه گاهم تا وقتی ازدواج کردم و رفتم.خوب این مدت اخیر مدام در حال پوسته انداختن و تغییر و کلنجار با خودم بودم. فکر کن بهم گفت چند هفته است میبینم حالت خوب نیست.کمکی اگه از من برمیاد انجام میدم برات. چقدر آرامشبخشه که یه آدمی آدمو ببینه. 

 

دیگه هم اینکه تولد کوروش رو برگزار کردم. به خوبی و خوشی.چه کیکی پختم. عالی :)

و همه بهش پول دادن و خودم هم براش یه سطل خونه سازی و دو تا پازل و یه کتاب خریدم.

 

دیگه به غیر اینها هیچی.

جز یه دعوای افتضاح با سیاوش. و فاصله و دوری.

تو یه جایی ام دیگه خیلی برام مهم نیست دوستم داشته باشه.همینکه بهم احترام بذاره و کنارش آرامش داشته باشم با حسی که خودم بهش دارم میتونم شاد و خوشبخت زندگی کنم. ولی خوب آرامشمو گرفته دو روزه زندگی ندارم. حال و احوال ندارم.غمگین و داغونم.خسته ام و درمونده. دوست داشتم میتونستم راهشو به خودم تا مدتهای مدیدی ببندم اما میدونم این یه تصمیمی از روی ناراحتی و نسنجیدگیه. صبر میکنم تا با مایده حرف بزنم تا هیچ کاری نکنم مگر به صلاح رابطه.

همونقدری که میدونم اون هم خسته و درمونده است و این اوضاع تا دیوونگی بردتش همونقدر هم میدونم هر چی بشه حق نداره حال بدشو رو من بالا بیاره.

 

خلاصه که میخوام برم بشینم یه گوشه زار بزنم و از همه آدمهای دنیا دور شم و هیچکس جز خودم و کوروش نباشه.

نمیدونم چرا نمیتونم گریه کنم.

چشم هام گریه دارن.صدام گریه داره و تو گلوم پر از گریه است اما بیرون نمیاد بیرون نمیاد و راحتم نمیکنه.

 

میرم فعلا 

مواظب خودتون باشید بچه ها


:)

بچه ها سلام.

 

اومدم تو نوت پد لپ تاپ ادامه ی پستی که تو این چند روز شروع کرده بودمو بنویسم که دیدم کلا غیب شده رفته زیر زمین!

 

یعنی میخوام خفاش بخورم الان از حرص اینکه اونهمه نوشتنم پریده !

 

گفته بودم که تو چند روز گذشته یه بار دیگه  رفتم ییلاق دوباره. دو روز . و از حال و هوای اونجا گفتم که چقدر باشکوهه و چقدر روح آدم رو نوازش میکنه.

از رنگ سبز روشن برگ های بهاری گفتم و از شبهای ستاره بارونش.از پیاده روی طولانی که رفتم و هر جا چشم چرخوندم خدا با من بود.

 

بعد گفتم که دقیقا دو شب بعد از آخرین پستم کمی حالمو بهتر کردم.

اولا که عصرش با مایده حرف زدم و نظرش این بود عکس العمل من و سیاوش به مساله ای که بینمون پیش اومد هیچکدومش مربوط به خود اون جریان نبود و ریشه هاش در مسایل دیگه بود.و آخر هم بهم گفت یه روزی که تو مینای واقعی بشی (معتقده من خود واقعیمو زندگی نمیکنم و این باعث میشه سیاوش هم اون رفتاری که مینای واقعی شایستگیشو داره باهام نکنه) اون روز میبینی که ناخوداگاه سیاوش هم رفتارش با تو عوض میشه چون هیچکس یارای مشوش کردن روحی که قدرت واقعیشو به نمایش میذاره و روح پاک و صادق و بی غل و غشیه رو نداره.

 

شب مشاوره در حالیکه کوروش خواب بود و من تو اتاق خودم خلوت کرده بودم نشستم زار زار گریه کردم. از اون گریه ها که حاصلش سر درد های وحشتناکه. هیچ هم سبک نشدم.

ولی فردا شبش دوباره تو خلوت خودم در حالی که کوروش خواب بود اولین جلسه از مدیتیشن هفت روزه ای که هدفش آگاهی به لحظه ی حاله رو انجام دادم.شمع و عود روشن کردم و انجامش دادم. بعدش نشستم یه ساعت تمام سنتور زدم و برنامه نوشتم و وقتی میرفتم بخوابم حالم خیلی خیلی بهتر بود.

حسم بلند شدن از زمین بود.

آهان قبلش هم به سیاوش زنگ زدم.همه چیز بینمون خوب بود و رنگ و بوی قهر و قیافه گرفتن نداشت.

 

شب بعدش باز کوروش رو که خوابوندم جلسه ی دوم مراقبه رو انجام دادم و بساط شمع و عودمو به راه کردم. آسمون فوق العاده بود. آسمون تیره بعد قرص تقریبا کامل ماه که ابرها رو براق و درخشنده کرده بود و هی میرفت پشتشون قایم میشد و هی روی قشنگشو نشونم میداد.  نشستم دم پنجره و کمی نیایش کردم و گفتگوی خدا بندگی راه انداختم 

بعدش هم یه ساعت سنتور زدم. 

 

پنجشنبه رو برای نهار رفتم خونه ی مادر.

وای نشستن روی قالیچه تو حیاط یا حتی تو بالکن چقدر دل انگیزه. هر لحظه عطر بهارنارنج ها میپیچه تو مشام آدم و نسیم بهاری و آسمون آبی و هر حای حیاطم نگاه میکنی یا شمعدونیه،یا سفیدی بهارنارنج هاست یا گلهای مختلف وسط چمنه یا گل های رز و محمدی و نسترنه

همینجور قدم که میزنی چند دقیقه یک بار دستتو دراز میکنی یه گوجه سبز میچینی و فورا میچپونی گوشه ی لپت 

برای اولین بار اونجا کیک هویچ درست کردم. دقیقا هم سر بزنگاه خواهرامم رسیدن و دور هم تو بالکن چای و کیک خوردیم و همه لذت بردیم.

خوب دو تا اتفاق افتاده. یکی اینکه خواهرم قرار بود مبل های منو موقع رفتنم بخره که الان میخواد مبل های خودشو تعمیر کنه و تازشون کنه و من باید دنبال مشتری باشم،یکی اینکه دوچرخه ای که دست من بود رو فروختن و من بی دوچرخه شدم.

دوچرخه رسما دست راستم تو آمد و شد های بدون کوروش و خرید کردنها و کارهای ضروری داخل شهرم بود. خیلی حیف شد.  

راستی من بولت ژورنال این ماهمم درست کردم و تا الان که خیلی خوب دارم باهاش پیش میرم.

بنظرم خیلی خوبه. اینجوری برای کلی کار که تو سر آدمه،آدم فقط به یه بیست و چهار ساعتِ پیش رو فکر نمیکنه. قشنگ یه ماه رو بصورت چهار هفته ای جلو روت میذاری و کاراتو تقسیم میکنی.

شب پنجشنبه اولین فیلم ماهمو نگاه کردم. و خیلی خیلی دوستش داشتم. اسمش Agora

وای خیلی خوب بود. 

من یه پوشه تو لپ تاپم دارم اسمشو زدم Best moveis ever . اینم گذاشتم داخل همون پوشه.

 

برای این ماه دو تا کتاب باید بخونم. یکی دارم کتاب دکتر هلاکویی درباره تربیت از سه تا هفت سالگی رو میخونم. یکی هم دلم میخواد رمان بخونم اما مائده برام کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم رو در نظر گرفته. اینترنتی سفارشش دادم و پنجشنبه رسید.

خوب بعد اون کتاب تربیتی اونو شروع میکنم. 

 

دیگه امروز هم دوباره برگشتم اینستا. اما به خودم قول دادم زیاده روی نکنم.تلگرام هم هنوز برنگشتم کامل.

 

بعد امروز روز سیاه و سفید توامان بود. یعنی یه روزی که من یاد بگیرم میشه خاکستری زندگی کرد خیلی خوب میشه. یهو بالا نمیرم و از اونجا با مخ پایین نمیام.

اولش یه دعوای خیلی خیلی بد سر لپ تاپ با کوروش داشتم.و این خیلی داغونم کرد.

 

بعدش اما دیگه عالی بودم. براش گواش آورده بودم دیدم کلا داره خودشو نقاشی میکنه. هیچی نگفتم دیگه گفت میخواد منم نقاشی کنه.

یکی از کارهای برنامه ریزی شده تو این ماه برای من عادت به مراقبت دایمی از پوستمه ولی امروز با اینهمه گواشی که کوروش رو صورتم کشید؛هر چی تو این هفته زده بودم پرید اصلا :/

 

بعدم با هم رفتیم مغازه و کمی هله هوله خریدیم و کوروش که کارتونش تموم شد من یه فیلم دیگه دیدم. فکر کنم امتیازش هفت و نیم از ده بود و رضایت بیننده ها 92 درصد بود.خوب واقعا هم قشنگ بود اما نه اونقدری که بره تو پوشه ی بهترینهای من.

اسمش بود:

 

St. Vincent

 

بچه ها کوروش شدیدا به شوهر آبجی من وابسته شده. یعنی یه جوری که میترسم یه وقت که بریم کوروش از غصه اش مریض شه.  مدام سراغشو میگیره. هر کی زنگ خونمونو میزنه تندی آیفونو برمیداره میگه الو اَمَد (احمد) تو اومدی؟ 

پری روز به زور ازش جدا کردمش بیارمش بالا تو راه پله ایستاده بود هی با صدای بلند میگفت اَمَد؟؟ خیلی مواظب خودت باشاااااا 

هر وقتم پیششه تو جگرش باید بشینه.دستشو محکم دور گردنش بندازه.هر چی بخوره تو دهنش میذاره.در برابر احمد همه رو به یه پوست خیار میفروشه!

 

خلاصه الان هم که کل امروز بچم بی قرارش بود و احمد اینا رفته بودن ییلاق زنگ رو که زدن یهو پرید و از شانسش واقعا احمد بود. بهش میگفت بیا بریم خونه ی عزیز جون و کوروش پله ها رو دو تا یکی میرفت پایین.

اصلا منم هویچ!

بهش گفتم مامان از من اجازه گرفتی؟

اون لبخند جادوییشو تحویلم داد گفت بذار برم یه روز دیگه میام پیشت باشههههه؟؟؟ 

 

الان یه ساعتیه که خونه ی مامانمه خلاصه.

 

منم شدیدا این هفته خودمو برای قطعه ی جدید سنتور داشتم آماده میکردم.برم الان دوباره اونو تمرین کنم و یکی دو تا هم از قدیم بزنم.

 

مواظب خودتون باشید بچه ها. و اون در و گوهر های تو دلتونو تو کامنت دونی رها کنید :)

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها